فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 18

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل هجدهم

توی کلاس درس، جایی که دیگه شیزوکی اونجا حضور نداشت، هارومی با شادی پرسید:

«هی یوگا، اون چی بود؟ همه ی اینا چه معنی می‌ده؟»

اون خیلی پر سر و صداست، هوای اینجا گرمه و اون یارو به طرز مسخره‌ای آزاردهنده‌ست.

اون یارو تجسم کامل همه‌ی بدبختی‌هاست.

«از کی و چرا تو و شیزوکی با هم ارتباط دارین؟»

حدس می‌زنم هنوز باید رابطه‌م با شیزوکی رو مخفی نگه دارم.

فکر کنم بهتر باشه برای گفتنش اول از شیزوکی اجازه بگیرم.

بهتره الان خودم رو به اون راه بزنم.

خب، حقیقت اینکه مچ ما رو کسی مثل هارومی گرفت یکم دردسرسازه.

«امکان نداره که یوگا به همین راحتی با یکی دوست بشه.»

«منظورت از این حرفا چیه...؟ اونطوری که فکر می‌کنی نیست.»

لعنت بهت...

تو اولین حدسش زد به هدف.

به نظر میاد این یارو من رو خیلی خوب می‌شناسه...

«نمی‌خواد چیزی رو قایم کنی. برام مهم نیست که با شیزوکی سان خوش بگذرونی.»

«اینطوری نیست. کسی که داری راجع بهش حرف می‌زنی شیزوکیه ها، حداقل اون چیزی که تو فکر می‌کنی نیست.»

«همم. "حداقل" ها؟ گمون کنم.»

هارومی هنوز داشت پوزخند می‌زد.

اینقدر زود دست‌وپات رو گم نکن، احمق.

کنجکاویش رو درک می‌کنم.

اما من هم دلایل خودم رو دارم.

«وقتش که برسه درباره‌ش بیش‌تر بهت می‌گم. پس برای الان، دیگه تمومش کن.»

«خب، حالا هرچی... در هر صورت من واقعاً برات خوشحالم، بالاخره تونستی یه دوست برای خودت پیدا کنی.»

«پس تو دقیقاً برای من چی هستی؟»

«بهترین دوستت.»

بهترین دوست... هان؟

خب، نمی‌تونم این رو انکار کنم.

«به هر حال، شیزوکی الان داشت با لحن رسمی باهات حرف می‌زد؟»

«نه... فکر کنم توهم زدی.»

«یعنی همه‌ش تصورات خودم بود؟ مطمئنم که شنیدم شیزوکی داشت با لحن رسمی صحبت می‌کرد.»

می‌دونم که صدای ما رو شنیدی...

این یارو مطمئناً یه آدم آب زیر کاهه...

«اوه، خب، من رو هم بهش معرفی کن. منم دوست دارم باهاش آشنا بشم.»

«ها؟»

«خوب نیست؟ دوستِ بهترین دوست من دوست منم هست.»

«فکر نکنم من بخوام با دوستای تو دوست بشم.»

«چون که تو یه گوشه‌گیری ولی من نیستم.»

لبخند درخشانی روی صورت هارومی ظاهر شد.

اما تا جایی که من می دونستم، اون هم دوست‌های زیادی نداشت.

درسته که اون خیلی اجتماعیه، ولی از اون‌هایی نیست که با هرکسی قاطی بشه.

تنها کسایی که اون می‌خواد باهاشون دوست بشه، دخترهای خوشگل هستن.

* * *

«بله؟»

«منم. هاسومی.»

«اوه، بله الان درو باز می‌کنم.»

بعد از شنیده شدن یه صدای تق، در خودکار باز شد.

سوار آسانسور شدم و به سمت آپارتمان شیزوکی رفتم.

[مترجم: خسته شدم از بس این جمله رو نوشتم.]

«ازت ممنونم. با اینکه چیزی برای تحویل نبود باز هم وقت گذاشتی و اومدی...»

شیزوکی از اون طرف در بهم نگاه کرد، ابروهاش در یه حالت عذرخواهانه پایین اومده بودن.

طبیعتاً، اون تو حالت ساده‌ش بود.

شاید به این خاطر بود که تازه با شیزوکی زرق و برق دار تو مدرسه صحبت کرده بودم، اما یجورایی احساس معذب بودن می‌کردم.

«عه؟ چرا امروزم جعبه‌ی تحویلت رو آوردی؟ قبلا یکی دیگه غذام رو تحویل داد.»

«اوه، این یه چیز دیگه‌س، می‌خوام بعد تحویل مانگاها چند تا سفارشم برم.»

اگه قراره بیرون برم، بهتره بیش‌تر از یه کار انجام بدم.

شیزوکی ازم خواست برم داخل، انگار که این اصلا مساله‌ی مهمی نیست.

احساسات پیچیده‌ای در این باره داشتم، اما خوب نبود که بیش از حد دفاعی رفتار کنم.

خونسردی خودم رو حفظ کردم و برای سومین بار جعبه‌ی تحویل رو کنار قفسه‌ی کتاب‌ها زمین گذاشتم.

«موندم که تو فصل‌های مربوط به سال دوم قراره چه اتفاقاتی بیفته.»

«منم واقعاً کنجکاوم. همینطور درباره‌ی عاشقانه‌ی بین دوتا دوست. می‌دونی، قراره دانش‌آموزای جدیدی به باشگاه تنیس اضافه بشن.»

«درسته، شایعات می‌گن یکی از دانش‌‌آموزای سال اول جدید قراره یه شخصیت خیلی مهم باشه.»

«اوه، قراره یه شخصیت مهم دیگه اضافه بشه؟»

در حالی که داشتم با شیزوکی درباره‌ی شانزده عشق صحبت می‌کردم، مانگاها رو از جعبه دوباره تو قفسه‌ی کتاب‌ها می‌ذاشتم

وقتی اون‌ها رو اینجوری کنار هم گذاشتم، متوجه شدم که واقعاً خیلی زیاد بودن.

من واقعاً خیلی خوندم ها...

{صدای رعد و برق}

«کــیــااااااا...»

«وااو...»

یکهو یه درخشش نورانی تو آسمون ظاهر شد و به دنبالش صدای غرش اومد.

هر دو با هم از پنجره به بیرون نگاه کردیم، و قبل اینکه متوجه بشیم، بارون شروع به باریدن کرده بود.

این...

«الان دیگه خیلی دیر شده...»

بارون شدید‌تر شد و خیلی زود تبدیل به یه رگبار پرقدرت شد.

تعداد بی شماری قطره‌ی بزرگ بارون، درحال پایین اومدن تو منطقه‌ی مسکونی تاریک بودن.

راستی...

«قراره تا کی بهم بچسبی...؟»

«چی...؟ عه! معذرت می‌خوام.»

شیزوکی، که بعد از شنیدن صدای اولین رعد‌وبرق بهم چسبیده بود، به سرعت ازم جدا شد.

صورتش به شدت قرمز شد و به طرز ناجوری نگاهش رو ازم دور کرد.

با دیدن این، من هم احساس خجالت کردم.

این غیر ممکنه که بتونی وقتی توسط دختر خوشگلی مثل شیزوکی تو آغوش گرفته شدی آروم بمونی.

تقصیر من نیست، تقصیر من نیست...

«هاسومی کون، چترت...؟»

«با خودم نیاوردم... خب، با توجه به شدت بارش، حتی اگه می‌آوردم هم خیس می‌شدم.»

«اوه، نه...»

خوبه که بهم اهمیت می‌دی، ولی این فقط بارونه.

اگه به محض اینکه رسیدم خونه دوش بگیرم، مشکلی نیست.

«خب پس، فکر کنم وقت رفتنه.»

«اوه... لطفاً صبر کن...»

«همم؟»

قبل اینکه بفهمم، شیزوکی گوشه‌ی لباسم رو گرفته بود.

سرش رو پایین آورد، و در حالی که به زمین خیره شده بود گفت:

«می‌شه یکم بیش‌تر بمونی؟»

به شکل مبهمی وقتی از شیزوکی پرستاری کردم رو به یاد آوردم.

کتاب‌های تصادفی