فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهارم

شیزوکی بازوی من رو گرفت و به سمت بخش کم رفت‌وآمد مدرسه کشوند.

وارد یه کلاس خالی شدیم و اون درو از داخل بست.

شیزوکی درحالی که دست‌هاش رو به کمرش زده بود مقابل در ایستاد و راه خروج رو بست.

راستش با اینکه با عصبانیت بهم زل زده بود، اما هنوز هم خیلی خوشگل به نظر می‌رسید.

«هاسومی کون...!»

«اینجا چه خبره؟»

این وضعیت... این یه اعترافه؟

خوب، از اونجایی که من یه گوشه‌گیر تنهام به همچین چیزی فکر نمی‌کنم.

تمام زندگی من ثابت کرده که چنین چیزی غیر ممکنه.

«تو که درباره‌ی دیروز به کسی چیزی نگفتی؟ گفتی؟»

سرسختی قبلی شیزوکی از بین رفته بود و داشت با صدایی آروم و ضعیف صحبت می‌کرد.

نمی‌دونم چرا، اما لحن گفتارش کاملا به لحن محترمانه‌ای تغییر کرده بود.

و احتمالا به همین دلیل، جو روشنی که در کلاس داشت از بین رفته بود و هاله‌ای ضعیف و ترسو اون رو در بر گرفته بود.

در هر صورت، می‌دونستم می‌خواد راجع بهش باهام حرف بزنه.

هر چی نباشه این تنها نقطه‌ی اشتراک بین من و شیزوکی بود.

«من چیزی نگفتم.»

«راست می‌گی؟»

«واقعاً نگفتم.»

«واقعاً واقعاً واقعاً؟»

«واقعاً.»

حتی بعد از شنیدن حرف‌هام، شیزوکی هنوز نگاهی مشکوک روی صورتش داشت.

نمی‌دونم شیزوکی همیشه انقدر محتاطه یا به من اعتماد نداره، یا هردوش.

«اما امروز... موقع نهار تو داشتی با یکی حرف می‌زدی، مگه نه؟»

«نهار؟ آهان، منظورت هارومیه؟ به اونم چیزی نگفتم. من بهت قول دادم.»

خوب، مطمئنم اون یارو از شنیدنش خوشحال می‌شد.

«این واقعاً حقیقت داره؟»

به نظر می‌رسه شیزوکی هنوز تردید داره.

«این حقیقته، اینجوریم نیست که من با شایعه‌پراکنی راجع بهش بتونم چیزی به دست بیارم.»

«پس، اما... معمولا، واسه نگفتن همچین چیزی یه شرط میذارن، فکر کنم...»

می‌تونستی نشونه‌ای از استرس رو تو صورت شیزوکی وقتی داشت این رو می‌گفت ببینی.

آهان. پس اینطوریه...

همونطور که گفتنش به دیگران برام سودی نداره، ساکت موندنم هم هیچ سودی برام نداره.

برای همین بود که شیزوکی فکر می‌کرد برای ساکت نگه داشتن یکی باید حتماً یه چیزی بهش بده.

دیروز اون غافلگیر شده بود و نتونست زیاد به این موضوع توجه کنه، اما امروز درباره‌ش نگران شده بود.

حدس می‌زدم که اینطور بشه.

اون به طرز شگفت‌آوری محتاط بود، یا بهتره بگیم، اون واقعاً نمی‌خواست کسی در مورد اتفاقی که دیروز افتاد خبردار بشه.

هرچند، شیزوکی در مورد یه چیز اشتباه می‌کرد.

«من نمی‌خوام همچین کاری با تو ‌بکنم. به‌علاوه، اگه بخوام درباره‌ی اتفاق دیروز به همه بگم، اونوقت مجبورم با خشم تو و آدمای دورت روبه‌رو بشم، راستش رو بخوای، واقعاً همچین چیزی رو نمی‌خوام.»

«اه...»

«من فقط یه آدم گوشه‌‌گیر تو کلاسم هستم که هیچ محبوبیتی نداره. اما تو فرق داری. درسته که من نمی‌خوام دوستانی داشته باشم، اما قطعاً دنبال دشمنم نمی‌گردم.»

نمی‌دونم شیزوکی از جایگاهش خبر داره یا نه.

اما تو موقعیت من، اینکه بخوام با گفتن راز شیزوکی، دخترهای پرزرق‌وبرق و هوادارهای بی شمار شیزوکی رو دشمن خودم بکنم قطعاً یه حرکت اشتباهه.

«به عبارت دیگه، من هیچ دلیلی برای تهدید شیزوکی ندارم. مطمئن نیستم تو حرفم رو باور می‌کنی یا نه، اما چیزی که الان گفتم احساس واقعیم بود.»

«هاسومی کون...»

شیزوکی شگفت‌زده و کنجکاو به نظر می‌رسید.

شیزوکی برای چند لحظه لب‌هاش رو آویزون کرد. بعد در حالی که داشت بازوهاش رو پایین می‌انداخت از جلوی در کنار رفت.

حالتی که شیزوکی به خودش گرفت صحنه‌ای از یه نمایشنامه رو به یادم آورد.

«می‌فهمم... من حرفای هاسومی کون رو باور می‌کنم.»

«خوشحالم که می‌شنومش.»

پوووف.

احساس می‌کنم وقت و انرژی زیادی رو هدر دادم، اما به نظر می‌رسه بالاخره قانع شد.

«هاسومی کون، تو یکم غیر عادی هستی، مگه نه؟»

«من غیر عادی نیستم. در واقع، آدم‌های زیادی نیستن که به اندازه‌ی من عادی باشن.»

«به هر حال تو با بقیه فرق داری.»

شیزوکی برای اولین بار خندید.

من جدی بودم، اما اون بی‌ادب بود.

«اگه اینجوریه، پس شیزوکی هم به اندازه‌ی کافی عجیب هست.»

«چی؟ چرا همچین حرفی می‌زنی؟»

«تو همه‌ش داری تلاش می‌کنی این واقعیت رو که توی خونه مثل یه دختر عادی لباس می‌پوشی رو مخفی کنی. آره، درسته این با تصویری که تو مدرسه داری متفاوته، اما واقعاً این چیزیه که بخوای قایمش کنی؟ برای من که مشکل بزرگی به نظر نمی‌رسه.»

«اما برای من خیلی مهمه.»

«هممم.»

شیزوکی قیافه‌ای جدی به خودش گرفته بود و دست‌هاش رو مشت کرده بود.

حتماً همینطوره که اون می‌گه. فکر نکنم بیش‌تر از این بخوام درموردش حرف بزنم.

فکر کنم اون هم برای خودش ارزش‌هایی داره که من حتی نمی‌تونم تصورشون کنم.

«اوه، به هر حال، مگه قرار نبود امروز برین کافه؟»

«تو از کجا می‌دونی؟»

«چیزه... معذرت می‌خوام. وقت نهار داشتین با صدای بلند درباره‌ش حرف می‌زدین.»

اگه اون گفت‌وگو درست باشه، تو وقت نداری نگران من باشی.

«اوه، درسته...»

«تو نمی‌خوای بری؟»

«مشکلی نیست. اون بهم خورد.»

«برنامه‌تون عوض شده؟»

«یوکا نظرش رو عوض کرد. اونا... نه... ما دمدمی هستیم، ما همیشه دمدمی مزاجیم!»

«متوجه‌م.»

خوب، فکر کنم این جوریه که دخترهای زرق‌وبرق‌دار هستن.

برام مهم نیست که اون‌ها چقدر دمدمی مزاجن. ولی نمی‌خوام تو یه موقعیت تنش‌زا قرار بگیرم.

«خوب پس، فکر کنم وقت دیگه وقت خونه رفتن باشه.»

«آه، هاسومی کون!»

«همم؟»

« خیلی ممنون که به کسی نگفتی.»

«قابلی نداشت. هرچی نباشه بهت قول داده بودم با کسی درباره‌ش حرف نزنم.»

با این جواب، در کلاس رو باز کردم و از کلاس بیرون رفتم.

فکر کنم این آخرین باری بود که این ارتباط عجیب غریب رو با شیزوکی داشتم.

کتاب‌های تصادفی