پسر بستهرسون و راز زیباترین دختر مدرسه
قسمت: 39
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و نهم
چند روز بعد از اون شب، بازم برای تحویل غذا به خونهی شیزوکی رفتم.
دوچرخمو تو پارکینگ گذاشتم و زنگ آیفونو زدم.
چند لحظهی بعد قفل در خودکار باز شد.
در آسانسور با یه صدای رباتیک باز شد.
اما وقتی خواستم ازش برم بیرون خشکم زد...
«هوووو...»
نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم، که خیلی سریع میتپید، رو آروم کنم.
این اولین بار بعد اون شب بود که میخواستم با شیزوکی صحبت کنم.
راستش، هنوز نمیتونستم بهش نگاه کنم...
در حقیقت، نمیدونم باید چه واکنشی نشون بدم.
با خودم فکر کردم « به هر حال که دیر یا زود باید باهاش رو به رو میشدم، خوبه که حداقل الان یه بهونهای دارم.» اما....
«هوووو....»
الان دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداره.
تا وقتی این دوناتها توی جعبهی پشتم هستند، هیچ راه خروجی وجود نداره.
با قدمهایی سنگین، بالاخره جلوی در واحد شیزوکی رسیدم.
بعد از اینکه آب دهنم رو قورت دادم، زنگ درو فشار دادم.
میتونستم صدای قدمهایی که به سمت در میومدند رو بشنوم، و چند لحظهی بعد، در با صدای کلیکی باز شد.
شیزوکی از پشت در ظاهر شد. تو لباس مدرسهش بود اما هیچ آرایشی نداشت.
«ممنون بابت کار سختت.»
«ب-باشه...»
....
این دیگه چه جَوّیه؟
«بفرماید، اینم سفارشتون...»
«بله...م-ممنون...»
همه چی خیلی آسونتر میشد اگه شیزوکی وانمود میکرد اتفاقی نیوفتاده...
اگه فقط میتونستم فکر کنم که همه چی تو تخیل من بوده و همچین چیزی برای شیزوکی مسالهی مهمی نیست.
«...»
«...»
اما وقتی به شیزوکی نگاه کردم، تا بناگوشش قرمز شده بود.
«خیلی ناجوره، نه؟»
«چی؟»
«خوب، همونطور که انتظار میرفت، اوضاع خجالت آوریه.»
ناخودآگاه شروع به حرف زدن کرده بودم...
میخواستم امروز دیگه هرجوری شده از این وضعیت خجالتآور خلاص بشم.
اگه میتونستم با کلمات بیانش کنم، باعث میشد احساس بهتری داشته باشم.
شیزوکی نفس عمیقی کشید و بدنشو شُل کرد.
«هاااههه...آره، هست.»
«الان دیگه احساس بهتری داری؟»
«آره...»
صدای شیزوکی یکم میلرزید.
احساس فشاری که به نظر میرسید از بین رفته، دوباره رو صورتش ظاهر شد.
دیدنش باعث شد که احساس کنم تمام بدنم داره میلرزه.
«آم، هاسومی کو+ن...»
«ب-بله؟...»
«اون...روز...آممم...»
«....»
«معذرت میخوام که یهویی بغلت کردم.»
«اشکالی نداره.»
«یهویی خونسردیم رو از دست دادم. ... بعلاوه، وقتی که اون دفعه کمکم کردی هم، جلوی ایستگاه بغلت کردم....من....»
جلوی ایستگاه، باید وقتی باشه که با اون پسره بود.
فکر میکردم فراموشش کردم، اما به یکباره همه چی برام زنده شد.
«تو از اینکار خوشت نمیاد، مگه نه؟ بعلاوه.... من تو رو خجالتزده کردم...»
«با گفتن این حرفا میخوای به چی برسی؟ میخوای بگی من بیش از حد درگیر مشکلات تو شدم؟...»
«این...»
«...»
«من واقعاً بابتش ازت ممنونم...هاسومی کو+ن، تو خیلی بهم کمک کردی.»
«نه...من هیچ کار مهمی نکردم.»
«این درست نیست. هاسومی کو+ن، تو همیشه اونجا بودی، هر موقع که لازم بود تو برای من اونجا بودی.»
شیزوکی با نگاهی مرموز روی صورتش اینو گفت.
به نظر خودم که اون داشت بیش از حد واکنش نشون میداد.
فقط شیزوکی، شخص مورد نظر، میتونست اهمیت واقعی موضوع رو درک کنه.
«آم ... هاسومی کو+ن.»
«همم؟»
«چرا همیشه بهم کمک میکنی... هاسومی کو+ن؟
شیزوکی اینو گفت، و برای اولین بار در این روز، مستقیماً به من نگاه کرد.
دستاشو مشت کرده بود و چشماش میلرزید.
«چون تو آدم مهربونی هستی؟... چون من دوستتم؟ ....»
«این...»
نتونستم بلافاصله جواب بدم.
اینجوری نبود که از جواب دادن بترسم...
فقط احساس کردم نباید این جوابو بهش بدم
نه، احساس کردم جوابی که بهش فکر میکنم نمیتونه درست باشه.
هرچند ...
«...»
«یا دلیل دیگهای داره؟»
دلیل...
دلیل واقعی اینکه من نمیتونستم شیزوکی رو تنها بزارم.
نمیدونم...
قبلاً هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم، پس طبیعیه که ندونم...
اما اگه بهش فکر کنم، مطمئنم که خیلی زود میفهممش.
من آدم چندان پیچیدهای نیستم.
«هاسومی کو+ن؟»
«...»
پیش از این، مطمئن بودم که هیچ وقت فرصت، یا نیاز توضیح دادن در این مورد رو نخواهم داشت..
برای همین، تلاش شیزوکی برای روشن کردن وضعیت، باعث شده بود که سرجام خشکم بزنه.
و در حال حاضر، این تبدیل به یه مشکل غیرقابل حل برای ما، یا حداقل برای من، شده بود.
«...»
«...من...»
{دینگ}
به طور ناگهانی، گوشی داخل جیبم زنگ زد.
این صدای اعلان برنامهی غذارسون بود.
«ببخشید شیزوکی، الان باید برم...»
«باشه، تو راه برگشت مواظب خودت باش.»
«باشه، ممنون.»
اینو گفتم و به سمت آسانسور به راه افتادم.
حالا، یه بهانه دارم.
من هنوز آماده نبودم تا در این باره کاری انجام بدم.