پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 31
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و یکم
«اوه، اونجاست.»
چند ده متر دورتر، تو یه تقاطع، کنار یه دستگاه فروش خودکار.
یه دختر زیبا با اضطراب ایستاده بود، موهای موجدارش به آرومی تاب میخوردن.
وقتی من رو دید، نفس راحتی کشید و به سمتم اومد.
«سلام، شیزوکی.»
«ظهر بخیر هاسومی کون...»
شیزوکی کیفی که جلوش نگه داشته بود رو تکون میداد و با خجالت به پایین نگاه کرد.
دامن بلند سفید و ژاکت بافتنی صورتیش باعث شده بود اون ظریف و درخشان به نظر برسه.
نمیدونم طبیعی بود یا نه، اما امروز اون تو حالت پر زرق و برق خودش بود.
مدل مو و آرایشش همونی بود که همیشه تو مدرسه داشت.
«پس میخوای امروز این شکلی باشی؟»
«خب، چون...»
«اشکالی نداره، این به خودت مربوطه. بیا بریم، اونا رسیدن و تو خونه منتظر ما هستن.»
«باشه.»
کنار شیزوکی به سمت خونهم به راه افتادم، جایی که قراره جلسهی مطالعهی گروهی اونجا برگزار بشه.
فقط با ایستادن کنارش، میتونستم بفهمم که اون چقدر عصبیه.
خب، شاید زیاد هم بیدلیل نباشه.
«اما هنوزم، من گم شدم...»
حدود ده دقیقهی قبل بود که من پیامی با این مضمون گرفتم: «من راه رو گم کردم...»
ازش خواستم یه عکس از جایی که هست بفرسته و بعد دنبالش رفتم.
آه... اون هیچ وقت دست از متعجب کردن من برنمیداره.
«مناظر این اطراف شبیه همدیگهن برای همین سخته که بتونی بدون گم شدن راهت رو پیدا کنی.»
«با این حال، مینای خیلی زود رسید.»
«بسه دیگه، داری من رو دست میندازی، مگه نه؟»
خب، خیابونهای این اطراف خیلی شبیه همدیگهن و همین هم باعث گیج شدن آدمهای غریبه میشه.
در حقیقت، اینکه مینای تونست انقدر راحت آدرس رو پیدا بکنه تعجبآورتره.
فکر کنم اون یه استعداد جهتیابی خاص داشته باشه.
«مطمئنی اشکالی نداره که منم بهتون ملحق بشم؟»
«همم؟ آره، مشکلی نیست. هیچ کدوم اونا مشکلی با این کار ندارن.»
در حقیقت، اونها داشتن سرم داد میزدن که عجله کنم و هرچه زودتر شیزوکی رو ببرم اونجا، یا همه چی رو به طور کامل توضیح بدم.
«لطفاً وقتی من یهویی جلوی اونا نحوهی حرف زدنم رو عوض کردم به من نخند، باشه؟»
«نمیخندم. اگه میخوای، میتونی از همین الان عوضش کنی.»
«اوه، اینم میشه.»
شیزوکی صادقانه سر تکون داد و چندین بار گلوش رو صاف کرد.
«خوبه...»
«تغییرش دادی؟»
«اوهوم.»
انگار اون واقعا نحوهی حرف زدنش رو عوض کرده.
با این حال، به نظر نمیرسه چیزی تغییر کرده باشه.
میخوام برای امتحان کردنش چندتا سوال ازش بپرسم.
«قبلا با مینای حرف زده بودی؟»
«آره، فقط یه بار، ما باهم تو یه آزمایش علمی یا یه همچین چیزی همگروهی بودیم، میدونی که.»
«همم.»
میبینم، اون واقعاً عوض شده.
نه تنها نحوهی حرف زدنش، بلکه حتی رفتار و نحوهی راه رفتنش هم عوض شده.
دیدن این شیزوکی جدید سرگرمکنندهست.
«مینای سان... اون دوستای خوب زیادی داره. اون بعضی وقتا با ماریکو چان و بقیه حرف میزنه. من هیچ وقت فکر نمیکردم اون با هاسومی کون دوست بشه.»
«درسته.»
بعلاوه، با وجود اینکه اون سعی میکنه با زور بهم نزدیک بشه، من احساس ناراحتی نمیکنم.
راستش، من فکر میکنم که این بهترین ویژگی مینای هست.
«ا-اما، فکر میکنم مینای سان خیلی محبوب باشه... من همینطور شنیدم که چندتا پسر هستن که بهش اعتراف کردن.»
«واقعاً؟»
خب، من از این بابت تعجب نمیکنم.
اون خیلی خوشگله و همینطور هم دوستانه رفتار میکنه، برای همین تعجبی نداره یکی دوتا پسر ازش خوششون بیاد.
«به خاطر همین... نمیدونم چرا... ولی حدس میزنم خوب نیست زیاد به مینای سان تکیه کنی...»
«همم؟ منظورت از "تکیه کردن" چیه؟»
«هیچی...»
شیزوکی روش رو برگردوند و درحالی که داشت لپهاش رو باد میکرد قدمهاش رو سریعتر کرد.
نمیدونم منظورش چیه.
و بعدش...
«هِی، شیزوکی.»
«چیه؟»
«داری کجا میری؟ راه از این طرفی نیست.»
«...»
یعنی اون واقعاً انقدر خنگه؟
* * * *
«خوش برگشتی.»
«خفه شو بابا.»
به محض اینکه به خونهی من رسیدیم، مینای یهویی شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
حتی با اینکه هنوز روزه، اما این کار ممکنه همسایهها رو ناراحت کنه، دیگه تمومش کن.
«نــــه! یوگاچی. من نگران بودم که سنبا کون وقتی ما با هم تنهاییم بهم حمله کنه.»
«درسته یوگا، اگه یکم دیرتر برمیگشتی ممکن بود این کارو بکنم.»
«اووموو! واقعاً نامردی.»
«منظورت چیه؟ من پر از مردونگیم.»
«بیادب.»
«شما دوتا خیلی بهم نزدیکین، مگه نه؟»
احتمالا این اولین باریه که اونها دارن درست و حسابی با هم صحبت میکنن، اما همین الانش هم کاملا با همدیگه جور شدن.
خب، فکر کنم همچین چیزی واسه آدمهایی مثل اونها طبیعی باشه.
«بــه هــر حـــال، شیزوکی چان کجاست؟»
«اوه، درسته، شیزوکی سان.»
«اینجوری اسمش رو داد نزن، چی میشه اگه بترسه و فرار کنه؟»
ممکنه اونا متوجهش نباشن، اما یه هالهی عجیب ترسناک دورشون هست.
«هاسومی کون، من قرار نیست فرار کنم.»
با گفتن این، شیزوکی با نگاهی عصبی روی صورتش، از چارچوب در به داخل نگاه کرد.
یجورایی، این صحنه من رو یاد اولین باری که برای تحویل غذا رفتم خونهش انداخت.
«واوو، شیزوکی چان واقعاً اینجاست!»
«اوووو! انگار واقعاً داشتی راستش رو میگفتی!»
انتظار شلوغکاری بیشتری داشتم، اما مینای و هارومی آرومتر از چیزی بودن که فکر میکردم.
به سرعت سر جام نشستم و واسهی شیزوکی جا باز کردم.
«آمم، عهه... از دیدنتون خوشوقتم. من شیزوکی میوری هستم.»
«این اولین باری نیست که ما هم رو میبینیم، ما با هم تو یه کلاسیم.»
«بله، درسته. ما با هم همکلاسی هستیم.»
«الان که نیستی.»
مثل همیشه، هارومی یه چیز تصادفی گفت.
بعد از چند لحظه، شیزوکی تو یکی از کنارههای میز مربع شکل نشست.
با وجود نگاه خیرهی کنجکاوانهی اون دوتا، شیزوکی خیلی آروم به نظر میرسید.
«معذرت میخوام که به طور غیر منتظرهای بهتون ملحق شدم... لطفاً امروز باهام مهربون باشین.»
«اشکالی نداره، منم میخواستم باهات آشنا بشم، شیزوکی چان.»
«منم همینطور شیزوکی سان! اینجا کوچیکه، اما لطفاً مثل خونه خودتون بدونیدش.»
«میدونی، اگه تو گورت رو گم کنی، اتاق بزرگتر میشهها.»
«دربارهی احتمالات حرف زدن اخلاق تو نیست، یوگا.»
«درسته، پس برو خونهت.»
«اوه، نه. پس، خداحافظ سنبا کون.»
«چ... من داشتم شوخی میکردم!»
همزمان با گریهی مصنوعی هارومی، مینای حالت متعجب اغراقآمیزی به خودش گرفته بود.
با دیدن این صحنه، آه بلندی کشیدم.
میدونستم، آشنا کردن این دوتا باهم بدترین اشتباه زندگیم بود.
«هاهاها...»
همم؟
«ها؟»
«ها؟»
هر سهی ما، من، مینای و هارومی، همزمان به یه جا خیره شدیم.
اون شیزوکی بود، شونههاش داشت میلرزید، با دستش دهنش رو پوشونده بود و سعی میکرد خندهش رو کنترل کنه.
«این نقطهی شکست شیزوکی چان بود؟»
«اینجوری به نظر میاد...»
«همم، این یجورایی خجالتآوره.»
«آخه... هاهاها شما بچهها... خیلی بامزهاین... هاهاها.»
هوی، داری از لحن رسمی استفاده میکنی.
نمیتونستم در این باره بهش هشدار بدم. با بیقراری به شیزوکی که هنوز داشت میخندید نگاه کردم.
خب، انگار داره بهش خوش میگذره، به نظر دعوت کردنش کار خیلی خوبی بود.
کتابهای تصادفی
