پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل پانزدهم
«ایییی! چرا داشتی اون رو تو کلاس میخوندی؟»
این اولین چیزی بود که شیزوکی بعد از گرفتن پاستایی که سفارش داده بود گفت.
«چی؟»
«مانگا، اون خیلی خجالتآور و ناجور بود.»
شیزوکی گونههاش رو باد کرد. به نظر میرسید اون به ساده بودن جلوی من عادت کرده بود.
پشت چتریهای بلندش، چشمهای درشتش رو تنگ کرده بود.
اما هنوز هم، میدونستم چرا اون همچین چیزی گفت.
«نمیتونم بفهمم چرا انقدر نگرانی شیزوکی؟ اینطور نیست که اونا دربارهی رابطهی ما بفهمن.»
«مسئله این نیست. من از دیدنش خجالت کشیدم چون همه داشتن با تعجب دربارهش حرف میزدن.»
«تو خیلی حساسی شیزوکی.»
«هاسومی کون خیلی بی خیاله، یکم به محیط اطرافت هم توجه کن.»
شیزوکی دستهاش رو به کمرش زده بود و با لحنی این حرفها رو میزد که انگار داره یه بچه رو سرزنش میکنه.»
مثل سوراخ کردن گوش، بردن مانگا به مدرسه هم تا وقتی به درسمون صدمه نزنه ممنوع نیست، برای همین نمیتونستم بفهمم مشکلش چیه.
«یوکا چان و ماریکو چان مثل دیوونهها بهت خیره شده بودن مگه نه؟»
«برای من اهمیتی نداره.»
«هاه. خداایاا، هاسومی کون تو...»
شیزوکی با استیصال سرش رو تکون داد.
نمیخواستم هیچ کاری در این باره انجام بدم، اما از اونجایی که من مانگا رو از شیزوکی قرض گرفته بودم، شاید بهتر باشه دیگه تو مدرسه نخونمش.
«اما هنوزم... خوندنش حتی حین وقت استراحت عصرگاهی به نظرت زیادهروی نبود؟»
«درسته. ولی آخه جای حساسش بود.»
شیزوکی زیاد از جواب من راضی به نظر نمیرسید.
«امروز داشتی جلد پونزدهم رو میخوندی، نه؟»
«آره، ولی تو خونه تا جلد هجدهم رسیدم.»
«اوه، اینجا جایی نیست که مسابقات زمستانی شروع میشه؟»
«آره، آره. من بخش تنیسش رو خیلی دوست دارم. پس من واقعاً مشتاقانه منتظر خوندن ادامهش هستم.»
«من قوانین تنیس رو از این مانگا یاد گرفتم. قبلا فکر میکردم این فقط زدن توپ به سمت همدیگهس.»
«باعث میشه بخوای تنیس بازی کنی، مگه نه؟»
«آره، آره. واقعا اینجوریه.»
شیزوکی خیلی خوشحال به نظر میاومد.
درحالی که کیسهی پاستا رو تو دستش نگه داشته بود، داشت به طرزی متفاوت از اونچه که تو مدرسه انجام میداد، با صدایی بلند میخندید.
به هر حال، من یادم رفته بود که تکمیل تحویل رو گزارش کنم.
بدون اینکه حواسم به ساعت باشه مشغول گفتوگو با شیزوکی شده بودم.
«معذرت میخوام، خیلی وقتت رو گرفتم.»
«نه، مشکلی نیست، من کسی بودم که زیادی هیجانزده شدم.»
«تو همیشه وقتی حرف میزنی سرپایی... حتماً باید به خاطر کارت خیلی خسته شده باشی.»
مثل همیشه، اون خیلی به جزئیات دقت میکنه.
اما راستش خوشحالم که اینطوری بهم اهمیت میده.
خوب، فکر کنم به این خاطره که اون همچین شخصیت فوقالعادهای داره.
شیزوکی به طرز عجیبی عبوس و ناامید به نظر میرسید.
به نظر میاد اون واقعاً میخواد دربارهی مانگا حرف بزنه.
شاید به این خاطره که اون هیچ دوستی با علایق مشابه نداره.
«خوب، اگه شیزوکی مشکلی نداره، میتونیم یکم دیگه هم صحبت کنیم.»
«مطمئنی؟! اوه... آم...»
گونههاش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
میدونم از اون مانگا خوشت میاد، پس لازم نیست انقدر خجالتزده بشی.
[مترجم: چرا این پسر اینقدر نفهمه؟!]
«اوه، به هر حال...»
ناگهان، اون زمانی که از شیزوکی پرستاری کردم رو به یاد آوردم.
بستهای که من اطلاعات تماسم رو روش نوشتم.
میخوام بدونم چه بلایی سرش اومده.
«چیزی شده؟»
خوب، حالا هرچی...
انگار اون به هیچ کمکی احتیاج نداشته و احتمالا تا حالا بسته رو دور انداخته.
«نه، چیزی نیست.»
«عه؟ واقعاً؟»
«آره، بعداً میبینمت.»
بعد از گفتن این حرف، پشتم رو به شیزوکی کردم. مواظب بودم جعبهی تحویلی که رو پشتم حمل میکردم به جایی نخوره.
«هاسومی کون...»
«هممم؟»
«بعداً میبینمت،»
«آره. تا بعد.»
ما دوباره همدیگه رو خواهیم دید، تو مدرسه و اینجا.
با دوچرخهم به راه افتادم، باد سردی که به صورت سرخ شدهم میخورد حس خوبی داشت.
قبل اینکه متوجهش بشم، نوامبر تقریباً رسیده بود.
کتابهای تصادفی

