فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و چهارم

بعد اینکه شیزوکی گریه کردن رو تموم کرد، ما کنار هم به سمت آپارتمان اون به راه افتادیم.

حمل کردن جعبه‌ی تحویل رو پشتم و هل دادن دوچرخه‌م باعث شده بود که ما به آرومی تو خیابون‌های شبونه راه بریم.

شیزوکی محکم قدم برمی‌داشت، اما سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت.

من گیج شدم.

الان باید چیزی بگم یا نه؟

نمی‌دونم که آدم مناسبی برای گفتن همچین چیزهایی هستم یا نه.

اما حتی اگه شیزوکی نخواد هم باید باهاش حرف بزنم.

در حقیقت، باید خیلی زودتر این کارو می‌کردم.

«شیزوکی.»

«...»

«مطمئنی که هنوزم می‌خوای این کارو بکنی؟»

«چی...؟»

شیزوکی با تعجب سرش رو بلند کرد.

«داری به خودت فشار میاری تا خوب به نظر برسی، تا خودت رو شبیه یکی دیگه بکنی.»

«...»

«من واقعاً نمی‌دونم تو چجور آدمی هستی، اما به نظرم می‌رسه برای نشون دادن شکلی که تو مدرسه هستی، داری به سختی تلاش می‌کنی. البته، من نمی‌گم که این کار اشتباهه، قرار هم نبود این حرفا رو بهت بزنم، اما اگه قرار باشه این کار باعث بشه احساس بدی داشته باشی یا زمان سختی رو سپری کنی، مثل اتفاق امروز، پس اون موقع...»

«...»

با هر جمله‌ای که می‌گفتم، حالت چهره‌ی شیزوکی تاریک و تاریک‌تر می‌شد.

انگار تمام باورهای اون درحال فرو ریختن بودن.

«روش دیگه‌ای برای زندگی کردن وجود نداره؟»

«نه... نداره.»

شیزوکی دست‌هاش رو محکم مشت کرد.

اون دندون‌هاش و محکم بهم فشار داد، انگار داشت احساساتی رو که هر لحظه در شرف فوران کردن بودن مهار می‌کرد.

«همچین چیزی وجود نداره... لطفاً دیگه این موضوع رو تمومش کن...»

«فهمیدم...»

این جواب شیزوکی بود.

کاری از دستم ساخته نیست.

اگه این چیزیه که اون می‌گه، پس حتماً درسته.

مطمئنم دلیلی وجود داره که شیزوکی نمی‌تونه یا نمی‌خواد کسی باشه که هست.

دیگه انقدر می‌فهمم که نباید بیش‌تر از این درگیر بشم.

«ببخشید.»

«نه، من کسی هستم که مقصره، معذرت می‌خوام.»

«نه... من خیلی خوشحالم که هاسومی کون اینقدر به فکر منه... اما با این وجود...»

«باشه، متوجه شدم. چیزایی که گفتم رو فراموش کن.»

«چطور می‌تونم فراموش کنم...؟»

شیزوکی آهی عمیق کشید.

همراه اون، من هم نفس عمیقی کشیدم.

دمای هوا به قدری پایین اومده بود که از نفس‌هامون بخار بیرون می‌اومد.

«و همچنین، ممنون که نجاتم دادی... ممنون که زندگیم رو نجات دادی.»

«از من تشکر نکن، فقط از این به بعد بیش‌تر مراقب باش، این دفعه شانس آوردی، اما ممکنه دفعه‌ی بعد انقدر خوش‌شانس نباشی.»

«باشه...»

اگه من اونجا نبودم...

یعنی شیزوکی می‌تونست تنهایی از شر اون یارو خلاص بشه؟

اگه نمی‌تونست، اون وقت چه اتفاقی قرار بود براش بیفته؟

حتی من هم از تصورش وحشت‌زده شدم، پس وضع شیزوکی باید خیلی بدتر باشه.

«هاسومی کون.»

«درواقع، یکم پیش... یکی... یکی بهم اعتراف کرد.»

به محض اینکه این رو شنیدم، احساس سنگینی توی سینه‌‌م دوباره برگشت.

سرم رو تکون دادم تا بتونم احساساتم رو کنترل کنم، و بعد پرسیدم:

«اون یارو رو می‌گی؟»

«نه، نه... یکی از دوستای خوب یوکا چان و بقیه‌س. من تا حالا باهاش حرف نزده بودم.»

صدای شیزوکی یکم سرزنده‌تر شده بود.

هرچند، نگاه روی صورتش هنوز غمگین بود.

اما چرا شیزوکی الان داره درباره‌ی همچین چیزی حرف می‌زنه؟

«اون به من گفت ازم خوشش میاد... من واقعاً خوشحال شدم.»

«و؟»

«اما من هنوز کنجکاو بودم، برای همین، ازش پرسیدم از چی من خوشش اومده؟»

شیزوکی درحالی که داشت این‌ها رو می‌گفت، با خجالت لبخند زد.

به هر حال، برای آدم‌هایی مثل هارومی و شیزوکی طبیعیه از کسی که بهشون اعتراف می‌کنه همچین سوالی بپرسن.

این دنیاییه که من نمی‌تونم بفهممش.

«بعدش اون به من گفت من ناز و پرانرژیم و حرف زدن با من سرگرم‌کننده‌ست.»

«اوه...»

«و من با خودم فکر کردم... من کسی نیستم که اون ازش خوشش اومده. من دارم ، دارم به چیزی که نیستم تظاهر می‌کنم و اون رو هم مثل همه فریب می‌دم.»

«...»

«من خیلی خودخواهم مگه نه؟ من باعث شدم اون ازم خوشش بیاد... و بعد اون رو ناامید کردم. واقعاً نمی‌دونم چه مرگم شده... فکر کنم من یه آدم نفرت‌انگیزم.»

«برای همین بهش گفتی نه؟»

«دقیقاً.»

بدون اینکه بفهمم، ما جلوی آپارتمان رسیده بودیم.

شیزوکی، که تمام این مدت کنارم ایستاده بود، یه قدم جلوتر رفت تا بتونه باهام رو در رو بشه.

«بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم که یعنی روزی می‌رسه که بتونم خود واقعیم رو به کسی که دوستش دارم نشون بدم؟»

«هههه.» شیزوکی با صدای ضعیفی خندید.

خنده‌ای که بیش‌تر شبیه گریه کردن بود.

«معذرت می‌خوام... بهت گفتم که این موضوع رو تموم کنی، و حالا خودم دارم این حرفا رو بهت می‌زنم.»

شیزوکی روش رو ازم برگردوند و از پله‌های ورودی ساختمون بالا رفت.

بعد اینکه کمی بالا رفت، نگاهی بهم انداخت و گفت:

«ممنون که من رو رسوندی خونه.»

بعد از اینکه روش رو ازم برگردوند، دستگیره‌ی در شیشه‌ای رو گرفت.

اما من به طور ناخودآگاه داد زدم:

«شیزوکی!»

«ها؟»

بدون اینکه برگرده فقط سرش رو به سمت من چرخوند.

این بار، بدون هیچ تردیدی گفتم:

«من هیچ چی درباره‌ی ارزش‌ها و اولویت‌هات نمی‌دونم. اما من شیزوکی ساده و راحت رو بیش‌تر از شیزوکی پر زرق و برق دوست دارم.»

«اوه...»

شیزوکی به سرعت روش رو برگردوند. در رو کشید و داخل ساختمون شد.

تا وقتی که به گوشه‌ای پیچید و از دیدرسم خارج شد حتی یه بار هم به من نگاه نکرد.

سوار دوچرخه‌م، بدون نیاز به رکاب زدن، از سراشیبی طولانی پایین ‌‌اومدم.

وقتی به آسمون نگاه کردم، صورت‌های فلکی‌ای که نمی‌شناختم می‌درخشیدن.

مثل همیشه، دخالت کردم.

اما الان رابطه‌م با شیزوکی به مرحله‌ای رسیده که بتونم تو زمان‌هایی مثل این دخالت کنم.

کتاب‌های تصادفی