پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 26
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل بیست و ششم
«می دونی، هر موقع که یکی از بچههای کلاسم نمیتونه با بقیه جور بشه من نگرانش میشم.»
حالت مینای یهو تغییر کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه، حرف زد.
«نگران نباش.»
«نه، نه، حتی اگه سعی کنم بهش اهمیت ندم، بازم من رو اذیت میکنه.»
مینای با ناراحتی سرش رو تکون داد و آه کشید.
«منظورم اینه که، دیگه دسامبر شده نه؟ من تعجب میکنم که چرا تو توی این مدت طولانی دوستای زیادی پیدا نکردی. موندم چرا این کارو نمیکنی؟»
«چون من همیشه یه گوشهگیر بودم و شخصیت داغونی هم دارم. مجبورم نکن به زبون بیارمش.»
«این درست نیست پسر، تو داری خیلی خوب با من حرف میزنی، حتی داری باهام میای خرید. تو آدم خوبی هستی مگه نه؟ هاسومی کون.»
«با این حال... من میخوام در آرامش زندگی کنم.»
«مگه تو راهبی؟»
مینای به شدت سر من غرید.
«به هرحال، تو من رو مجبور کردی باهات بیام خرید تا دربارهی این باهام حرف بزنی؟»
«چی؟ اوه، نه، البته که نه. چرا؟»
وقتی داشت این رو میگفت، صدای مینای به وضوح میلرزید.
«اگه میخواستی بری خرید، پس دیگه لازم نبود از غذارسون غذا سفارش بدی، میتونستی وقتی بیرونی یه چیزی بخری، این سرویس اساساً برای اون آدمایی طراحی شده که نمیخوان از خونه برن بیرون.»
بعلاوه، اینکه چیزی رو از غذارسون سفارش بدی، در مقایسه با اینکه خودت بخریش، کمی گرونتره.
افرادی که حاضرن برای صرفهجویی در وقتشون پول خرج کنن جامعهی هدف غذارسون هستن.
وقتی دوباره بهش نگاه کردم، چشمهای مینای پر از شگفتزدگی و تحسین بود.
«اوه، درست میگی. من بی دقتی کردم.»
«خب، تو بی دقت نبودی، اما میدونی، راحت میشه ذهنت رو خوند.»
«چون بازیگریم افتضاحه، به هرحال، حالا که فهمیدی دیگه نمیشه کاریش کرد.»
«من از نگرانیت ممنونم، و میدونم که تو بهم اهمیت میدی، اما من از شرایط فعلیم راضیم.»
«مطمئنی؟»
«آره، در حقیقت، برای کسی مثل من، بودن تو حلقهی کلاسی آزاردهندهتره.»
«همم...»
مینای به طرز تعجبآوری ساکت بود، اون دستش رو روی چونهش گذاشته بود و داشت به آرومی سرش رو تکون میداد. انگار داشت دربارهی چیزی حرف میزد.
«هی، هاسومی کون...»
«همم؟»
«میدونی که من عضو شورای کلاسیام؟»
«آره میدونم، که چی؟»
خب، اگه بخوام صادق باشم، همین دیروز فهمیدم.
«پس... تو... از من... متنفری؟»
«ها...؟»
ازش متنفرم؟
چرا یهویی داره دربارهی همچین چیزی حرف میزنه؟
اوه، نکنه اون...
احتمالا به خاطر اتفاقات روز تعیین نمایندهی کلاس اینطور فکر می کنه.
اون روز علیه روش تصمیمگیری غیر منطقی فوجیتا شورش کردم و تقریباً داشتم نمایندهی کلاسی میشدم.
«اون موقع فکر میکردم این تصمیم درستیه، اما... اما الان فکر میکنم بهتر بود میذاشتم هاسومی کون به تصمیمی که گرفته بود عمل کنه.»
«چرا؟»
با اینکه این رو ازش پرسیدم، احساس میکنم میدونم مینای داره به چی فکر میکنه.
«فکر نمیکردم مشکلی پیش بیاد، فکر میکردم این کار به نفع همهست. مطمئن بودم اگه همه چیز همینطوری پیش بره، ناگا چان اونی هست که انتخاب میشه... دختر بیچاره.»
«و بعدش...؟»
«در اون صورت، بهتر بود هاسومی کون کسی باشه که نمایندهی کلاسی میشه، درسته؟ اینجوری، شرایط مثل الان نمیشد... اما...»
«....»
پس قضیه اینه.
به عبارت دیگه، مینای فکر میکنه تقصیر اونه که من تنها موندم.
حتی اگه فکر نکنه همهش تقصیر اونه، باز هم دربارهش احساس مسئولیت میکنه.
این درسته که اگه مینای اون زمان دستش رو بلند نمیکرد، احتمالا الان من کسی بودم که تو شورای کلاسیه.
من کسی بودم که با مخالفت علیه روش تصمیمگیری جو کلاس رو بهم ریختم.
این من بودم که سرزنش شدم و تو شرایط دردسرسازی قرار گرفتم.
اگه خواستهی اون رو قبول میکردم، مثل این بود که خودزنی بکنم.
«هیچ کس دیگهای نبود... و به نظر نمیرسید هاسومی کون هم بخواد این کارو بکنه، برای همین فکر کردم بهتره تا من انجامش بدم...»
یهو متوجه شدم که مینای سر جاش متوقف شده.
وسط خیابون، با نگاهی خجالتزده داشت به پایین نگاه میکرد.
فکر میکردم اون یه آدم بیخیال باشه.
این دختر، مینای، واقعاً چجور آدمیه؟
«تو... آدم خوش قلبی هستی.»
«چی؟»
اگه مدت زیادیه که داری با این موضوع سروکله میزنی و الان تصمیمگرفتی با من حرف بزنی، خوش قلبی.
«هاسومی کون؟»
«خیله خب. میدونم که چه احساسی داری. پس بیا این رو همین جا تمومش کنیم. چون این یه چیزی بین من و توعه.»
مینای لبهاش رو غنچه و به من نگاه کرد.
حالت پر جنبوجوش معمولش از بین رفته بود و الان سر جاش خشکش زده بود.
این حالت باعث شد دوباره به این فکر کنم که اون واقعاً دختر خوشگلیه.
«اگرم چیزی باشه، اون حس سپاسگزاریه، من واقعاً ازت ممنونم، همچین، من واقعاً برام مهم نیست که تنها باشم یا نه. پس دیگه لازم نیست دربارهش نگران باشی.»
آدم خوبی مثل مینای نباید نگران همچین چیزهایی باشه
اگه حرفهای من میتونه خیالش رو راحت کنه، پس بهتره همهی نگرانیهاش رو برطرف کنیم.
«هاسومی کون...»
«همم؟»
«بیشوخی، تو واقعاً یه راهبی.»
«این یه تعریف نیست.»
مینای خندید.
بعد، دستهاش رو روی شکمش گذاشت و دوباره خندید. انگار یه نفرین خنده روش گذاشتن.
«خب، پس من دیگه میرم.»
«عهه! چی داری میگی؟ این چیزی نبود که وقتی قبول کردی با من بیای خرید گفتی.»
«فرقی نداره، همونه.»
مینای بازوم رو گرفت و با زور کشید.
پووف، فکر میکردم که دیگه آزاد شدم.
کتابهای تصادفی

