فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 3

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سوم

وقت ناهار فردای روزی بود که سفارش شیزوکی رو تحویل داده بودم.

داشتم نونی رو که از مغازه خریده بودم گاز می‌زدم و به کتاب درسی تاریخ ژاپنم نگاه می‌کردم.

از اونجایی که مثل همیشه تنها بودم. سعی می‌کردم با درس خوندن سرم رو گرم کنم.

«میوری! چطوره امروز بریم کافه، یه کافه ی جدید جلوی ایستگاه باز شده.»

«به نظر خوب میاد، باشه بریم.»

با گفت‌وگوی سرزنده‌ی دخترهای پر زرق و برق به عنوان موسیقی پس زمینه، اسامی نخست وزیرهای گذشته رو حفظ کردم.

«کومی هم میاد، درسته؟»

«نه، من رد می‌کنم.»

«صبر کن، چرا؟ اوه، پس تو اونی هستی که اون روز داشتم موردش حرف می‌زدم.»

«خفه شو.»

بازم همون محاوره‌ی دخترونه‌ی پر زرق و برق.

همه توی کلاس، از جمله من دیگه بهش عادت کرده بودیم.

با این حال، امروز تنها روزی بود که بیش از حد معمول برام مهم نبود.

«مهم نیست، من میوریـــن رو دارم، مگه نه میوریـــن؟»

«آ... آره. ما باهم می‌ریم.»

با وجود اتفاقی که افتاده بود، به نظر می رسید شیزوکی مشغول فعالیت‌ظهای روزمره‌ی خودش شده.

اون به خوبی با گال‌های پر زرق و برق، جو اطرافشون و نحوه‌ی مکالمه‌شون آشنا بود. و یکی از اون خیلی نازهاشون بود.

اما از وقتی دیروز دیدمش، دست خودم نیست ولی یه جور شکاف رو حس می کنم، یا یه تفاوت.

قول دادم به کسی نگم، اما این بدین معنی نیست که می‌تونم فراموشش کنم.

شاید این کار درستی نبود، اما یجورایی احساس عصبی بودن می‌کنم.

«هی، یوگا.»

وقتی یهویی اسم خودم رو شنیدم سرم رو بالا آوردم، یه پسر اونجا ایستاده بود.

اون تنها دوستی بود که تو این مدرسه داشتم. سنبا هارومی.

اون یه لبخند درخشان بهم زد و روی صندلی کناری من نشست.

«اینجا چکار می‌کنی؟»

«فکر کردم یوگا ممکنه تنها باشه.»

«واقعاً؟»

«به هر حال اینجا منظره‌ی چشم‌نوازی داره.»

هارومی با انگشت شصتش به سمت دخترهای زرق و برقی اشاره کرد.

بعد سرش رو به نشو‌نه‌‌ی رضایت تکون داد و خرخری کرد.

«امروزم همینطوره، شیزوکی سان خیلی بامزه‌ست.»

«این چیزی بود که دنبالش بودی، مگه نه؟»

علی‌رغم اینکه تو یه کلاس دیگه‌س، هارومی هر از گاهی میاد اینجا تا شیزوکی رو تحسین کنه.

اون به طرز فوق‌العاده‌ای خوش‌تیپ و محبوبه، اما اون یه ضعف بزرگ مقابل دخترهای خوشگل داره.

بر اساس شایعات، به جز شیزوکی، اون چندین دختر موردعلاقه‌ی دیگه هم داره.

«آرایشش خیلی سنگینه، اما مطمئنم بدون آرایشم خوشگله. اون نمی‌تونه زیبایی‌های طبیعی بدنش رو مخفی کنه.»

برخلاف من، هارومی انقدر جرئت داشت که به طور مستقیم به شیزوکی نگاه کنه.

همانطور که اون گفت، دختری که من دیروز ملاقات کردم بدون شک ناز بود، حتی بدون آرایش.

خب، حتی اگه اون همچین حرفی نمی‌زد، به آسونی می‌شد دید که زیبایی طبیعی شیزوکی چقدر خوبه.

«به هر حال، یوگا هنوز یه گوشه‌گیره؟»

«البته.»

«اوی، جوری نگو انگار داری بهش افتخار می‌کنی.»

«من یه گوشه‌گیر مغرورم، می‌دونی که.»

من یه گوشه‌گیر سلطنتی خودخوانده‌‌م!

خب، من کسی رو اذیت نمی‌کنم، پس چیزی برای شکایت کردن نیست.

«اگه فقط تو روز اول مدرسه اون اشتباه احمقانه رو نمی‌‌کردی، ممکن بود اوضاع خیلی بهتر باشه. احمق.»

«اون یه اشتباه نبود. بعلاوه، حتی اگه من اون اشتباهم نمی‌کردم، اوضاع هیچ فرقی نمی‌کرد.»

«خوب، پس که اینطور.»

با این حال، وقتی این رو گفت هنوز کمی اذیت شدم.

«اوه، به هر حال، میوری، تکالیف ریاضیت رو انجام دادی؟»

یهو، صدای دخترهای پر زرق و برق به گوشم رسید.

من تا حدودی کنجکاو بودم، پس به اون طرف نگاه کردم.

«چی؟ آم، آره... یه چیزایی نوشتم.»

«خیلی عالیه. هی، بزار یه نگاهی بهش بندازم.»

«اوه، ببخشید میوری، منم همینطور، بزار منم یه نگاه بندازم.»

«ب..باشه... بفرمایید.»

بعد از این گفت‌وگو، دخترهای زرق و برقی دور میز شیزوکی جمع شدن و شروع به خط خطی کردن دفترای خودشون کردن.

شیزوکی تنها کسی بود که تکالیفش رو انجام داده بود.

«اگه اشتباه نوشته بودم ازم عصبانی نشین ها، باشه؟!»

با اینکه صداش هنوز پرانرژی بود، اما به نظر می‌رسید حالت چهره‌ی شیزوکی تا حدودی تیره شده بود.

این اولین باری بود که همچین احساسی داشتم.

موندم ایا همش تصوراته خودمه یا نه...

«...»

وقتی داشتم به گروه دخترهای پرزرق و برق نگاه می‌کردم، نگاهم با نگاه شیزوکی تلاقی کرد.

شیزوکی غافلگیر شد و سریع روش رو برگردوند تا از چشم تو چشم شدن با من اجتناب کنه.

به نظر میاد اون ازم متنفره.

هی! من دارم رازت رو نگه می‌دارم.

«هی یوگا، چیزی شده؟»

«نه... چیزی نیست.»

«با اینکه شیزوکی سان یه گاله، اما بازم خیلی تو کاراش جدیه، اون دختر واقعاً تو یه سطح دیگه‌س، تو هم اینطور فکر نمی‌کی؟»

هارومی منتظر جوابی از طرف من نموند. با رضایت سرش زو تکون داد و به سرعت کلاس رو ترک کرد.

هارومی شخصیتی دوستانه و غیر جدی داشت، اما از جوری که اون رفتار می‌کرد بدم نمی‌اومد.

ما فقط همدیگه‌ رو توی کلاس‌هایی که به منطور آمادگی برای آزمون ورودی دبیرستان برگزار می‌شد دیده بودیم اما یه جورایی خیلی بهم نزدیک شده بودیم.

بقیه‌ی روز بدون هیچ مشکلی گذشت، و حالا وقت رفتن از مدرسه رسده بود.

هیچ چیزی تو زندگی مدرسه‌ای یه گوشه‌گیر اتفاق نمیفته که ارزش گفتن داشته باشه.

خب، حداقل قرار بود اینجوری باشه...

کیفم رو برداشتم و به سرعت خودم رو به دروازه‌ی مدرسه رسوندم.

امروز هم دوباره قراره یکم درس بخونم و بعد برم سر کار نیمه وقتم.

بعدش، کمی خرید اینترنتی انجام می‌دم.

فکر کنم تا حالا به اندازه‌ی کافی پول از کار نیمه وقتم پس‌انداز کردم.

درحالی که داشتم خمیازه می‌کشیدم. یهو یه نفر از پشت مچ دستم رو گرفت.

«اوا...! چی؟»

«هی، یه لحظه بیا اینجا.»

وقتی روم رو برگردوندم، شیزوکی رو دیدم که با دستپاچگی و صورتی سرخ‌شده اونجا ایستاده بود.

کتاب‌های تصادفی