فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

پسر بسته‌رسون و راز زیباترین دختر مدرسه

قسمت: 25

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و پنجم

روز بعد از اون حادثه‌ی وصف‌ناپذیر بود.

از اونجایی که آخر هفته بود، من امروزم کار پاره‌وقتم تو غذارسون رو انجام می‌دم.

از اوایل صبح تا بعد از ظهر سخت مشغول کار بودم و عصر هم برای امتحانات نهایی درس خوندم.

بعد از خوردن شام، دوباره سراغ تحویل رفتم.

از درخواست‌های تحویلی که به گوشیم ارسال می‌شد، اون‌هایی رو انتخاب می‌کردم که به نظر دستمزد خوبی داشتن.

بعد از اینکه چندین بار این کارو انجام دادم، درآمد امروزم از چیزی که انتظار داشتم بیش‌تر شده بود.

«غذارسون اینجاست.»

«ممنون بابت کار سختت.»

«متشکرم.»

این بار مشتری یه خانم جوان بود که خیلی دوستانه برخورد کرد.

دیدن همچین آدم‌هایی، باعث می‌شه که احساس بهتری داشته باشم.

برای همین تصمیم گرفتم یه تحویل دیگه هم انجام بدم.

از بین پیام‌های درخواست، یه خوبش رو انتخاب کردم و دکمه‌ی تایید رو فشار دادم.

غذای دریایی سفارش داده شده رو از رستوران تحویل گرفتم و داخل جعبه‌ی تحویل گذاشتم.

سوار دوچرخه‌م شدم و به سمت محل تحویل بسته به راه افتادم.

توی راه، از کنار یه دانش‌آموز که یونیفرم مدرسه‌ی ما رو پوشیده بود گذشتم.

همونطور که شیزوکی قبلا گفته بود، انگار دانش‌آموزهای زیادی از مدرسه‌ی ما این اطراف زندگی می‌کنن.

«پس اینجاست؟»

فقط محض اطمینان، آدرس رو یه بار دیگه از روی نقشه‌ی گوشیم‌ بررسی کردم.

اینجا یه خونه‌ی معمولیه، ولی مطمئنم که اینجاست.

همچین چیزی یکم غیر معموله، از اونجایی که اکثر کاربرهای غدارسون تو آپارتمان‌ها زندگی می‌کنن.

وقتی زنگ در رو زدم، صدای قدم‌های کسی رو از داخل خونه شنیدم.

چندبار صدای تق تق شنیده شد و بعدش در باز شد.

با چهره‌ای بی‌حالت، بدون اینکه فکر کنم، جملات معمول خودم رو به زبون آوردم.

«غذارسون اینجاست.»

«عه؟! اینکه هاسومی کون خودمونه!»

«ها؟»

کسی که بیرون اومده بود، چهره‌ای آشنا داشت.

چشم‌هاش بزرگ و کشیده بود، و موهای سیاهش حتی تو شب هم می‌درخشید.

و هاله‌ای پرانرژی داشت که باعث می‌شد احساس کنم می‌خوام از جام بپرم.

نگاهی به پلاک اسم خونه انداختم.

«مینای؟»

«بله، منم، مینای آیامی چان.»

مینای خیلی هیجان‌زده بود.

صدای شادش تو منطقه‌ی مسکونی می‌پیچید.

حتی با اینکه کسی این اطراف نیست، این خجالت‌آوره، لطفاً بس کن.

اما هنوز هم، باورم نمی‌شه که اون اینجا زندگی می‌کنه.

خب... اینجا خیلی به خونه‌ی شیزوکی و من نزدیکه.

«نمی‌دونستم که تو یه شغل پاره‌وقت داری هاسومی کون. چه سورپرایزی.»

«خب، آره. بیا، اینم سفارشت.»

«اوه، ممنونم.»

سفارش رو از جعبه‌ی تحویل برداشتم و به مینای دادم.

بعد از اینکه با چشم‌هایی کنجکاو محتویات بسته رو بررسی کرد، چندین بار سرش رو تکون داد.

با توجه به واکنشش، احتمالا اولین باریه که از سرویس تحویل آنلاین استفاده کرده.

«خب، پس...»

«اوپس! هی، هی، یه دقیقه صبر کن.»

سوار دوچرخه‌م شده بودم که مینای جلوم رو گرفت.

اون یه لبخند شرورانه رو لبش داشت.

چه اتفاقی داره میفته؟

«یالا، بیا بریم خونه‌ی من.»

«نه. چرا؟»

«زودباش، این کار سرنوشته.»

«به این نمی‌گن سرنوشت...»

هاهاهاها، نمی‌دونم چی انقدر خنده‌داره، ولی مینای می‌خندید.

مثل همیشه، اون خیلی پرانرژیه.

«چرا؟ سرت شلوغه؟»

«سرم شلوغ نیست، اما...»

«پس چرا که نه، مگه خوب نیست؟»

«این خوب نیست و من معمولا از همچین چیزی خوشم نمیاد.»

«داری بدجنس می‌شی.»

مینای به‌طور اغراق‌آمیزی لپ‌هاش رو باد کرد.

صورت خوشگلش کمی گردتر و شایان ستایش‌تر شد.

«می‌دونی، کس دیگه‌ای خونه نیست‌ها...»

«اینجوری حتی بدتره.»

«تو کاملا یه جنتلمنی، مگه نه؟»

«تو هم کاملا یه احمقی.»

«هاهاها، این درد داشت.»

دیگه دارم ازش خسته می‌شم...

از گوشیم برای تکمیل گزارش تحویل استفاده کردم.

برای امروز دیگه نمی‌خوام تحویلی انجام بدم، برای همین دیگه درخواست‌های تحویل رو قبول نکردم.

«بی‌خیالش، من دارم می‌رم خرید، پس دنبالم بیا.»

«دیگه واقعاً... چی؟»

«لطفاً، یه دختر تنها می‌خواد شب بره بیرون، یه مرد باید ازش محافظت کنه.»

«غذایی که سفارش داده بودی سرد می‌شه.»

«مشکلی نیست. به هرحال این یه غذای دریاییه.»

اوه، فکر کنم فهمیدم منظورش چیه...

[اما متاسفانه من نفهمیدم.]

به هرحال، من که دارم می‌رم خونه. اگه واقعاً انقدر اصرار داره، تا یجایی باهاش می‌رم.

«پس برگرد و غذا رو بذار داخل و سریع بیا.»

«اوه، عالیه! هورا.»

مینای لبخندی زد و با یه حرکت سریع به داخل خونه برگشت و خیلی زود دوباره بیرون اومد.

اون یه کت پشمی ضخیم به تن داشت که قبلا نپوشیده بود.

«بزن بریم، فروشگاه رفاه این طرفیه.»

به دنبال مینای، که با شور و شوق زیادی شروع به راه رفتن کرده بود، دوچرخه‌م رو هل دادم.

«همم، یه قرار شبونه با هاسومی کون.»

«برام مهم نیست، دیگه تمومش کن.»

«حتی با اینکه با همچین دختر خوشگلی تنها هستی، بازم نمی‌دونی باید چی بگی.»

مینای به آسمون شب نگاه کرد و زیرلب گفت: «چه مرد دردسرسازی.»

جرئت نمی‌کنم بهش بگم کسی که دردسرسازه اونه.

«به هر حال، این شاید به من ربطی نداشته باشه، اما...»

«هممم؟»

«می‌دونی، من نگرانتم هاسومی کون.»

صدای مینای کمی با چیزی که قبلا ازش شنیده بودم متفاوت بود.

فکر کنم اون مرموز به نظر می‌رسید، یا محتاط، یا چیزی شبیه به این‌ها.

«نگران؟»

«آره، خیلی نگران.»

«چرا؟»

من درگیر چیزی شده بودم که ارزش نگران شدن داشت؟

«چون تو همیشه تنهایی.»

«می‌دونی اوبلات1 چیه؟»

«آره، می‌دونم. فکر کنم یه چیزی مثل عاااااااههههه هست.»

«تصادفاً، تو که منظورت ویبراتو2 نیست؟»

[مترجم: مجید جان دلبندم، نسخه ی ژاپنی.]

خوب، حداقل می‌شه گفت این دختر صداش برای خوانندگی خیلی خوبه.

«اوه، پس اون یه روح آتش بود؟»

«داری درباره‌ی ایفریت حرف می‌زنی.»

خب، راستش اون یه فرشته‌ی سقوط‌‌ کرده بود.

«خوب، پس... اوممم...»

«پس تو هم می‌تونی فکر کنی؟ چقدر خوب.»

«این رو خوب اومدی، سوکومی3

مینای شونه بالا انداخت و خندید.

ظاهراً، حواسش کاملا از موضوع اصلی پرت شده بود.

«تو واقعاً بامزه‌ای هاسومی کون.»

مینای با آرنجش به پهلوم زد.

هرچند اولش تمایلی به همراهی کردن اون نداشتم، اما فکر نکنم ایده‌ی خیلی بدی بوده باشه.

اون دختر یه عوضیه، اما احتمالا آدم بدی نیست.

====

  1. اوبلات (Oblaat): در ژاپن، یک لایه‌ی نازک و خوراکی از نشاسته است که برای بسته‌بندی برخی از آب‌نبات‌ها و مواد دارویی، مشابه کپسول استفاده می‌شود.
  2. ویبراتو (Vibrato): از اصطلاحات موسیقی به معنای اجرای صدا همراه با لرزش است.
  3. سوکومی (Tsukkomi): یک نوع کمدی استنداپ دو نفره‌ی ژاپنی، این نوع کمدی توسط دو بازیگر که یکی نقشی خشک و جدی و دیگری که نقشی کمدی دارد اجرا می‌شود. بیش‌تر شوخی‌های کلامی بر محور سوءتفاهمات مابین این دو شخصیت اجرا می‌شود.

کتاب‌های تصادفی