اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 14
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهاردهم
ریو به دوک سنتورن نگاه میکرد. بنظر نمی آمد این مرد بخواهد خودش را از بند ماریان رها کند. و هنوز ریو تنها کسی بود که نمیتوانست از کوچکترین احتمالی دست بکشد.
-من میخوام زنده بمونم. باید هر کاری بکنم تا زنده بمونم.
در هر حال که اگر می مرد بدنش می پوسید و از بین میرفت. آنها میگفتند او جادوگر بوده ولی حتی نمیتوانست جادویی را اجرا کند. از آنجا که باید راهی برای فرار از کاخ می یافت باید فکر چاره می بود.
«من نمیتونم بمیرم و حتی نمیتونم جون خودمو بگیرم.»
خیلی خوب میشد اگر ریو از ماریان رها میشد و خیلی ساده میتوانست ذهنش را رها کند.
«دوک سنتورن، سر قولت بمون.»
«بسیار خب.»
پس از نفسی عمیق، ریو سعی کرد لباسش را باز کند. مدت زیادی طول میکشید تا بتواند از شر آن لباس سنگین خلاص شود. درحالیکه آن کوه لباس را از تن خارج میکرد شکمش با هر نفس بالا و پایین میشد. حجم لباسها زیاد بود. صدای لباسهایی که از تن خارج میشدند اتاق نشیمن کوچک را پر کرد. لباسهای ریو مانند کوهی روی هم جمع میشد.
در انتها، ریو با یک زیرپیراهن زنان از زیر آنهمه لباس بیرون آمد. شاید چون زمان زیادی به طول انجامید تا لباسهایش را از تن خارج کند روی پیشانیش را دانه های عرق گرفته بود. حتی بدنش نیز عرق کرد.
لباسش همیشه همینقدر سنگین و حجیم بود؟
واقعا رها شدن از زیر بار چنین لباسی باعث آسودگی بود ولی ریو نمیتوانست پشت سرش را نگاه کند. اصلا نمیدانست آن لباس کهنه و زهوار در رفته اش چگونه بوده است.
«واقعا مریض شدم.»
بودن در چنین لباس نازکی سبب شده بود ریو شرمنده شود. او سعی داشت موهای درهمش را درست کند ولی بی خیالشان شد. برگشته و به دوک سنتورن نگاه کرد. دوک همانطور بدون حالت مانده و هیچ واکنشی نشان نمیداد.
نگاهش بدون تزلزل یا احساس بود. بدن ریو چنان سرد شده بود که انگار رویش آب یخ ریخته اند.
«من نمیدونم چجوری اغوا میکنن.»
«فکرشو میکردم.»
در این موقع نور گرم آفتاب عصرگاهی به تنش خورد. جوری بنظر میرسید که انگار همه بدنش درون نور منفجر شده است، ریو در حینی که از پشت رو به جلو می چرخید غرق نور شده و می درخشید ولی همش همین بود.
دوک حتی وقتی بدن ریو را دید هم نگاهش بی تفاوت بود. جدای از اینها ریو احساس میکرد باعث خوشحالیست که به او نمیخندد. دوک اصلا تحت تاثیر قرار نگرفت.
-واقعا خیال میکردم اینطوری سرنوشتم عوض میشه؟ من خیلی نادونم.
ریو چرخید: همونطور که فکر میکردم واقعا نادونم.
بهرحال هیچ چیزی عوض نشد. ریو به کوه لباسها نگاه کرد، بعد سعی داشت همه شان را برداشته و بپوشد.
«اگه میخوای منو اغوا کنی درست انجامش بده مادام کاتانا.»
ریو دستش به کوه لباسها نرسیده توسط مرد به عقب کشیده شد.
«هاه؟»
باوجود قد بلندش شدیدا سبک بود و دوک سنتورن او را مانند یک بچه بلند کرد.
«چی؟»
در این لحظه مسخره و خنده دار که ریو سعی داشت چیزی بگوید. دوک سنتورن درحالیکه او را در آغو*ش گرفته بود روی مبل نشست.
«....!»
... اما احساسش نسبت به قبل شدیدتر بود. کلمه دیگرش وحشیانه بود و بطور کل میشد گفت مورد حمله قرار گرفت.
«ب-بسه.»
وقتی ریو دید که او دستانش را کامل باز کرده و عضلاتش دیدگانش را پوشاند کاملا شوکه شده بود. اولین چیزی که به ذهنش آمد این بود که مرد میخواهد او را تصاحب کند.
-چرا؟
ریو فکرش را نمیکرد اسباب هو*س کسی شود.
«دوک سنـ-سنتورن.»
«صدام کن لیونل.»
ریو محو صدای خش دارش شده بود که با نفسهایی گرم ترکیب شده بود:«د-دوک.»
لحظه ای که ریو سرش را چرخاند با لیونل رو در رو شد. صورت او درست روبرویش قرار داشت.
«لیـ-لیونل!»
بدنهایشان خیلی بهم نزدیک بود.
ریو عادت نداشت کسی او را بغل کند. هرگز فکرش را هم نمیکرد با نامزد شاهزاده ماریان رابطه ای غیراخلاقی داشته باشد. تقریبا احساس میکرد توسط دوک سنتورن تسخیر شده است. به صدای ضربان قلبش گوش داد به سمتش خم شد. بدنش می لرزید.
اضطرابش بالا رفته بود که نکند این مرد وادارش کند از هر چیزی که میخواست دست بکشد. دوک میدانست ریو کیست. چه میشد اگر درباره تغییر ظاهرش به ماریان میگفت؟
-تو احمقی،ریو.
ریو لبهای خود را گاز گرفته و در دل می گریست:«دوک.»
لیونل گفت:«اسم من لیونله.»
او موهای ریو را از صورتش کنار زد. انگار که ریو جزئی از داراییش بود. ترس ریو بیشتر شد:«سرورم، من باید برگردم به کاخ.»
«میدونم.»
«من قصد نداشتم دوک رو اغوا کنم.»
این چیزی نبود که بخواهد در برابر دوک بیان کند، هم وقتی لباسهایش را درآورد و هم زمانی که در آغوشش بود. ریو میدانست حرفهایش قانع کننده نیستند. فقط اینکه نمیدانست نگاه خیره دوک، لیونل، پوست رنگ پریده و پاهای لاغرش را تحسین میکند و غرق تماشای انحنای بدنش در زیر آن لباس نازک شده است.
ریو آنقدر ترسیده بود که خودش را هم تشخیص نمیداد:«من هرگز قصد نداشتم بهتون آسیب بزنم.»
«میدونم. تو ترسیدی.»
ریو اصلا نمیدانست چقدر وسوسه انگیز بنظر میرسد. حتی نمیدانست که ضربان قلب لیونل را به اوجش رسانده است. لیونل به بدن مادام کاتانا نگاه میکرد که همیشه زیر آن لباس ضخیم وحشتناک پنهان بوده است. قد ریو بلند بود، جثه کوچکی نداشت منتها چاق نبود.
درعوض پاهایی بلند و برازنده داشت. سینه و کفل هایش به فیزیک بدنش می آمد. کمرش شدیدا لاغر بود. او بدنی اغوا گر داشت. هرچند وقتی آن لباس وحشتناک را از تن درآورد مادام کاتانا از چیزی که او تصور میکرد جوانتر به نظرش رسید.
-این دختر انگار یه نفر دیگه اس. مثل این میمونه که یه پیله رو باز کردم و پروانه بیرون زده.... لیونل فهمیده بود ریو به آنچه او می پسندد نزدیک است.
آنقدر قد بلند بود که با او برابری میکرد، قوی اما بدنی لاغر و بدون چربی داشت. اصلا به آن بانوهای ظریف و شکننده شباهت نداشت. سلامت و طراوتی داشت که قابل شکستن نبود حتی اگر وحشیانه با آن رفتار میشد.
-این زن تا حالا کجا بوده؟
میخواست طعمش را بچشد. پس از آن هم برای یک قضاوت منطقی دیر نمیشد.
«هممم»
لیونل قصد نداشت تا انتها پیش برود ولی بعد دلش میخواست بیشتر از اینها را مزه کند. همان موقعی که این دختر را لمس کرد دانست که موجود خطرناکیست. اما کسی که مسخره بازی در می آورد و وسوسه شده خود دوک بود.
لیونل به آرامی و پس از مدتی طولانی کنار رفت. ریو از آغو*ش دوک خارج شده و به خودش آمد.
-این فقط بازی با آتیش بود.
آینده ای نبود که دوک سنتورن با او باشد. او حتی نمیتوانست ریو را بجای ماریان انتخاب کند. همه چیزی که این مرد میخواست احتمالا تنها یک شب بود و بس. با فکر به این موضوع بدن ریو یخ می بست.
-تعجب کردی؟ به چی فکر میکنی، دوک؟
فکرش را میکرد همه چیز بخاطر ماریان بود. برای این مرد، ماریان از ریو مهمتر بود. اگر دوک سنتورن برای بازی کردن با آتش هم ریو را انتخاب میکرد فقط بخاطر ماریان بود. ریو از دوک پرسید:«توی اغوا کردن شما موفق عمل کردم؟»
«خب....»
ریو با بدگمانی به پاسخ بی تفاوت دوک لبخند زد. این مرد از همان ابتدا میدانست او هیچ علاقه ای به تمایلات و هو*سهایش ندارد. همه چیزی که ریو میخواست زنده ماندن و ترک کردن کاخ بود.
«من-باید برگردم.»
ریو به خود آمده وانمود میکرد مصمم است. سخت بود بیشتر از اینها وقت تلف کنند. او پایین را نگاه کرده به لباس خراب شده اس خیره شد و لبش را گزید. لباسهایش را برداشت و سریع آنها را پوشید. سعی داشت آن لایه های پنبه ای را زیر لباسش بپوشد تا لباسش مانند قبل حجیم شود. دستانش می لرزیدند جوری که نمیتوانست درست کارش را انجام بدهد و واقعا بهم ریخته بود.
«وایسا.»
لیونل به او نزدیک شده و سعی کرد کمکش کند. ریو محکم دستش را پس زد.
«به من دست نزن، نزن!»
«آروم باش.»
مدتی طول کشید تا لباس بپوشد. لباس پاره شده اش را جوری درست کرد که خرابیش دیده نشود. بونتی که افتاده بود را برداشت و آه کشید. لیونل که برای مدتی از اتاق بیرون رفته بود برگشت:«بهشون گفتم برات یه کالسکه آماده کنن تا به کاخ بری.»
«بسیار خب.»
ریو خلاصه وار حرف میزد، لیونل به موهایش اشاره کرد:«موهات بهم ریخته، باید بهتر از اینا درستش کنی.»
«واسم مهم نیست دوک.»
«مادام کاتانا.»
«این یه اشتباه بود.»
در جواب ریو، لیونل آهی کشید و اضافه کرد:«ولی واقعا خوب نیست اگه ماریان بفهمه تو کی هستی .... ماریان درباره تغییر ظاهرت خبر نداره درسته؟»
کتابهای تصادفی

