فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 21

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و یکم

«خوابم میاد.»

او خستگی را در سراسر جسمش احساس میکرد. بوی گند آمونیاک سرش را به زق زق انداخته بود. درحالیکه زندانی شده بود نمیتوانست خودش را بشوید یا چیزی بخورد.

ریو به تلخی لبخند زد و دوک را بیاد آورد:«لیونل، هر جا که هستی، حالت خوبه؟»

او سخت تلاش کرده بود تا دوک را نجات بدهد و او را زنده نگهدارد.

-اما این امنیت من رو تضمین نمیکنه.

او در زندگی گذشته موقع زمستان کشته شد ولی احساس میکرد اینبار زودتر قرار است بمیرد.

ریو به دیوار سرد تکیه زده و بخواب رفت.

«بیدار شو، گفتم بیدار شو!»

چند ساعت بعد شاهزاده ماریان که برای بازجویی از ریو آمده بود او را بیدار کرد. ماریان نمیتوانست بوی گند آمونیاک را در اتاق قهوه ای تحمل کند پس ریو را به درون راهرو کشیده بود، وقتی ماریان در رویش جیغ کشید چشمان ریو گرد شدند.

«اگه حرفی داری زودباش بگو ریو کاتانا! بهم بگو با لیونل چیکار کردی؟»

لبهای خشک ریو بسختی تکان میخوردند:«هیچی، من هیچ کاری نکردم.»

ماریان حالا خشمگین تر شده بود:«دروغه! وانمود نکن ضعیف هستی.»

ماریان احساس میکرد ریو در مقایسه با شب قبل که او را دیده کمی لاغر تر بنظر میرسد اما این فکری گذرا بود.

«چطور جرات کردی به نامزد من چشم طمع داشته باشی؟»

«دوک تقریبا بخاطر شما داشت می مُرد شاهزاده ماریان. چی بهش خوروندین؟ سم یا مواد؟»

ماریان که کنترل اعصابش را از دست داده بود یک سیلی به گونه ریو نواخت. بخاطر شدت سیلی، سر ریو یه یک سمت چرخید. بعد درحالیکه گونه ورم کرده خود را لمس میکرد به ماریان نگاه کرد:«تموم شد؟»

ماریان که او را زده بود، مچش را گرفت و نالید:«ر-ریو، ا-این چیه ؟بدنت از سنگ ساخته شده؟ پس بگو!»

او به ریو توهین میکرد، اهمیت چندانی نداشت. از دید ریو کارهایش خنده دار بودند. دختری که پیش از بازگشت دوباره اش به زندگی به او خدمت کرده و ریو را کشته بود حقیقتا رقت انگیز بود.

این چیزها واقعا پوچ بودند.

ریو یک جادوگر و ساحره بود، به اشتباه فکر میکرد تنها راه بقا برای او ترک کردن کاخ است.

«بسیار خب، اگر آماده رویارویی با عواقبش هستی باید بگم موفق شدی.»

اگر دست به چنین اقدامی میزدند اکنون او با لیونل قاطی نمیشد:«ریو، درباره چی داری حرف میزنی؟ عقلت رو از دست دادی؟»

ریو که روی زمین زانو زده بود با همه وجودش به ماریان خیره شد. ماریان جا خورده و از نگاهش دوری کرد. ریو شدیدا از این شاهزاده رقت انگیز بیزار بود. شاهزاده ای که در کاخ طلا پناه گرفته و فکر میکرد همه چیز به میل او پیش میرود. این شاهزاده جوری بزرگ شده بود که هر کاری دلش میخواست بکند.

ماریان جزو آن دسته افراد بود که جرات رویارویی با ریو را نداشتند. ریو نیز طاقتش تمام شده و همه نفرتش را نشان میداد:«شاهزاده خانم خودشون نامزدشونو به من دادن... اون مردیه که نه دوستش دارین و نه میخواین باهاش ازدواج کنین.»

«این.... این...»

«شما حتی به دوک یه داروی ناشناخته خوروندین و مارو زندانی کردین. چقدر بهش دارو دادین؟ از همون ابتدا قصد داشتین دوک رو بکشین؟»

«خ-خفه شو! ریو کاتانا!»

«شاهزاده ماریان! شما عاشقش نیستین! پس خواستین نامزدتونو بکشین؟ چرا؟!!»

ریو حالا که به مرگ نزدیک بود دیگر از هیچ چیزی نمیترسید. ماریان که بخاطر این وضعیت آشفته شده بود بهانه آورد:«م-من نمیخواستم لیونل رو بکشم! ن-نمیخواستم!»

«شاهزاده خانم.»

«من فقط یه چیزی به نوشیدنیش اضافه کردم! هر کاری رو انجام دادم که مارکیز بهم گفته بود.»

«مارکیز کوئیل میخواست دوک سنتورن رو بکشه چون نقشه داره همسر شما باشه.»

«م-من نمیدونستم! من بی گناهم ریو!»

درحالیکه ماریان بهانه می آورد رنگ از چهره نگهبانان پشت سرش می پرید. آنها به ماریان خیره شدند. شاهزاده وقتی بدگمانی آنها را دید به تندی سرش را تکان داد:«تقصیر من نبود!! همه این کارها رو ریو انجام داده.» رو به خدمتکار و نگهبانان کرده و گفت:«آره همینطوره... یالا بهم جواب بدین!»

ماریان هربار که با حقیقت روبرو میشد جیغ میکشید و حاضر نبود خطای خودش را بپذیرد:«ریو تو سعی داشتی به دوک آسیب بزنی و بهش حقه زدی. اینجا هیچ شاهد و مدرکی نیست که بتونه نجاتت بده.»

ماریان سریع خودش را جمع و جور کرد ولی چهره ریو همچنان سرد بود:«شاهزاده خانم، دوک سنتورن زنده اس. اون میدونه من بی گناهم.»

«این.... این...»

ماریان به خدمتکارش نگاه میکرد انگار از او کمک میخواست. خدمتکارش از نگاه او طفره میرفت و ریو همچنان او را تمسخر میکرد. ماریان دامن خود را محکم چنگ زد.

«ل-لیونل میدونه من مقصر نیستم. شما هم میدونین درسته؟»

ماریان این سوال را از دیگران می پرسید ولی کسی جوابش را نداد.

ریو دردی که هنگام سوزانده شدن و مردن توسط ماریان احساس کرده بود را بیاد داشت. بنظر میرسید از آن زمان تا کنون موقعیتش چندان عوض نشده فقط با سرعت بیشتری به سمت مرگ میرفت.

«شاهزاده، قصد دارین همینجا منو بکشید؟»

«چ-چرا باید بکشمت؟» چشمان ماریان با اضطراب می لرزیدند:«چطور میتونم تورو بکشم وقتی خودم اینقدر ضعیفم؟»

«شما خودتون منو نمیکشید.... دست و پاهای شاهزاده خانم همه جا پراکنده هستن.»

«من نیاز ندارم دستهاشونو قرض بگیرم ریو، فقط کافیه تو بخاطر افتخار و شرافت دوک سنتورن بمیری. اگه میخوای خودکشی کنی من بهت سم میدم یا یه طناب یا یه چاقو یا هر چیز یکه لازم داری.»

ماریان معصومانه لبخند زد:«اگه من کسی مثل تو رو بکشم که واسم بدشگونی میاره، تو زندگی بدشانسی میارم. من خیلی ضعیفم نمیتونم تورو بکشم.»

ماریان اصلا نمیتوانست شایعات مثلث عشقی میان خودش، لیونل و ریو را تحمل کند:«پس... تو باید خودتو بکشی ریو. بخاطر همه...»

در یک آن انرژی ناگهانی درون دستان ریو جمع شده و ضربان گرفت. هاله سرخی دور مردمکهایش پیچید. زخم روی دست چپش با درد و سوزش بسیاری بازگشت. گردنبند دور گردنش به پیچ و تاب افتاد و میخواست فرم حلقه را بگیرد. این جادویش بود.

قدرتی که از نفرتش نسبت به ماریان سرچشمه میگرفت. وقتی اولین بار مُرد، این حلقه او را به گذشته برگرداند و حتی لیونل را درمان کرد. این حلقه جادویی داشت که میتوانست ماریان را بکشد.

این حلقه محدودیت نداشت.

او نمیتوانست جادویش را کنترل کند ولی بخاطر اینکه خشمگین بود. احتمالا قدرتشبرای کشتن ماریان کفایت میکرد: میتونم هر وقت بخوام بکشمت.

هرچند، ریو به ماریان نگاه کرد. همه کنارش ایستاده بودند. این نیروی غیر قابل کنترل میتوانست ماریان را بکشد؟ ولی اگر او ماریان را میکشت، همه اش بخاطر هیچ بود زیرا از تمام قدرتش استفاده میکرد و در ادامه این روند خودش نیز کشته میشد.

«هاها... هاهاهاهاها...»

اگر در انتها ماریان کشته میشد او و همه حاضران در اینجا، سرنوشتشان با ماریان تفاوتی نمیکرد. او برای زنده ماندن تقلا میکرد اما سعی داشت بقیه را بکشد؟

این کاملا متناقض بود. ریو تصمیم به کشتن ماریان داشت ولی جادو را عقب کشید:-من میخوام مطمئن باشم که دوک سنتورن زنده میمونه.

او ناگهان فکری کرد چه میشد اگر ماریان و بقیه اشراف دوک را به خطر می انداختند و او را تهدیدی برای خود میدانستند؟

پزشک سلطنتی، شخص مورد اعتماد شاه، یک شارلاتان بود و همه این را میدانستند.

پس از چند فحش و نفرین ماریان از انجا رفت. ریو دوباره در اتاق قهوه ای زندانی شده و در فکر فرو رفت: چه بلایی سر من میاد؟

میزان حرارت بدن ریو اجازه نمیداد ذهنش قدرتمند بماند. آینده ای که ریو تجربه میکرد پیش از بازگشت پاک شده بود. انگار در عمق تاریکی اسیر شده و جایی برای رفتن نداشت.

«هاه...» ریو آهی کشید و پیشانی خود را لمس کرد. او خسته بود و بنظر میرسید خیلی به خودش فشار آورده است. گوشه اتاق قوز کرد و منتظر گذر زمان شد.

***

لیونل با صدای خنده کسی از خواب برخاست. در حالیکه روی تخت افتاده بود سرش را چرخاند و رامبو پزشک دوکی را دید که کنارش نشسته بود.

«دوک، بالاخره بیدار شدی.»

در حین شنیدن سخنانش لیونل احساس میکرد سرش به دو نیم تبدیل شده است. او بدون اینکه اطراف خود را تماشا کند نشست. سرگیجه داشت اما نه به آن اندازه که نتواند بدنش را حرکت بدهد.

وقتی لیونل نشست متوجه طرح های طلایی روی تخت و دیوارها شد و اخم کرد:«اینجا کاخ آیلته؟»

«بله جناب دوک.»

«چه اتفاقی افتاده؟»

«این دقیقا چیزیه که میخوام بپرسم سرورم.»

«چی؟»

لیونل بطرفش چرخید. رامبو شادمانه به سخن گفتن ادامه داد:«من شنیدم وقتی دوک به مراسم بلوغ شاهزاده خانم رفتن، توسط ندیمه ایشون اغوا شدن و شب رو با اون خدمتکار گذروندن. حالا اون خدمتکار قراره با مرگش روبرو بشه.»

«...........»

«و بنظر میرسید دکتری که شاهزاده خانم فرستاده بود قصد داشت دوک رو زنده کالبد شکافی کنه.»

«...........»

«آشوب بزرگی براه افتاده بود، فکر کنین دکتر میخواست دست و پاهای شما رو تیکه تیکه کنه.»

لیونل اهی کشید:«از زمان بیهوشی من چقدر گذشته؟»

«اینطوری نیست که بیهوش شده باشی در اصل خواب بودی. در کل یه روز کامل از زمان مراسم جشن بلوغ شاهزاده خانم گذشته.»

چهره لیونل بهم ریخت. رامبو تغییرات چهره اش را تماشا میکرد:«یادت هست اون شب چه اتفاقاتی افتاد؟»

«مادام کاتانا چی شد؟»

«اون چشه؟»

«اون همراه من بود. تونستین مارکیز کوئیل رو دستگیرکنین؟»

«مارکیز برای چی؟» رامبو نمیتوانست افکار لیونل را همراهی کند.

«اون به درخواست شاهزاده ماریان میخواست منو بکشه.»

«چی؟»

«مارکیز به من دارو داد. شاهزاده ماریان هم مادام کاتانا رو آورده بود که همراه من زندانی بشه.»

«چ-چی؟» دهان رامبو با بهت باز مانده بود. لیونل از اینکه میدید پزشکش هیچ آگاهی نسبت به موقعیت ندارد ناراضی بود.

حتما مارکیز همه مدارک را از بین میبرد و وقتی لیونل بیهوش بود از آنجا میگریخت. مادام کاتانا نیز حتما در زندان بود. احتمالا شاهزاده ماریان برای برهم زدن نامزدی شان یک دلیل عاقلانه لازم داشت و به بهانه رسوایی لیونل اینکار را میکرد.

«مادام کاتانا کجاست؟»

«اون ندیمه شاهزاده س، مشخصا شاهزاده میدونه.»

رامبو سرش را کج کرد انگار چیزی را فهمیده بود. یعنی لیونل چیزی نمانده بود بخاطر آوردوز دارو بمیرد؟

وضعیت برای او شدیدا مشکوک بود:«چرا تونستن بهت دارو بدن؟»

«مارکیز با چند نفر بهم حمله کردن وقتی بدنم بی حس بود وادارم کردن داروی اضافی رو بخورم.»

«منظورت چیه بدنت بی حس بود؟ دیگه چی بهت دادن؟»

«موقع مهمونی شاهزاده یه چیزی توی نوشیدنی من ریخته بود. شاید همون باعث شده بدنم از کار بیفته...»

کتاب‌های تصادفی