اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 8
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل هشتم
بخش خدمتکارها ساکت بود.
ریو هنگام جا به جایی شیفت نگهبان ها به اتاقش برگشت. خدمتکاران شاهزاده ماریان که بایستی در اتاق کناری باشند چنان ساکت بنظر میرسیدند که انگار هیچ کسی در آن اتاق نیست. وقتی وارد اتاقش شد هیچ کسی متوجه او نشد بالاخره توانست از روی آسودگی خیال نفسی بکشد.
«هووووووف.»
ریو سعی داشت شمعی روشن کند، سرش را برگرداند و حضور کسی را احساس کرد:«ک-کی اینجاست؟»
«ریو-آه ...» یک صدای خسته از درون تخت به گوش رسید. آنا بود.
ریو سینه خود را نوازش کرد تا آرام بگیرد:«آنا، چرا اینجا هستی؟»
هیکل روی تخت کمی وول خورد:«من... یه مدت منتظر موندم بعدش خوابم برد.»
ریو بالاخره توانست شمعی روشن کند. آنا چشمهای خواب آلودش را مالید، وقتی چشمش به ریو افتاد ابروهایش را بالا برد و خواب آلودگی از سرش پرید.
«ت-تو ریو هستی؟»
«معلومه.»
«این دیگه چه وضعیه؟»
آنا از روی تخت پرید و به چهره ریو خیره شد. بعد با تحسین کمر، موها و بدنش را نگریست:«این واقعا تویی ریو!»
آنا خوشحال بود لباسی که برای ریو خریده کاملا اندازه ست. از طراحیش راضی بود و رنگش هم به ریو می آمد.
«خیلی خوب شدی.»
«ممنونم آنا.»
«تو قدت یه کم بلنده و لاغری ولی این اصلا چیز بدی نیست. چرا کمرت اینقدر لاغره؟ حتی به شکم بند هم نیاز نداری.»
آنا کمر ریو را اندازه میگرفت و ریو از اینکه او را لمس میکرد خجالت میکشید:«هی هی آنا.»
«چیه؟»
ریو نگران بود که صدای آنا در اتاق کناری شنیده شود:«ساکت.»
«اوه.»
ریو به اتاق کناری اشاره کرد. او نمیدانست خدمتکاران اتاق کناری کی برمیگشتند ولی دیوارها آنقدر نازک بود که صدای سرفه های کوتاه هم در اتاق کناری شنیده شود.
«فردا همه جزئیات رو توضیح میدم.»
«بسیار خب.»
آنا صدایش را پایین آورده و ریو را با لبخندی تماشا کرد. از دید آنا تغییرات ریو بسیار مهیج بودند. به عنوان یک زن، قد بلند و لاغر بود پس سخت میشد برایش لباسهای آماده دوخته شده یافت. آنا خیلی خوش شانس بود که توانست آن لباسها را گیر بیاورد.
-واو... او سرگرم تحسین کردن ریو بود.
معمولا ریو کاتانا با یک لباس سیاه، کاملا پوشیده میشد و در زیر آن جسم در ظاهر بزرگ، چهره و دستهایش زیر کوهی از لباس دفن میشدند و ظاهری خنده دار میگرفت. همه در کاخ ریو را زن بیوه، مادام کاتانا—جسد متحرک و چیزهایی از این دست صدا میزدند. اما الان احساس میکرد یک شخص متفاوت است زیرا بجای لباس سیاه و وحشتناک مادام کاتانا یک لباس مناسب پوشیده بود.
صورت رنگ پریده، موهای سیاه بلند و دست و پاهای درازش مشخص بودند.
بخاطر این لباس مناسب، او شبیه یک دختر برازنده اما غمگین خاندان اشرافی سقوط کرده بنظر میرسید. آنا ریو را در لباسهای فانتزی تصور میکرد.
بعد با لبخند تلخی گفت:«اگه لباسهای درستی بپوشی واقعا زیبا میشی.»
ریو به کارهایی که باید میکرد می اندیشید:«آنا وایسا.»
او چیزی را از جیب لباسش بیرون آورد تا به آنا بپردازد. همراه با پول لباس، یکی از سنجاق سینه هایی که استفاده میکرد را به او تقدیم نمود.
«اینم بگیر.»
این تنها وسیله ای بود که آنا هیچ گاه روی لباسهای ریو ندیده بود.
«چرا این؟»
«این هنوز قابل استفاده س.»
آن سنجاق سینه از زندگی ریو ارزشمند تر نبود. آنا سعی کرد چیزی بگوید اما ریو انگشتش را روی لبهایش قرار داد:«شششش»
اکنون کسی در حال قدم زدن درون راهرو بود. آنا سریع چیزی که از ریو دریافت کرده بود پنهان کرد. شاید چون اکنون زمان بازگشت خدمتکاران شاهزاده ماریان بود ولی راهرو زیادی شلوغ بنظر میرسید.
آنها به اتاقهایشان برمیگشتند و پس از مدتی طولانی راهرو در سکوت فرو رفت.
«من میرم.»
«ممنونم.»
آنا بیرون را بررسی کرد و وقتی کسی نبود اتاق را ترک کرد.
ریو دوباره در را قفل نمود، بعد از رفتن آنا لباسهای خود را عوض کرد. بخاطر بسته بودن پنجره، اتاق تاریک بنظر میرسید. کوهی از لباس، سمبل مادام کاتانا زیر تخت بودند.
«هاه...»
ریو سریع آن کوه لباسها را پوشید. فراموش نکرد کاملا آماده باشد تا هرگاه کسی صدایش زد بتواند از آنجا خارج شود. روی تخت ولو شده و ناگهان دوک سنتورن را بیاد آورد. مردی که او نمیتوانست داشته باشد و نباید آرزویش را میداشت.
-ولی اون لحظه رو دوست داشتم.
این اولین بو*سه اش بود: -مثل یه رویا بود.
صدای موسیقی درون مهمانی خیلی وقتی پیش ناپدید شده بود. ریو در فکر بود که آیا دوک به عمارتش برمیگردد یا جایی در کاخ میماند.
-فراموشش کن.
ریو با گردنبندی که تصویر مادرش را داشت و دور گردنش آویزان بود بازی میکرد. بسختی می توانست بخوابد.
-فراموش نکن تو جادوگری هستی که در زمان سفر کرده، فراموش نکن.
یک رویا...
چشمهای ریو به کاخ شمالی که ماریان پس از ازدواج در آن اقامت میکرد خیره شده بودند. جایی که اکنون با برف پوشیده شده، این برای پیش از مرگ ریو بود؟
ماریان بر سر او فریاد میکشید:- ریو تو خیلی گنده ای، چرا اینقدر بزرگی؟ وقتی من صدات میکنم مجبوری خودت رو برسونی.
ماریان با انگشت به او اشاره میکرد و با خشم فریاد میکشید. بعد نتوانست خودش را کنترل کند و درحالیکه فحش میداد ریو را با لگد میزد.
-زندگی من پر از بدبختی شده! چون ریو باهام میمونه اینقدر غمگین و بیچاره م!!!
ماریان در حال گریستن بود:-تو دلیلی هستی که من با لیونل ازدواج کردم!
شاهزاده آرام گرفت، ماریان که شدیدا خشمگین بود توسط خدمتکاران متوقف شد ولی چندان فایده نداشت. تصادفا دست ریو یه ماریان برخورد کرد.
-اوه، چقدر نفرت انگیز! ماریان تفی انداخته و دستکش های توری خود را به سمت ریو پرت کرد.
دست ریو به دستکش های او برخورد کرده بود:-من کثیف شدم! باید زودترخودمو بشورم! همه اون لباسا رو بسوزونین!
ماریان از آن اتاق بیرون رفت. ریو در باغ مانده بود.
نیم ساعت بعد صدای جیغی از اتاق خواب ماریان شنیده شد. وقتی ریو سرگردان و تلو تلوخوران به اتاقش برگشت خدمتکاران او را به سمت حمام هل میدادند.
-شاهزاده خیلی عصبانیه، ریو، یه کاری بکن.
حمام بزرگ پر از بخار سفید بود. ماریان درون یک وان برنزی تکیه زده سرش را بالا آورد:-احمقای بی دست و پا، چرا وقتی نمیتونن بهم خدمت کنن از اینجا نمیرن؟
ماریان از درون آب بلند شد و به چشمهای ریو خیره شد:-عوق
بعد با عجله خودش را در وان پنهان کرد: -چرا این دختر اینجاست؟ گمشو بیرون!
ماریان از وان بیرون نیامد تا وقتی که ریو از حمام خارج شد ولی ریو دیگر او را دیده بود. سینه های ورم کرده و منحنی های تغییر شکل یافته بدن ماریان را دید. شکم ماریان هم مانند سینه اش گرد بود.
-ماریان بارداره.
رنگ از صورت ریو پرید. او در زیرزمین زندانی شده و بخاطر فهمیدن راز ماریان در آتش میسوخت. او درست به هشت ماه قبل در گذشته برگشته بود.
ـ هاه
ریو چشمهایش را باز کرد و سپیده دم را دید:«آه، این واقعیه، من به واقعیت برگشتم.»
آسمان اوایل صبح هنوز تاریک بود. ریو تصور میکرد که مانند یک پرنده درآسمان پرواز میکند. شاید میتوانست خیالات کند اما واقعیت عوض نمیشد.
-چرا این چهره همش توی ذهنم ظاهر میشه؟
روز بعد، اول صبح، ریو دوباره با پوشش مادام کاتانا بیرون رفت. اطراف را میگشت و دنبال مرزهای کاخ بود. او نیز مکانهایی که بیشتر نگهبانان بودند را جستجو میکرد از برخی مکان ها غفلت شده و نگهبانان در آن نواحی شدیدا بی خیال و بی توجه بودند.
«مادام کاتانا داره چیکار میکنه؟»
«دنبال چی میگردی؟»
خدمتکارها و ندیمه ها در حین اینکه ریو را میدیدند این سوال را می پرسیدند. ریو فهمید که نمیتواند از زیر نگاهشان فرار کند. ظاهر مادام کاتانا بیشتر از آنچه فکر میکرد در دید بود.
ریو آه کشید:-فرار کردن با این ظاهر خیلی سخته!
یافتن شکافی در این کاخ آسان نبود. حتی اگر شکافی وجود داشت مادام کاتانا نمیتوانست از آن بگریزد:«هااااه !»
ریو، آه بلند دیگری کشید. زنانی را بیاد آورد که سعی داشتند با تغییر چهره از این کاخ بگریزند و کشته شده بودند.
-منم همون بلا سرم میاد؟
ملکه سلینا، وقتی زنی تحت امرش ، سرپیچی و خیانت میکرد حتما آنها را میکشت. به خدمتکارانش دستور میداد جسدش را از بین ببرند. حتی اگر به آنان سم میخوراند و مرگ دروغینی برایشان اعلام میکرد باز وقتی جسدهایشان را تکه تکه میکردند شخص نمیتوانست زنده بماند.
-وقتی تغییر دادن مرگم اینقدر سخته، بهتر نیست با همون لباس خاکستری از کاخ فرار کنم؟ ممکنه؟
چه زمانی برای این کار مناسب بود؟
-مطمئنم الان حرکاتم زیادی مشخص و آشکارن...
ریو به بخش خودشان برگشت تا صبحانه بخورد. برنامه روزمره شاهزاده ماریان صبح خیلی دیر، مانند همیشه شروع شد. ریو تکالیف ماریان را انجام داد. ماریان خواب مانده و حتی از اتاق خوابش بیرون نیامد.
گفته میشد هدیه ای از دوک سنتورن به ماریان داده شده که جایی در اتاقش قرار دارد. ریو وانمود میکرد مشغول کپی دست خط افتضاح ماریان است.
میزان تکالیف ماریان که برای سه تا چهار روز به آنها بی توجهی شده بود زیاد بودند. درحالیکه ریو دیوانه وار دستش را تکان میداد. سرخدمتکار نزدیک شد. او یک تکه کاغذ با خط خرچنگ قورباغه ماریان دستش داد.
«شاهزاده ماریان خواستن اینو انجام بدی. گفتن اصلا تو حس و حال خوبی نیستن خواستن که صبح زود تمومش کنی.»
-اینا خیلی زیادن. ریو با دیدن لیستی که ماریان به دستش داده بود احساس خفگی میکرد.
«اینکار کل روز وقت می بره مادام.»
«برای همین دارم به تو میدمش وگرنه نمیتونم هیچ کاری بکنم.»
وقتی ریو به سرخدمتکار خیره شد آن زن نچ نچ کنان سرش را تکان داد.
«امروز صبح رفتارت مشکوک بود. نقشه داری کاخ رو ترک کنی، ریو کاتانا؟»
کتابهای تصادفی

