فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پدر نامیرا

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
چپتر 17: پدرِ متحرک (walking daddy) صدای قدم‌ها نزدیک شد و من شروع کردم به سر درآوردن از اون زمزمه‌ها. صداشون شبیه یه زن به نظر می‌رسید. «خانم هان، کارمون با شیفت شب تموم شده؟» زن دیگر آهی کشید و گفت‌: «احتمالاً دیگه نمی‌تونیم شیفت شب رو انجام بدیم. دیگه خونی از‌ اون‌ها نداریم که بدنمون رو باهاش آغشته کنیم.» «چه اتفاقی سر مردمی که دنبال بدن مرده ``اون‌ها`` و غذا رفته بودن، افتاد؟» «تیم جست‌وجو؟ منظورم اینه وقتی که هر دفعه نصف تیم برنمی‌گردن، چه کسی می‌خواد داوطلب بشه؟ با این وضع همه ما به زودی می‌میریم.» اوضاع به نفع‌ اون‌ها پیش نمی‌رفت. برام جای سوال بود که چند نفر از افراد اون زن زنده برنگشتند، که اون همچین حرفی رو می‌زنه. من می‌دونستم برای کسی راحت نیست که جون خودش رو به خطر بندازه، اما اگه اون‌ها افرادی داشتند که می‌خواستند از‌ اون‌ها محافظت کنند، هیچ چاره دیگه‌ای جلوی روشون قرار نداشت. با دور شدن صداشون به استراق سمع‌ام ادامه دادم. «خانم هان، چند تا مرد باقی موندن؟» «منم دوست دارم بدونم. می‌دونی که اخبار مربوط به تیم جست‌وجو همیشه تغییر می‌کنه.» زن آهی دیگر کشید. «روز به روز همه چیز عجیب‌تر می‌شه.» «چه کاری از دست ما برمیاد؟ احتمالاً به این دلیله که همه ایده‌های متفاوتی در مورد نحوه اجرای کارها داشتن.» مکالمه در مورد تعداد باقی‌مانده مردان به طور خودکار به بحث در مورد تیم جست‌وجو منتقل شده بود و این معنا رو می‌داد که تیم جست‌وجو فقط از مردان تشکیل شده بود. به نظر می‌اومد که این گروه از بازمانده‌ها مسئولیت‌های خودشون رو به خوبی تقسیم کرده بودند. در این دنیای جهنمی، شکی وجود نداشت که قدرت بدنی ارزشمند به شمار می‌رفت و این امر مسلم بود که مردها برای زنده ماندن شانس بیشتری نسبت به زن‌ها داشتند. به نظر می‌رسید که مردها برای پیدا کردن آذوقه به بیرون رفته بودند ‌‌درحالی‌که زن‌ها برای محافظت از مدرسه پشت سر قرار گرفته بودند. با این حال نتونستم به این فکر نکنم که منظور اون زن از اینکه گفته بود همه اون‌ها ایده‌های متفاوتی در مورد نحوه اجرای کارها دارند، چی هست.... قدم‌های اون‌ها دور و دورتر می‌شد و من با سوالات بدون پاسخ رها شدم. از این فرصت به دست اومده استفاده کردم و از سنگری که راهروی طبقه اول رو مسدود کرده بود گذشتم و به کلاسی که نور‌های سوسو زن داشت رسیدم. دو تا از کلاس‌ها داخلشون شمع روشن کرده بودند. بیشتر شیشه‌ها شکسته بودند و پرده‌ها یا پاره شده بودند یا گرد و غبار زیادی روشون قرار داشت. به دو کلاس نگاهی انداختم و حدود سی نفر از بازمانده‌ها رو شمردم. بازماندگان اینجا از کودکان و سالمندان مراقبت می‌کردند. انگار هنوز انسانیت خودشون رو رها نکرده بودند. با علم به این دانش، آماده شدم تا به عقب برگردم. در آن لحظه نور سوسو زنی رو در انتهای راهرو دیدم. «این دفتر مدیره؟ یا اتاق وظیفه شبانه؟» به اون سمت رفتم تا از قضیه سر در بیارم. به خاطر نور ضعیفی که از اتاق ساطع می‌شد، حدس زدم که کسی اونجا هست و باید می‌فهمیدم که‌ اون‌ها می‌خوان چیکار بکنند. نزدیک‌تر که شدم صدای چند نفر رو از داخل شنیدم. «معلم‌های زن هم باید به گروه جست‌وجو بپیوندن.» «من چیزی در این مورد گفتم؟ می‌دونم چیزی که داری می‌گی درسته. اما چیزی که می‌خوام بدونم اینه که اگه زنا هم به تیم جست‌وجو کمک کنن، پس چه کسی نگهبانی می‌ده؟» «جواب این سوالت آسون نیست؟ ما می‌تونیم از کسایی که اینجا باقی می‌مونن بخوایم تا این کارو برامون انجام بدن.» «چه کسی؟ بچه‌ها یا اون افراد پیر و سالمند؟ به نظرت چه کاری از دست‌ اون‌ها برمیاد؟ توانایی این کار رو اصلا دارن؟» «برای اینکه این وضعیتو پشت سر بذاریم، همه باید با همدیگه کار کنن.» هر دو طرف نقطه نظر درستی داشتند، اما مدیر مدرسه و زن مرموز به بحث ادامه دادند. ``ولی چرا؟`` به نظر نمی‌رسید این مسئله‌ای باشه که ارزش دعوا سرش رو داشته باشه. زن با صدایی عصبانی گفت: «تو فقط حرفی. دقیقا اینجا چی کار کردی؟» «الان چی گفتی؟» «مگه تو مرد نیستی؟ پس چرا تو جزیی از تیم جست‌وجو نیستی؟ تو همیشه از کارها شونه خالی می‌کنی و گردن جوون‌ترها می‌ندازی. انقدر ابلهانه و ناآگاهانه رفتار نکن.» «شونه خالی کردن از کارها؟ حالا که به اینجا رسیدیم خانوم پارک، فکر می‌کنی من هیچ کاری نمی‌کنم؟» صدای‌ اون‌ها بالا‌تر رفت. کینه و خشمی که نسبت به همدیگر داشتند رو، می‌تونستم احساس کنم. با این حال، یک جریان پنهانی مشترک زیر صدای‌ اون‌ها وجود داشت. ترس. ترس از هر چیزی که پشت دیوار بود، ترس از تمام شدن غذا، ترس از مرگ مردم و ترس از اینکه تیم نجاتی به دنبال‌ اون‌ها نیومد‌. همه این ترس‌ها بر احساسات‌ اون‌ها غالب شده بود، در حالی که در واقعیت، باید با هم کار می‌کردند تا از پسش بربیان. بعد از مکثی دوباره صدای پر از خشم زن به گوش رسید‌: «آره، به هر حال اینجا چه کار می‌کنی؟ شر*ط می‌بندم هیچ‌کس نمی‌تونه دلیلش رو بگه. خنده داره، چون اون اوایل مخالف بودی که معلم‌های زن به تیم جست‌وجو بپیوندن. حالا، بعد از دیدن مرگ معلم‌های مرد تو می‌خوای که ما پا پیش بزاریم؟ کسی که عقل درستی تو کلش داره این کار رو انجام می‌ده؟» «پس داری می‌گی که، معلم‌های زن به خاطر اینکه باید وظیفه نگهبانی رو انجام بدن، نباید دست به هیچ کاری بزنن؟» «من دارم می‌گم که سیستم تو از اول دارای نقص بود. همه امیدشون رو از دست دادن، خصوصاً که ما ارتباطمون رو با دنیای بیرون از دست دادیم. تو باید بخشی از تیم جست‌وجو باشی. تو باید جزیی از تیم قرار بگیری تا بتونی اعتماد بقیه رو دوباره کسب کنی! این چیزیه که همه معلم‌های مرد گفتن.» یک سکوت طولانی برقرار شد. مدیر مدرسه پاسخی نداد. این همه استراق سمع کردن یه چیزی رو برای من آشکار کرده بود. مشکل فقط نداشتن رهبر محسوب نمی‌شد. یک چیز اساسی‌تر وجود داشت که حل نشده بود. تاول از قبل بیرون زده بود و عفونت بدتر می‌شد. این از خیلی وقت پیش به گندخونی غیرقابل درمانی تبدیل شده بود.*1 این مکالمه مثل یه پینگ پنگ رفت و برگشتی بین واقعیت‌گرا و آرمان‌گرا بود. برام جای سوال بود که چه چیزی‌ اون‌ها رو به این نقطه رسونده. بعد از چند لحظه، مرد با صدایی که رنگ تشویش و اضطراب به خودش گرفته بود جواب داد‌: «به این فکر کردی که اگه من تو گروه جست‌وجو بمیرم، چیکار باید بکنی؟» «چی؟» زن بلافاصله به سوال مدیر پاسخ نداد. مدیر مدرسه نفس عمیقی کشید و پرسید: «چه کسی رو به‌عنوان رهبر بعدی قرار می‌دی؟» مرد تلاش کرد تا خونسردی خودش رو حفظ کنه، تن صداش رو پایین نگه داره و به عقلانیت کمی که تو وجودش بود چنگ زد. زن با کمی لکنت گفت‌: «کیم، آقای کیم جای تو رو می‌گیره.» عصبانیت مدیر از درونش بیرون زد. «اون حرو*مزاده! اون حرو*مزاده فقط به بیرون رفتن فکر می‌کنه! اگر بیرون برین، همه می‌میرن!» ``اقای کیم، هاه.`` مکالمه‌ای که در جلوی دروازه شنیده بودم تا حدودی ایده‌ای در مورد شهرت آقای کیم بهم داده بود. اون معلمی به شمار می‌رفت که جلوی مدیر مدرسه ایستاده بود. به نظر می‌رسید که عقیده این دو نفر با هم در تضاد بود - اینکه تو جای خودشون بمونند یا فرصت‌شون استفاده کنند و به بیرون برند. از اونجایی که این زن از آقای کیم دفاع می‌کرد، فرض رو بر این گذاشتم که معلم‌های جوان‌تر طرف آقای کیم هستند. مدیر مدرسه بلند خندید. اون با تمام وجود می‌خندید، به طوری که انگار که خنده‌دارترین جوک دنیا رو شنیده. بعد ‌درحالی‌که دندان‌هاش رو بهم فشار می‌داد، گفت: «یکم پیش در مورد بازمانده‌ها چی گفتی؟ حالا تو کسی هستی که به این فکر می‌کنی همه رو رها کنی؛ درسته؟» نوبت اون زن بود که سکوت بکنه. کوبیدن! مدیر مدرسه مشتش رو روی میز کوبید. «می‌دونی چرا من بخشی از تیم جست‌وجو نیستم؟ به خاطره این که زندگی من بیش از اندازه ارزشمنده؟ نه، نه!!! زندگی من هیچ ارزشی نداره، نه بعد از اینکه پسر و همسرم رو رها کردم و اون‌ها توسط هیولاهای بیرون گاز گرفته شدن. اما بچه‌ها و سالمندان اینجا همه روی من حساب می‌کنن. وقتی همه‌ اون‌ها به من تکیه کردن، چطور می‌تونم بمیرم؟ اگه من بمیرم، همه از جمله آقای کیم نمی‌رن؟ من اشتباه می‌کنم؟ من می‌دونم که شما می‌خواین همه رو رها کنین.» اتهام مرد با سکوتی کر کننده مواجه شد. «شما مردم هیچ مشکلی توی گشت و گذار ندارین! شما می‌رین، بدون توجه به این که آیا مرد اینجا می‌میرن یا نه!» زن پاسخ داد‌: «چرا ما باید در قبال‌ اون‌ها مسئول باشیم می‌دونی چند تا معلم جون خودشون رو برای محافظت از‌ اون‌ها از دست دادن؟» زن با افکاری که ذهنش رو درگیر کرده بود، توسط مدیر سرزنش شد، اشک روی گونه‌هاش غلتید. «فکر می‌کنی تا کی می‌تونیم از این افراد محافظت کنیم؟ هاه؟ چه بخوایم چه نخوایم، همه ما قراره به سرعت بمیریم!» «به همین خاطر گفتم باید بزاریم اونا وظیفه نگهبانی رو به عهده بگیرن.» «ما این رو نمی‌خوایم! ما فقط می‌خوایم فرار کنیم... تا کی باید خودمون رو فدا کنیم؟ ما حتی نمی‌تونیم تو این دنیا لعنتی از خودمون مراقبت کنیم..» «ها!! وقتی که می‌گی ``ما`` منظورت بچه‌ها و افراد پیر نیست، مگه نه؟» زن برای مدت طولانی گریه کرد. مدیر مدرسه نفسی کشید و صحبت رو ادامه نداد. در این مکان افراد جوان و دارای قدرت جسمی به اندازه کافی وجود نداشت. مانند جامعه‌ای پیر بود که از حمایت کافی برای سرپا نگه داشتن خودش برخوردار نبود. این سیستم در حال فروپاشی بود و فرار جمعیت باقی‌مانده از افراد جوان و سالم فقط مسئله زمان بود. این شرایطی محسوب می‌شد که راه‌حلی نداشت. نه، این وضعیتی بود که نتیجه‌اش به طرز دردناکی روشن بود. * * * به دیوار تکیه دادم و به آه و گریه اون سوی دیوار گوش دادم. فکر می‌کردم اگه بازمانده‌های ما به اینجا بیان چه اتفاقی می‌افته. ما افراد توانمندی داشتیم که قدرت انجام کارها رو داشتند. آیا‌ اون‌ها مجبور به فداکاری می‌شن یا نه، قدرت رو به دست می‌گیرند و به همه چیز مسلط می‌شن؟ نمی‌دونستم به چه چیزی فکر کنم. این چیزی خارج از کنترل من به شمار می‌رفت. چیزی نبود که بتونم حلش کنم. اگه گروه نجات یافتگان ما به مدرسه می‌اومدند، بیش از پنجاه نفر در این محوطه زندگی می‌کردند. می‌تونم غذای کافی برای همه‌ اون‌ها بیارم؟ اگه من نتونم به اندازه کافی غذا بیارم، گروه لی جونگ اوک به مراقبت از سو یئون ادامه می‌دن؟ یک سوال منجر به سوال دیگه‌ای شد، یک جریان بی‌پایان. با این حال، در نهایت به مهم‌ترین سوال رسیدم. ``من این بازمانده‌ها رو نادیده می‌گیرم یا به‌ اون‌ها کمک می‌کنم؟`` هر دو طرف نقطه نظر درستی داشتند. یک جناح سعی می‌کرد از مدرسه خارج بشه، در حالی که جناح دیگه حاضر به خروج نبود. این واقعیت که‌ اون‌ها بحث می‌کردند نشان می‌داد که‌ اون‌ها هنوز عاقل هستند و هنوز هم ظاهری از اخلاق داشتند. با این حال، مانند یک کَفِ شیشه‌ای که به آرامی زیر وزن زیاد می‌ترکد، به نظر می‌رسید که‌ اون‌ها به آرامی توانایی خودشون برای منطقی موندن رو از دست می‌دهند. نتونستم به نتیجه‌ای برسم، من باید این موضوع رو با گروه بازمانده‌هام در میان می‌گذاشتم. مطمئن نبودم که بتونم همه چیز رو توضیح بدم یا نه، اما حاضر بودم تلاش کنم، صرف نظر از اینکه چقدر طول می‌کشه. بلند شدم و از ساختمان خارج شدم. وقتی از روی دیوار پریدم، متوجه شدم زیردستام هنوز در کنار دیوار قوز کرده‌اند. بعد از اینکه به‌ اون‌ها گفتم صاف بایستند، از میان تاریکی به سرعت به سمت پناهگاه خودم برگشتم. در تمام راه برگشت قلبم سنگین بود. نمی‌تونستم به اونچه که در مدرسه دیده بودم فکر نکنم. فقط نتونستم ازش بگذرم، می‌دونستم که باید در گروهم درباره‌اش صحبت کنم و تصمیم بگیرم. * * * وقتی به پناهگاهم رسیدم صدای خنده رو از جلوی در شنیدم. زیاد نبود، اما گرما رو درش احساس می‌کردم. نفس عمیقی کشیدم و به آرامی در رو باز کردم، می‌دونستم که حامل خبر بدی هستم. لی جونگ اوک با لبخند به من نزدیک شد. «هی، لی هیون دئوک، ما به این ایده رسیدیم که...» با دیدن صورتم ناگهان حرفش قطع شد. لبخندش از بین رفت و از من پرسید چه مشکلی پیش اومده. همانطور که با احساسات درهم و برهم اونجا ایستاده بودم، لی جونگ اوک پد طراحی رو همراه با چند خودکار رنگی که در اطراف گذاشته بودند، برام آورد. اون از من می‌خواست که توضیح بدم که چه اتفاقی افتاده. حروف به حرف، آرام آرام، شروع به نوشتن کردم. در حالی که خط خطی‌های من رو دنبال می‌کرد، سری تکان داد. من نوشتم، و در ادامه... - تعداد زیادی از افراد مسن و کودکان. جوانان زیادی نیستند. لی جونگ اوک به آرامی کلمات روی صفحه طراحی رو به زبان آورد. «اختلاف زیادی بین این دو گروه وجود دارد؟» سرم رو تکان دادم، غرغر کردم. «بسيار خوب. ادامه بده.» به نوشتن ادامه دادم.           یادداشت مترجم: *1گَندخونی یا سپتیسمی نوعی التهاب است که سراسر بدن را فرا می‌گیرد و به دلیل عفونت پیش می‌آید.

کتاب‌های تصادفی