اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 7
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل هفتم
ریو به خود می لرزید، لبه های لباس خاکستری رنگ خود را چسبید. با خود تصور میکرد اگر یک لباس کم رنگ بپوشد چندان در دید نخواهد بود. موهای سیاهش از بالا به پایین پیچ خوردند.
لحظه ای که شدیدا از آن هراس داشت دیدن این مرد بود. دوک سنتورن بنظر میرسید فکرش را میخواند.
- فکر نمیکنم این مرد جادوگر باشه. مطمئنم یه انسان عادیه. پس چرا؟
دوک با صدایی سرد و جدی پرسید:«چرا من و شاهزاده خانم رو دنبال میکردی؟»
ریو دهانش را باز کرد، با شنیدن حرفهای دوک، لبهایش لرزید. در واقع نمیتوانست به هیچ بهانه ای فکر کند.
«مـ مـ من گم شدم عالیجناب.»
اینجا باغ کاخ آیلت بود. جایی پر از بانو و خدمتکارهایی که به خاندانهای اشراف و خاندان سلطنتی خدمت میکردند. دلایل ریو پذیرفتنی بودند. اما ریو نمیدانست با آن لباس نامناسب تا حد زیادی مشکوک بنظر میرسید و شباهتی به دیگر خدمتکاران ندارد.
لیونل دوباره پرسید:«تو کی هستی؟ کی رو دنبال میکنی؟»
ریو سریع جواب داد:«ندیمه شاهزاده خانم ماریان.»
«اسمت چیه؟»
«بـ بانو کـ کاتانا.»
گفتن نامش یک اشتباه آشکار بود. دوک سنتورن سریعا به او بدگمان شد:«هیچ وقت این اسم رو نشنیدم.»
«..........»
ریو آهی کشید:- بانو کاتانا اسم عجیبیه. افسوس میخورد که بهانه دیگری ندارد. میخواست سریعا از این وضعیت بحرانی خارج شود.
«دوک، من تحت نظر ملکه بودم و اخیرا به خدمت شاهزاده خانم درومدم.»
«منو دنبال کردی چون میخواستی ملکه رو در جریان مکالمه من و شاهزاده خانم بزاری؟»
زبان ریو یک لحظه بند آمد. دوک سنتورن مردی فراتر از انتظارات او بود. در مقایسه با اشراف برازنده دربار، او یک زیبای وحشی بود. مردی قد بلند با شانه هایی پهن و بدنی عضلانی و قدرتمند... چهره زیبایی داشت و همزمان جدی و سنگدل بنظر میرسید. مردی با فرومون های قدرتمند و عالی بود.
بیشتر زنان کاخ اشتیاق زیادی به او داشتند. ریو میتوانست زنانی که از او می ترسیدند و همزمان میل همراهیش را داشتند درک کند. درعین حال ماریان این را نمیفهمید. برای چه ماریان این مرد متمول، اصیل و با روحیه اشرافی و با اعتبار را نمیخواست؟
ریو که معمولا نسبت به مردان بی تفاوت بود هم ناخودآگاه به او جذب شد.
«من...»
گردنبند ریو یکباره داغ شد. ضربان قلبش با سرعت بالا رفتند. احساس میکرد در یک آن شیفته این مرد شده است.
ـ آروم باش، به احساساتت مسلط شو.
دوک سنتورن روبرویش، شوهر سابق ماریان که قاتل اوست محسوب میشد. حتی اگر ریو چندین بار به گذشته برمیگشت نمیتوانست ارتباطی با این مرد داشته باشد. فقط یکجانبه و از سوی خودش شیفته اش شده بود.
حتی اگر بخاطر یک وسیله جادویی و ارثی در زمان به عقب برگشته بود، چیزی تغییر نمیکرد.
-دوک سنتورن، این مرد هیچ ارتباطی با من نداره.
ناگهان موجی از شجاعت در جسمش پیچید و خیلی رک از دوک پرسید:«شما درباره زندگی خصوصی شاهزاده ماریان خبر دارین؟»
چهره دوک بهم ریخت:«هیچ کس اجازه نداره چنین سوالی بپرسه.»
در این زمان بود که ریو فهمید، دوک از تمام اشتباهات شاهزاده ماریان باخبر است. وقتی ریو عبارت " زندگی خصوصی شاهزاده" را بکار برد بطور واضح نارضایتی را در چهره اش دید. بنظر میرسید اولین باری نیست که درباره این موضوعات می فهمد.
-ماریان شخصا داستان رو براش گفته یا اون شایعات رو فهمیده؟
اگر این مرد درباره زندگی خصوصی شاهزاده ماریان میدانست دیگر استفاده از این اهرم برای ریو بدرد نخور میشد ولی اگر رفتار این مرد تغییر نمیکرد آینده او نیز عوض نمیشد. شاید پیش از بازگشتش متوجه اعمال خلاف جدید ماریان شده بود.
با این وجود با ماریان نامزد مانده و حتی ازدواج میکرد. حتی اگر این ازدواجی بدبخت کننده برایش بود، مقصرش خودش بود.
-چرا با ماریان ازدواج کرده؟
با اینکه این سوال پر تکرار سراسر ذهن ریو را پر کرده بود اما جوابی برایش نمی یافت. حقیقت مهم این ملاقات نشان میداد که آینده او عوض نمیشود.
-بین ماریان و دوک من نفر سوم حساب میشم.
با فکر به اینکه هیچ چیزی بدست نخواهد آورد تصمیم گرفت عقب بکشد اما این مرد زیادی برای ماریان خوب بود.
«دوک عزیز، ازدواجتون با شاهزاده ماریان رو تبریک میگم.»
برق خجالت در چهره دوک پیچید:«ازدواج؟ شاهزاده حتی به سن ازدواج هم نرسیده. چه ازدواجی!!»
«شاه خواهان این ازدواج هستن پس حتما انجام میشه. حتی اگر این ازدواج منجر به یه بلای بزرگ بشه بازم شاه این مساله رو پیش می بره.»
«بلای بزرگ؟» او این عبارت را تکرار کرد اما چیزی بیش از آن نبود.
ریو دریافت که این مرد نیز چندان انتظار ندارد ازدواجی شاد با شاهزاده ماریان داشته باشد. در حقیقت همه کارهای ریو بیشتر و بیشتر به تردیدهای دوک می افزودند.
«چرا داری این حرفها رو به من میزنی؟ تو چیزی میدونی؟»
«حتی اگر ماجرای رسوایی های شاهزاده ماریان همه جا پخش بشه، ازدواج ماریان و شاهزاده انجام خواهد.»
-شاید! جواب دوک سنتورن همان چیزی بود که انتظار داشت.
ریو حالا بیشتر مطمئن بود: -این مرد عاملی برای تغییر آینده من نمیشه.
دوک هیچ ربطی به جادو یا سرنوشت ریو نداشت: -نباید میومدم دیدنش.
ریو با فکر به این چیزها شدیدا دلسرد شد. حتی اگر ماریان کسی بود که اخلاق را رعایت نمیکرد صرف نظر از نفرتی که داشت، آنها با هم ازدواج میکردند، با این فکر، ریو شدیدا به ماریان حسادت کرد.
-چرا شاهزاده ماریان میتونه همه اینها رو داشته باشه درحالیکه اصلا نمیخوادشون؟
حال ریو برای داشتن مردی که نمیتوانست مال او بشود حریص شده بود.
«چیزی هست که از من بخوای بانو کاتانا؟»
ریو به دوک سنتورن خیره شد:«احیانا قصد ندارین بجای شاهزاده ماریان من رو انتخاب کنین؟»
«.......» دوک جواب نداد.
ریو از روی بی فکری یک سخن گفت ولی انتظار نداشت جواب مثبتی بگیرد. لبخند تلخی روی صورتش ظاهر شد. شجاعتش را جمع کرد و دوباره پرسید:«دوک، اگه من بگم میخوام کاخ رو ترک کنم بهم کمک میکنی؟»
دوک پس از مدتی طولانی تردید داشتن گفت:«این کار در قدرت من نیست.»
حتی اگر میخواست اینکار را بکند دلیلی برایش نداشت. میزان علاقمندیش به ریو صرفا از روی کنجکاوی بود. در غیر این صورت اصلا او را مانند یک زن نمیدید.
-آروم، آروم
این دوک جوان باهوش سبب شده بود احساس کند دختری شکننده است. ریو در خیالات خودش مشغول دیدن رویای شیرینی با دوک بود. چون با یک نگاه عاشق شده بود اینطور بنظر میرسید؟
زوج شدن با او میتوانست چطور باشد؟ اگر او را می بوسید چه؟
«.......»
در برابر ریو، چهره لیونل قرار داشت. چهره ای جذاب اما با زخمی ترسناک... کسی که ریو نمیتوانست آن را داشته باشد. ولی او تنها کسی بود که سبب میشد ریو رویا ببیند. ریو تحت تاثیر این فشار ناگهانی و عجیب قرار گرفته و به سمت او قدم برداشت.
به جلو خم شد و لیونل را بو*سید. لحظه ای که مانند ابدیت بنظر میرسید، یک لحظه شیرین...
سپس با عجله به عقب برگشت و پیش خود خندید. او قصد نداشت دوک را اغوا کند این صرفا بو*سه ای تشکر آمیز بود.
«ممنونم.»
«.......؟»
«فقط برای یه لحظه بود اما ازت ممنونم که اجازه دادی رویا پردازی کنم.»
«منظورت چیه؟»
وقتی ریو دوک را با چهره ای آشفته دید، بیشتر عقب رفتن انگار سعی داشت بگریزد.
«من میخوام شما شاد باشین ،این یه آرزوی صادقانه س.»
ریو کفشهای خود را که زمین انداخته بود گرفت و براه افتاد. میتوانست نگاه خیره دوک را روی خودش احساس کند ولی اصلا رویش را برنگرداند. ب*وسه اش شبیه یک شوخی بچگانه بود. این ب*وسه برای اغوای دوک کافی نبود.
«کافیه.»
ریو دوک را از ذهن خود پاک کرد. باید تقلا میکرد تا بفهمد چطور میتوانست در کاخ زنده بماند. بدون اینکه بداند، آن بو*سه کودکانه میتواند کل زندگیش را تغییر دهد.
نگاه لیونل روی زنی که در حال رفتن بود خیره ماند. وقتی دوباره بالا را نگاه کرد دخترک ناپدید شده بود.
«چقدر مسخره.»
بعد فریادی را شنید که او را صدا میزد:«دوک، کجا هستی؟»
«میشل، اینجایی.»
لیونل خودش را دید که به محافظش، میشل زل زده است. میشل با گیجی به او نزدیک شد و پرسید:«با شاهزاده ماریان درباره چی حرف میزدین؟»
«چیز بیهوده ای بود.»
«بخاطر اینکه شما و شاهزاده از مهمانی خارج شدین و دیگه برنگشتین کلی دارن حرف میزنن. ضمنا شاهزاده ماریان غش کرده، آشوبی بپا شده.»
لیونل بجای ماریان، بانو کاتانا با لباس خاکستریش را بیاد آورد. بانو کاتانا واقعا ندیمه ماریان بود؟
آن دختر بوی عطرهای ناخوشایند که زنان اشراف میزدند را نمیداد ضمنا عطری که از او احساس کرد بوی جنگل تازه بود. همین سبب شد جذب چیزهایی که دخترک گفت بشود.
- احیانا قصد ندارین بجای شاهزاده ماریان من رو انتخاب کنین؟
حرفهایش هنوز در گوشش می پیچیدند. دختری قد بلند، با دست و پاهای لاغر و صورتی رنگ پریده و سفید... یک زن با ظاهری فروتن که نه آرایش داشت و نه هیچ لوازم اضافه ای به خود آویزان کرده بود. برعکس، چرا جذاب به نظر میرسید؟
ولی، بانو کاتانا؟ بانو؟
لیونل رو به میشل پرسید:«تا حالا اسم بانو کاتانا رو شنیدی؟»
«فکر میکنم شنیدم، چرا؟» میشل سرش را کج کرد.
لیونل به حرفهایی که بانو کاتانا زد، می اندیشید:«برو و بفهم ماریان چه کارهایی انجام داده... همه شایعات کاخ رو باید بفهمیم.»
«فهمیدم.»
لیونل به آسمان خیره شد. ماه سرخ زیبایی خاصی داشت. لمس گرم لبهای بانو کاتانا هنوز روی لبهایش احساس میشد.
پس یک احتمال به ذهنش آمد. چه میشد اگر از او برای بهم زدن نامزدی استفاده میکرد؟؟
اگر چشمان او اسیر ندیمه ماریان میشدند نه خود شاهزاده، حتما غرور شاهزاده آسیب میدید. لیونل لبخندی بر لب آورد.
کتابهای تصادفی

