فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل هفدهم

کلاس ششم تموم شد و زنگ پایان روز به صدا دراومد.

بچه‌های کلاس به گروه‌های کوچیکی تقسیم شدن و درحالی که داشتن از کلاس درس خارج می‌شدن با خوشحالی با هم حرف می‌زدن.

لازم به گفتن نیست، اما هیچ کدوم به سمت من نیومدن.

با این حال، امروز من کاری برای انجام دادن داشتم.

اینکه اینجوری صداش کنیم اغراق‌آمیز بود، اما چون چیزی بود که من باید انجامش می‌دادم هنوز هم یه کار بود.

من تخته پاک‌کن رو برداشتم تا تخته‌سیاه داخل کلاس رو پاک کنم.

وقتی این رو تموم کردم، باید کلاس رو تمیز کنم و دفتر گزارش کلاسی رو بنویسم.

به طور خلاصه، من دارم وظیفه‌ی کلاسی رو انجام می‌دم.

{سرفه}

گرد و خاکی که از تخته سیاه بلند شد، من رو به سرفه انداخت.

لعنت بهش، نمی‌تونستن از تخته‌های وایت‌بورد استفاده کنن؟

استفاده از گچ و تخته سیاه شاید برای طبیعت مفید باشه، اما تمیز کردنش کار زیادی می‌بره.

«هممم...»

فکر می‌کردم هر روز دو نفر مسئول وظیفه‌ی کلاسی هستن.

اون یکی، فکر کنم باید...

«ها-هاسومی کون.»

«همم.»

یکی یهویی اسمم رو صدا زد و من به سمت منبع صدا چرخیدم.

شیزوکی میوری توی چارچوب در ایستاده بود، و در حالی که دست‌هاش رو روی سینه‌ش گذاشته بود داشت نفس نفس می‌زد.

متوجه شدم که کس دیگه‌ای به جز ما تو کلاس نیست.

«متاسفم، متاسفم، من کاملا یادم رفته بود که امروز نوبت وظیفه‌ی کلاسی منه.»

آره، فکر کنم اون یکی شیزوکی بود.

حالا که فکرش رو می‌کنم، احتمالا این دومین باریه که ما تو مدرسه با هم صحبت می‌کنیم.

«اوه، خوبه که حداقل یادت اومد.»

«خیلی بدجنسی.»

«پس من تخته سیاه و تخته پاک‌کن رو به تو می‌سپارم.»

«هان...؟ باشه.»

من از این کار خوشم نمیاد چون خیلی پر سر و صداس و تخته‌پاک‌کنم بوی خیلی بدی می‌ده.

به هر حال، از اونجایی که ما تو مدرسه‌ایم نیازی به گفتن نیست که شیزوکی تو حالت پرزرق و برق خودش بود.

نوع حرف زدنش هم رسمی نبود، فکر کنم محض احتیاط برای اینکه کسی یهویی داخل کلاس نیاد.

اون شیزوکی ساده‌ای که معمولا براش غذا می‌برم هم خوشگله، اما این شیزوکی درخشش خیره‌کننده‌ای داره.

راستش رو بخواین، کاری مثل تمیز کردن تخته سیاه اصلا بهش نمیاد.

واسه سپردن همچین کاری به اون احساس بدی پیدا کردم.

«نه، نمی‌خواد. خودم تمیزش می‌کنم، تو به دفتر گزارشات برس.»

«چرا... مشکلی باهاش نداری؟»

«نه، می‌دونی که، من تو نوشتن دفتر گزارش خوب نیستم.»

«فوفوفوفو. آره، تو توی همچین کارایی خوب نیستی.»

«هووی. نباید همچین چیزی رو تایید کنی.»

«متاسفم، اما این چیزی نیست که من بتونم کتمانش کنم.»

فوفوفوفو. شیزوکی با خنده پشت میز معلم نشست و مشغول نوشتن گزارشش شد.

مطمئنم صدا همون صداست، اما شخصیت شیزوکی وقتی از لحن دوستانه استفاده می‌کنه با وقتی که غذاش رو براش می‌برم زمین تا آسمون فرق می‌کنه.

تغییر رفتارت بسته به محل، وضعیت، و شخصی که باهاش صحبت می‌کنی... این فقط نظر منه... اما فکر کنم همچین کاری باید خیلی خسته‌کننده باشه.

«یجورایی عجیبه که ما تو مدرسه اینجوری با هم حرف می‌زنیم.»

«همم؟ آره. فکر کنم.»

«فکر می‌کنی اگه یکی ما رو ببینه غافلگیر می‌شه؟»

«احتمالا. اونا فکر می‌کنن ما با هم دیگه هیچ ارتباطی نداریم، با این وجود، الان داریم اینجوری با هم حرف می‌زنیم.»

بعد از اینکه تخته سیاه رو تمیز کردم، جارو و خاک‌انداز رو از تو کمد بیرون آوردم.

تنها کاری که برای انجام دادن مونده اینه که زمین رو جارو بکنم و بذارم شیزوکی گزارشش رو تموم کنه، و دیگه کارم تموم می‌شه.

«امروز برنامه‌ای با دخترای زرق و برقی نداری؟»

«ااااه! دوباره اینطوری صدامون کردی.»

شیزوکی بعد گفتن این حرف گونه‌هاش رو باد کرد.

دیگه به اینجوری صدا کردنشون عادت کرده بودم. امیدوارم شیزوکی هم بی‌خیالش بشه.

بعلاوه، من حتی اسمشون رو به یاد نمی‌آوردم.

«اهــهــه... اونا می‌خواستن برن کیک بخورن. من نرفتم چون باید به وظیفه‌ی کلاسم می‌رسیدم.»

«خیلی شگفت‌انگیزه که اونا می‌تونن هر روز اینقدر شاد باشن.»

«می‌دونم.»

واکنش شیزوکی کمی تعجب‌آور بود.

فکر می‌کردم دوباره عصبانی بشه.

«اوه، درسته. تو خوندن مانگا رو تموم کردی؟»

«اوه، آره. تو وقت ناهار امروز.»

«درسته! امروزم داشتی می‌خوندی، مگه نه؟»

«آره، جلد کتابی که بهم دادی خیلی خوشگل و خوش‌دست بود.»

«واقعاً؟ خوشحالم...»

درواقع، جلد کتابی که شیزوکی به من داده بود، در اندازه‌ای مناسب برای شانزده عشق درست شده بود.

و فکر می‌کنم همکلاسی‌هام خیلی کم‌تر از قبل به من نگاه می‌کردن.

من کاملا بابت جلد کتاب سپاسگزار بودم، اون حس خوبی به من می‌داد و طراحیش رو هم دوست داشتم.

«چطور بود؟»

«خیلی جالب بود. انقدر جالب بود که من اصلا نمی‌تونستم از خوندنش دست بردارم.»

«درسته، و توی جای حساسی تموم شد، باعث می‌شه مشتاق خوندن بقیه‌ش باشم.»

هی، هی، اون دوباره داره از لحن رسمی استفاده می‌کنه.

شاید چون هیجان‌زده شده داره احساسات واقعیش رو نشون می‌ده.

«درسته، جلد بعدیش ماه دیگه منتشر می‌شه، نه؟»

«آره، وقتی گرفتمش به تو هم قرضش می‌دم.»

«واقعاً؟ خیلی ممنون...»

خداروشکر...

اینجوری نیست که واسه خریدنش مشکلی داشته باشم، اما اگه بتونم قرضش بگیرم، خیلی بهتره.

«به هر حال، کی بهت برگردونمشون؟»

«اوه، خوب... هر وقتی دوست داشتی می‌تونی پسشون بدی، اما چطور می‌خوای این کارو بکنی؟»

«اگه بخوای، می‌تونم امروز اونا رو به خونه‌ت بیارم.»

«اوه، تو اونا رو تا خونه‌م میاری؟»

«آره، من کسی بودم که اونا رو قرض گرفتم، و تو هم که زیاد بیرون نمی‌ری، مگه نه؟ بعلاوه، اونا خیلی سنگینن.»

«خیلی ازت ممنونم. پس امروز عصر می‌بینمت.»

«یوگا! اونجایی؟»

تو این لحظه، ناگهان صدای آشنا تو کلاس پیچید.

نیازی نبود بهش نگاه کنم.

این صدا قطعاً...

«اوه..اهه... آمم...»

«چی؟ یوگای گوشه‌گیر داره با شیزوکی سان بگو و بخند می‌کنه!»

بنا به دلایلی، سنبا هارومی درحالی که داشت به من و شیزوکی اشاره می‌کرد لبخند زد.

انقدر اغراق‌آمیز تعجب نکن لعنتی، این کار خیلی رو اعصابه.

کتاب‌های تصادفی