پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل شانزدهم
«بفرما، هاسومی کون، لطفاً بگیرش.»
«عه...؟»
بعد از اینکه مثل همیشه غذاش رو تحویل دادم، شیزوکی، که طبق معمول ساده لباس پوشیده بود، چیزی بهم داد.
یه پارچهی زرد رنگ، که چند برگ و گلهایی به رنگ آبی روش گلدوزی شده بود.
از وسط به دو نیم تا شده بود و تقریباً اندازهی یک کاغذ B5 بود.
«این دیگه چیه؟»
«این یه جلد کتابه.»
«اوه.»
متوجهم، اگه دقیق بهش نگاه کنم، قطعاً شکلی داشت که میتونست یه کتاب رو بپوشونه.»
اما چرا اون همچین چیزی به من داد؟
«من این رو تو سایز مانگا درستش کردم. لطفاً قبولش کن.»
«اوه، هنوز یادت نرفته مگه نه؟»
«آره، این یه تشکره برای وقتی که ازم مراقبت کردی. اینکه فقط یه مانگا بهت قرض بدم کافی نبود.» مثل همیشه، اون آدم مودب و فروتنیه.
بعلاوه، "درستش کردم" نشوندهندهی این موضوعه که اون سخت روش کار کرده.
«حالا میتونی بدون نگرانی تو کلاس مانگا بخونی.»
«خوب، مطمئناً همینطوره.»
شیزوکی بهش افتخار میکرد.
اما از همون اولش هم همچین چیزی برای من مهم نبود.
[مترجم: منظورش دیده شدن وقت مانگا خوندن تو کلاسه.]
اگه اون برای ساختن همچین چیزی خودش رو به زحمت انداخته، نپذیرفتنش مایهی شرمندگی خواهد بود.
با فکر کردن به همچین چیزی، با دقت جلد کتاب رو تو جعبهی تحویلم گذاشتم.
«ممنونم، شیزوکی.»
«مشکلی نیست، باعث افتخارمه.»
«شیزوکی لبخند زد، اون واقعاً خوشحال به نظر میرسید.
لبخند روی صورتش به طرز غیر منتظرهای من رو عصبی کرد.
مطمئنم دختر زیبایی که اینجاست مردهای زیادی رو به این شکل از خود بیخود کرده.
«تا حالا چند جلد از شانزده عشق رو تموم کردی؟»
«الان تو جلد بیست و سومم، دیگه چیزی تا تموم کردنش نمونده.»
«چی؟! جلد بیست و سه؟ خیلی سریع بود.»
«نمیتونم از خوندنش دست بردارم، اون خیلی جالبه.»
«اهه؟ هاهاهاها... میفهمم. بعد از اینکه همهش رو خوندی بیشتر دربارهش حرف میزنیم.»
«آره.»
تنش شیزوکی بالا بود.
با یه کیسه نون توی دستش، جوری داشت بدنش رو تکون میداد انگار که خیلی هیجانزده شده.
قبل اینکه متوجه بشم، ما تقریباً مثل دوستها شده بودیم.
نمیتونستم باور کنم آدم معمولیای مثل من با اون در ارتباط باشه.
خب با این حال، ما هنوز هم تو مدرسه با هم صحبت نمیکنیم.
«اوم؛ هاسومی کون.»
«همم؟»
«چرا به عنوان یه پارهوقت غذارسون کار میکنی؟»
شیزوکی با لحنی آروم ازم پرسید.
اون همیشه به عجیب و غریبترین چیز علاقمند میشه.
اما فکر کنم چیزی برای مخفی کردن نیست.
«این سرگرمکنندهس. و خیلی چیزای دیگه.»
«گفتی سرگرمکننده؟ به نظر میاد اوقات سختی حین رکاب زدن دوچرخهت داری...»
«نه، منظورم این نبود. غذارسون مثل شغلای دیگه یه محل کار ثابت نداره. و این چیزیه که من ازش خوشم میاد.»
بعد شنیدن حرفهام، شیزوکی با نگاهی عجیب سرش رو کج کرد.
خب، شاید تصور کردنش فقط از روی کلمات سخت باشه.
«نداشتن محل کار ثابت به معنی نداشتن تعاملات انسانیه. و از اونجایی که تنها کاری که باید بکنم حمل کردن چیزا و تحویل دادنشونه، به ندرت لازمه با همکارا، رئیسم یا مشتریای دیگه سروکار داشته باشم.»
در حقیقت، از وقتی دبیرستان رو شروع کردم، تا حالا چندین کار نیمهوقت داشتم.
شروع کردم و استعفا دادم، شروع کردم و استعفا دادم، و هیچکدوم زیاد طول نکشید.
دلیلش کاملا ساده بود: من تو سازگار شدن با محل کارم خیلی کند و غیر قابل اعتماد بودم.
بنا به دلایلی که نمیفهمیدم، وقتی داشتم اینها رو به خودم میگفتم احساس ناراحتی کردم.
«سختی کار برام مهم نیست. ازش خوشم میاد. اما مجبور کردن خودم برای جا افتادن تو گروه خستهکنندهس.»
«هاسومی کون...»
«علاوه بر این، اگه هوا بارونی باشه یا حسش رو نداشته باشم، مجبور نیستم برم سر کار. این خوبه که بدونی میتونی هر چقدر که بخوای پول دربیاری.»
«متوجهم...»
بنا به دلایلی، شیزوکی درحالی که نگاه غمانگیزی روی صورتش داشت خندید.
من یه احساس گناه خندهدار در این باره داشتم.
«اوه، به هر حال، به نظر نمیاد شیزوکی کار پارهوقتی داشته باشه. تو هیچ فعالیت باشگاهی عضو نیستی؟»
«هان؟ اوه، بله، من تو کلوب رفتن به خونه عضوم.»
«متوجهم، خوب، همهی دخترای زرق و برقی تو این کلوب عضون.»
من اغلب میتونستم حرفهاشون رو دربارهی اینکه بعد از مدرسه کجا برن یا چکار کنن بشنوم.
«د-دخترای زرق وبرقی... این دیگه یعنی چی.»
«اوه.»
اوپس، یهویی از دهنم در رفت.
«آه! این لقبیه که تو به ما دادی؟! این چیزیه که باهاش ما رو صدا میکنی؟!»
«نه، من فقط ازش استفاده میکنم تا احترامم رو نسبت به شما بچهها نشون بدم.»
«هاسومی کون!»
شیزوکی درحالی که دستهاش رو به کمرش زده بود با خشم به من خیره شد.
فکر میکردم این اصطلاح توصیف دقیق چیزیه که اونها بودن، اما ظاهراً شیزوکی خوشش نیومد.
«خب، بهتره دیگه من برم.»
«اهه... باشه. فکر کنم...»
«چیزی شده؟»
«نه... نه! چیزی نیست.»
شیزوکی برای یه لحظه غمگین به نظر رسید. بعد به سرعت دوباره لبخند زد.
شیزوکی چش شده؟
انگار چیز دیگهای هم بود که اون میخواست بگه ولی منصرف شد.
کتابهای تصادفی


