فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل نهم

«ک-کاخ رو ترک کنم؟»

در نگاه سر خدمتکار نور شومی دیده میشد. ریو سرش را تکان داد و بهانه آورد:«من رفته بودم قدم بزنم مادام.»

«حتی اگه بخوای کاخ رو ترک کنی، الان وقتش نیست.»

«منظورتون چیه؟ پس من کی میتونم از این کاخ برم؟» ریو حالا که ندیمه ملکه بود میخواست از کاخ بیرون برود.

بجای رهایی، ملکه او را میفرستاد تا خدمتکار دخترش باشد.

«تا زمان ازدواج شاهزاده ماریان، تو باید نقشت رو به عنوان ندیمه اش بخوبی ایفا کنی. اینو یادت بمونه.»

او نمیتوانست از کاخ برود تا زمانی که شاهزاده ازدواج میکرد، اگر از قوانین تخطی میکرد در صورت زنده ماندن، جسمش را تکه تکه میکردند. سرپرست خدمتکارها گفت:«ملکه متوجه رفتارهات هست ریو.»

ریو با نگاهی به سرپرست خدمتکارها وانمود کرد وحشتزده شده، او، مانند ریو، زنی پیر بود که سالهای سال برای ملکه کار کرده و سخنانش همه بیانگر اراده ملکه سلینا بودند.

«ریو کاتانا هیچ راهی نیست که بتونی از این کاخ بری بیرون .»

«..........»

«فکر نمیکنم الان وقتش باشه.»

پس از اینکه رفت. ریو در اتاق نشیمن شاهزاده تنها ماند. او نا امیدانه خندید:«هاها.. هاهاهاها ...»

با نگاهش به تکالیف ماریان خیره شد که هنوز نیمی از آنها هم به اتمام نرسیده بود. در دستش قلم پر دار را فشرد و قلم به سختی می لرزید . جوهر سیاه افتاد و روی کاغذ پخش شد.

-چرا باید اینطوری زندگی کنم؟

ریو نمیخواست بمیرد. تنها یک شانس میخواست. او نمیخواست در چنین جایی اسیر شود و بمیرد.

*

شاهزاده ماریان با اصرار زیاد خدمتکارانش بیدار شده و او وقت زیادی نداشت. هرچند هنوز برای او اول صبح محسوب میشد پس دوباره خوابید. ماریان درون تخت ولو شده بود که بدنش تکانی خورد.

«شاهزاده، باید بیدار شین.»

«چرا؟ من خوابم میاد.»

وقتی ماریان در خواب مینالید، ندیمه اش با صدایی پر از اضطراب گفت:«ملکه سلینا معلم ها رو فرستاده.»

«مادرم معلم ها رو فرستاده؟» ماریان فکر میکرد گوشهایش اشتباه شنیده است:«چ-چه معلمی؟»

سرپرست خدمتکارها گفت:«ملکه این چند نفر رو فرستاده تا قبل از ازدواج با دوک سنتورن بهتون آموزش بدن. اونها منتظر شما هستن.»

«این معلم ها یهو از کجا پیداشون شد؟ چرا مادر اونا رو فرستاده؟» ماریان کمی فکر کرد:«نکنه بخاطر اون حرفیه که تو مهمونی به لیونل زدم؟»

خواب از سر ماریان پریده بود ولی قصد نداشت از تختش بیرون برود:«خب، اون ازم معذرت خواسته و یه هدیه هم برام فرستاده.»

«درسته.»

«خیلی خوب شد که هنوز ننداختمش دور.»

«بله شاهزاده، بلند شید.»

«نمیشه استراحت کنم؟»

«نه، لطفا بلند شین، ملکه عصبانی میشن.»

او ماریان را مجبور کرد تا برخیزد و لباسهایش را بپوشد. پس از مدتی ماریان پشت میزش در اتاق نشسته و آماده اخم و بد اخلاقی بود. در برابرش کوهی از کتابهای کسل کننده قرار داشت.

«چرا من باید این چیزا رو یاد بگیرم؟»

معلم ها کاملا به ناله و تنبلی های ماریان بی تفاوت بودند. دو ساعت پس از شروع کلاس ماریان کاملا خسته شده بود. هر بار اشتباهی میکرد، چهار تن از خدمتکارانش به حد مرگ مجازات میشدند تا جایی که بر زمین می افتادند. ماریان نیز وانمود میکرد اهمیتی به گریه ها و جیغ های دردناکشان نمیدهد.

«چرا من باید این چیزا رو یاد بگیرم؟»

در بهترین حالت اگر قرار بود، دوشس باشد مجبور نبود یک زبان خارجی را فرابگیرد. پس از کلاس زبانهای خارجی، نوبت مادام هاتاشا، مسئول کلاس آداب معاشرت دربار بود. رفتارهای کودکانه ماریان روی او هیچ تاثیری نداشتند.

«شما نباید از این زبان زشت برای صحبت استفاده کنید.»

«عوق!»

پس از تمام شدن کلاس مادام هاتاشا، کلاسهای قلاب دوزی و آداب رفتاری منتظرش بودند. پس از صرف یک ناهار سبک، بدون هیچ استراحتی کلاس موسیقی شروع شد. ماریان مستقیم به اتاق موسیقی هدایت شد.

در اتاق موسیقی، یک معلم ایستاده بود. یک پیانیست جوان، به نام تروجان، که انتظار ماریان را میکشید.

«....»

ماریان از گوشه چشم به مرد جوان نگاهی انداخت و مرد نیز متوجه رد نگاهش شد:«شاهزاده ماریان، اسم من تروجانه، مسئول آموزش موسیقی شما هستم. امروز میخوام درباره آداب رفتاری و فهم در حین ساز و آواز صحبت کنم.»

کم پیش می آمد ماریان اینقدر ساکت باشد. تروجان، پسر جذابی با موهای بلوند و اندامی لاغر و متناسب که مورد پسند خانم هاست، بود. ماریان پشت پیانو نشسته و او را تماشا کرد. تروجان کنارش نشست و لبخند درخشانی تحویلش داد.

«به عنوان یه شاهزاده خانم زیبا خیلی خسته بنظر میرسی.»

«آه، آره.»

«میتونی بجای تمرین امروز به نواختن من گوش بدی؟»

«بسیار خب.»

«من تحت تاثیر حضور این شاهزاده خانم زیبا یه قطعه نوشتم که به این فرشته تقدیمش میکنم.»

در این زمان بود که ماریان توانست حال بهتری پیدا کند. او به خدمتکارانی که درب اتاق موسیقی بودند اشاره کرد تا بروند. حالا فقط آندو در اتاق موسیقی بودند.

«من نیاز دارم که تو، تروجان چیزی بیشتر از موسیقی برام بنوازی. خودم چطوره؟»

ماریان نیشخندی زد و مژه های بلندش را تکان داد، تروجان نیز جواب داد.

ریو بطور اتفاقی از کنار اتاق موسیقی میگذشت. وقتی صدای عجیبی شنید متوقف شد.

«......!»

در اتاق موسیقی بجای نواخته شدن نوت های پیانو صدا های عجیب یک زن شنیده میشد. خدمتکارها با کوبیدن پاهایشان ریو را وادار کردند از آنجا دور شود.

«......!»

ریو که تصادفا کنار پله های اتاق موسیقی رسیده بود وقتی صدا به گوشش رسید خودش را پنهان کرد.

ـ هاه

او ناخودآگاه گردنبند مادرش را گرفته و مشغول بازی شد:-پس ماریان با یه پیانیست رابطه داره!

هرچند این پیانیست تنها یکی از معشوقه های ماریان بود اما این نشانه چیزی بود که او در گذشته نیز دیده، پس سریعا از کنار اتاق موسیقی گریخت.

***

در برابر لیونل، لیستی از افراد قرار داشت، که مشکوک به رابطه نزدیک با ماریان بودند و در بین آنها اشرافی وجود داشت که بطور مکرر به کاخ رفت و آمد داشتند.

«همه اینها معشوقه های ماریان هستن؟»

خدمتکار کارل سر تکان داد:«احتمالا بله.»

«هممم، شاهزاده ماریان سلیقه مشخصی داره، مردای جوون، لاغر، بلوند.» لیونل زیر لب زمزمه کرد:«مدرک واضحی هست که ماریان و این مردا با هم آشنایی داشته باشن؟»

«نه، خدمتکارهای شاهزاده ماریان و ملکه سلینا هیچی بهتون نمیگن چون از عواقبش میترسن.»

«خب، چه مدرکی میگه اینها همه به شاهزاده مربوط هستن؟!»

«این اسمها از لیست افرادی انتخاب شده که به کاخ میان. اینها رو نگهبان های کاخ نوشتن.»

«پس نگهبانها درباره زندگی خصوصی شاهزاده خبر دارن؟»

«بله.»

او فکر میکرد کارل میتوانسته بهتر از اینها برای تحقیقات کار کند. لیونل اخمی کرد:«و مادام کاتانا چی؟»

کارل سراسر گزارش را بررسی نمود:«اسم واقعی مادام کاتانا، اوریویا دی کاتاناست.»

«پس مادام کاتانا واقعا وجود داره. اون تقلبی نیست.»

«بله، اون توی کاخ مشهوره.»

«ادامه بده.»

«مادام کاتانا هفت سال پیش وارد کاخ شده و خیلی زود ندیمه ملکه سلینا میشه. درباره شاهزاده ماریان میشه گفت بیشتر از یک ساله که ندیمه ایشون هستن.»

«همممم، اون چند سالشه؟»

«وقتی به عنوان دخترخونده کنت کاتانا وارد کاخ شده 14 سال داشته. حتی اگه دقیق محاسبه نکنیم میشه گفت اوایل دوره 20 سالگی رو میگذرونه.»

لیونل از وجود کنت کاتانا با خبر بود. داستان کنت کاتانا که زندگیش را با قمار باخته و شیفته رابطه با زنان بود و عاقبت پسرش رهایش کرد در تمام جامعه مشهور بود.

«چند وقت از مرگ دوک کاتانا میگذره؟»

«شاید حدود سه سال. اون مشکلات زیادی داشت.»

کنت کاتانا ماجراهای رسوایی با زنان زیاد داشت. بیست سال پیش یکی از رسوای هایش زمانی ساکت شد که او با یک زن ازدواج کرد و دخترش را به فرزندخواندگی گرفت.

«کنت کاتانا با یه زن ثروتمند ازدواج کرد ولی زنش چند ماه بعد از زایمان فوت کرد. اون بچه مادام کاتاناست و بچه بیولوژیک کنت نیست.»

داستان پس از آن چیز خاصی نداشت. یک تصادف سبب شد کنت دیگر بچه ای نداشته باشد. از آن موقع به بعد او کاملا از بین رفت. کنت کاتانا دخترش را بخاطر بدبختی هایش سرزنش میکرد و او را کتک میزد. سپس دخترش را به عنوان ندیمه به کاخ فروخته بود.

این مرد حتی تمام پولی که بابت فروش دخترک به کاخ گرفته بود را از دست داد.

«کنت کاتانا سه سال قبل مرده، مادام کاتانا که اون موقع یه دختر بالغ بود، عمارت رو فروخت و بقیه بدهی هاش رو پرداخت کرده.»

«پسر بزرگ کنت کاتانا کجاست؟»

«فیلیپ کاتانا بیست سال پیش بعد از ترک کردن پدرش راهب شده، برای مادام کاتانا سخته باهاش ارتباط برقرار کنه چون موقعیتش اصلا مشخص نیست.»

اینجا برای لیونل سوالی پیش آمد:«این دختر ازدواج کرده؟»

«مجرده.»

«ولی چرا میگن مادام کاتانا؟»

«یه لقبه که توی کاخ بهش دادن. احتمالا یه لقبه که بخاطر ظاهر زشتش بهش دادن و اینکه چهره اش از سنش پیرتر بنظر میرسه.»

«ظاهر زشت؟»

لیونل مادام کاتانایی که ملاقات کرده بود را بیاد آورد. طبق این گزارش، مادام کاتانا 21 سال داشت و هفت سال از او جوانتر بود. مادام کاتانایی که او ملاقات کرد تازه 20 ساله بنظر می آمد و چهره ای تقریبا بالغ داشت.

«چه چیزی درباره اون زشته؟ نمیدونم چه کاری کرده که باعث شده بهش بگن مادام کاتانا.»

کارل از شنیدن سخنان او عرق سردی به تنش نشست.

«مادام کاتانا یه زن عجیب با بدن بزرگ و صورتی رنگ پریده است. اون همیشه لباس عزاداری می پوشه.»

لیونل بهت زده پرسید:«پس اون مادام کاتانایی که من دیدم کی بود؟»

کتاب‌های تصادفی