فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 22

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و دوم

«من از لیوانی که ماریان تو جشن بهم داده بود نوشیدم. حتما با داروی فلج کننده قاطی بوده.»

«شنیده بودم شاهزاده ماریان از مادام کاتانا متنفره ولی چرا مارکیز به شاهزاده کمک کرده؟»

«اون معشوقه شاهزاده س.»

دهان رامبو بسته شد.

لیونل آن شب مبهم اما پر اشتیاق را بیاد داشت. هرچند یک روز خوابیده بود ولی برای او، این تنها چند ساعت از زمانی که با مادام کاتانا گذرانده بود محسوب میشد.

هرچند او داروی قدرتمندی مصرف کرده بود اما بسختی میتوانست حرکات خودش را تحمل کند. رامبو به لیونل نگاهی انداخته و آهی کشید.

«بازم خیلی بهتر از اون چیزی هستی که انتظارشو داشتم. واقعا خوش شانسی.»

«شانس آوردم؟» لیونل از تخت بیرون آمد:«برو ببین مادام کاتانا کجاست.... همین الان.»

«چرا؟»

«اون نجاتم داد.»

چهره رامبو و میشل محافظ کنار در کاملا سرخ شد. میشل داخل شده و با سرعت در را بست:«لطفا صداتون رو بیارین پایین تر. خیلی بد میشه اگه کسی بشنوه.»

لیونل رو به آندو پرسید:«مراقب ما هستن؟»

آنها سرهایشان را تکان دادند. رامبو غرغری کرد انگار درحال سنجیدن موقعیت بود:«شاهزاده سعی داشته نامزدش رو بکشه معلومه که شاه حواسش به ما هست.»

ماریان خیلی تند رفته بود. هدف از کشتن لیونل چیزی فراتر از بهم زدن نامزدی را نشان میداد. ماریان قطعا از اینکه لیونل زنده بماند خوشحال نمیشد. اینکه چطور با مادام کاتانا رفتار میکرد نیز کاملا آشکار بود.

لیونل به سایه های ساختمان آنسوی پنجره های پوشیده نگاه میکرد. وقتی به نتیجه درستی رسید رو به میشل گفت:«درخواست یک ملاقات خصوصی با اعلی حضرت رو بده و مارکیز کوئیل رو پیدا کن ولی، اینکه مادام کاتانا کجاست اولویت اول ماست.»

«بسیار خب.»

***

یک روز دیگر گذشت. زمان برای ریو بی معنا مینمود. هیچ چیزی نخورده و بخاطر قوز کردن دست و پاهایش سفت شده بودند. تشنگی و گرسنگیش از بین رفته بودند.

او نتوانست خوب بخوابد و دائم بیدار میشد. چشمانش سرخ بودند. اِل که غذای ریو را می آورد. صبح وارد اتاق شد:«ریو، هنوز زنده ای؟»

اِل نگرانش بود و وضعیتش خوب بنظر نمیرسید. اِل جزو کسانی بود که در گذشته وقتی ریو مُرد با او همدردی کرده بود. ریو نه دوستش داشت نه از و بیزار بود. اِل میدانست یک روز او هم مانند ریو حذف خواهد شد.

«بخور، ریو.»

ال نسبت به او محتاط بود هرچند ریو را نبسته بودند اما در بدترین شرایط فیزیکی قرار داشت بهمین دلیل نمیتوانست ال را تهدید کند یا به او آسیب بزند.

«اگه چیزی نخوری نمیتونی زنده بمونی. ما نمیدونیم تا کی ممکنه اینجا زندانی باشی.»

ریو میفهمید که ال نگران اوست. بدون هیچ احساسی نشسته و به سینی سوپ گرم و نان نرمی که ال آورده بود نگاه کرد. ریو سرش را بالا گرفت.

«ال، من یه خواهشی دارم. بزار با ملکه ملاقات کنم.»

«ریو، دیوونه شدی؟»

ال سرش را تکان داد، ریو بسختی می توانست حرف بزند:«من نباید بی بندو باری های ماریان رو لو بدم؟ تو خیلی خوب میدونی که اون شاهزاده افسار پاره کرده.»

حتی اگر خاندان سلطنتی در رسوایی های زیادی درگیر بودند ولی اگر این شخص شاهزاده ماریان بود داستانش فرق داشت. در مقایسه با برادران بزرگش رفتار مشابهی با او نمیشد.

ماریان تازه بالغ شده و ازدواج نکرده بود حتی برای خاندان سلطنتی هم سخت بود که یک شاهزاده ازدواج نکرده درگیر روابط بی قاعده ج*سی شود.

«اگر کارهای شاهزاده افشا بشن. فکر میکنی کی مسئول اقدامات او حساب میشه؟ یا من هستم یا تو یا یکی دیگه از سرپرستهاش.»

ملکه سلینا میدانست ماریان دوست دارد با آتش بازی کند اما از وسعت این اتفاقات بی خبر بود.

«اگه من بدست ماریان بمیرم فکر میکنی بعدش نوبت کی میتونه باشه؟»

ریو سرگیجه داشت بسختی میتوانست هوشیاری خودش را حفظ کند:«ال، ماریان رو متوقف کن. اون نباید به دوک سنتورن آسیب بزنه.»

«من سعی کردم شاهزاده رو متوقف کنم ولی بی فایده بود.»

ال هق هق میکرد. ماریان هرگز به نصایح ندیمه هایش گوش نمیداد. ریو همه قدرتش را جمع کرد.

«شاهزاده پای مارکیز کوئیل رو کشیده تو ماجرا. وقتی حساب منو برسه بعدش نوبت تو میشه.»

ال جا خورد. ریو دیگر نتوانست چیزی بگوید. ال به بیچارگیش نگاه کرد و گفت:«من حرفهات رو به ملکه میرسونم ولی نمیتونم تضمین بدم که اون میاد به دیدنت.»

ال خیالش راحت بود که ریو با وجود اینکه بسختی سرش را بالا می آورد و او را نگاه میکند هنوز زنده است. ال به سینی غذایی که آورده بود نگاه کرد:«این غذاهارو شاهزاده به سرآشپز دستور داده تا بپزن. من نمیدونم محتویاتش چیه ولی اگه جای تو بودم نمیخوردمش.»

«...... ممنونم.»

ال بدون اینکه حرف ریو را بپذیرد رفت. ریو غذاها را کناری هل داد بعد همه شان را درون توالت ریخت.

-هنوز نه... من نمیخوام بمیرم.

***

شاهزاده ماریان نمیتوانست بخوابد. صبح خیلی زود بود مربی زبانش درحالیکه چوبی بدست داشت پیدایش شد.

«شاهزاده ماریان وقت درسه.»

«چ-چی؟»

معلم مدتی منتظرش ماند درحالیکه میگفت بخاطر جشن بلوغش از کلاس او غفلت نموده، شیرین بازی های ماریان یک ذره هم روی این پیرمرد که یک چوب بدست داشت تاثیرگذار نبودند.

پیش از پایان گرفتن درسهای وحشتناک خصوصی ایلانی شاهزاده یک ملاقات کننده داشت. ملکه سلینا پیدایش شد. او لباسی به رنگ سبز تیره و روشن پوشیده و یقه اش به شکلی خاص جمع شده بود.

«چ-چه خبر شده مادر؟»

ملکه یک گلاه گیس سفید درخشان به سر داشت و آرایشش زیادی بود و حالتی برازنده و باشکوه به او میداد.

«ماریان، چه خوش شانسیم که اینجا هستی.»

برای ملکه سلینا مهم بود که ماریان را یک دختر کامل بار بیاورد. پشت سر ملکه ندیمه هایش قرار داشتند. ماریان با شرمندگی دهانش را باز کرد:«مادر؟ چه خبر شده؟»

«موسیو فرانکو، برین.»

معلم زبان ایلانی سریع آنجا را ترک کرد. ماریان وقتی به مادرش و ندیمه های مغرورش نگاه میکرد بی قرار شده بود. این اصلا نشانه خوبی نبود.

«این موقع صبح اینجا چیکار میکنین مادر؟»

«شنیدم تو ریو رو زندانی کردی.»

«خب؟»

ماریان از جایش برخاست و گستاخانه با مادرش روبرو شد. هرچند ماریان کفش پاشنه بلند پوشیده بود اما قدش هنوز هم به قد و قواره ملکه سلینا نمیرسید.

«ماریان، زیاده روی کردی.»

سردی خاصی در نگاه ملکه دیده میشد. او موهای ژولیده و لباس اطلسی ماریان را بررسی کرد:«من با عشق تو رو بدنیا آوردم ولی برای چی اینقدر فاسد شدی؟»

«نمیدونستم مادرم اینقدر گستاخه.»

«گستاخ؟»

«مادر اجازه داد من تنها بزرگ شم. الان بالغ شدم پس توی زندگی من دخالت نکن.»

ملکه سلینا خندید:«معمولا شاهزاده ها از ندیمه هاشون استفاده نمیکنن که توی مراسم بلوغشون به خدمت نامزدشون برسن.»

ماریان خشمگین شد:«اینا همش چرنده و سوتفاهم شده! ریو، اون شایعه پخش میکنه.»

«چرا اسم ریو رو میاری؟»

ماریان یک لحظه گیج شد. تصور میکرد ریو ملکه را پر کرده ولی الان نقشه خودش لو رفته بود. ملکه سلینا نچ نچی کرد. خیلی زود همه مساله را فهمید.

«اوه خدای من! تو دختر منی ولی خیلی نادونی. تو تقریبا باعث مرگ دوک سنتورن شدی بعد با اینکه میدونستی زنده س میخواستی از شرش خلاص شی. هیچ میدونی پدرت برای درست کردن این مساله چقدر توی سختی قرار گرفته؟»

«آه، مادر، در اینباره داری اشتباه میکنی.»

«واقعا داری سر این مساله بحث میکنی که دوک تقریبا به قتل رسیده و ریو پشت این ماجراست؟ ریو، اون دختر کدوم گوریه؟ اونم مُرده؟»

«اوه هنوز نه.»

وقتی ماریان جواب داد ملکه از میزان حماقت دخترش حیرت کرده بود:«هنوز نه؟ ریو کجاست؟»

«چرا اینقدر به اون دختر اهمیت میدی؟ مگه مهمه اگه بمیره؟»

«البته که مهمه، تو یه احمقی.»

ملکه سلینا نچ نچی کرده و رو به ندیمه هایش اشاره نمود:«مراقب ماریان باشین و زندانیش کنین.»

«مادر تو داری چی میگی؟»

ملکه آنجا را ترک کرده و خدمتکارانش به ماریان لبخند میزدند.

«شاهزاده ماریان، ملکه دستور دادن ما بخوبی شما رو تربیت کنیم.»

ماریان فحش میداد و فریاد میزد اما ندیمه های ملکه کشان کشان او را بردند.

«ریو کجاست؟»

«ا-از این طرف.»

ملکه با راهنمایی یک خدمتکار به ملاقات ریو میرفت. قفل اتاق قهوه ای که ریو در آن زندانی بود برداشته شد.

او صدای باز شدن در را شنید ولی بدنش سفت بود و نمیتوانست حرکت کند. در با صدای غیژ باز شد ولی کسی داخل نیامد. فقط یک صدا شنیده شد:

«ریو کاتانا کجاست؟ این بوی گند بخاطر چیه؟»

خدمتکاران ملکه ریو را بیرون آوردند.

ملکه نچ نچی کرد. وضعیت ریو اصلا خوشایند چشمها نبود. خدمتکاران بخاطر بوی گندی که از بدن ریو ساطع میشد بینی خودشان را نگهداشته بودند.

وقتی ریو را روی زمین انداختند ملکه به او خیره شد

گردنبند الماس و گوشواره های ملکه میدرخشیدند برعکس چشمهایش که از هر سنگ جواهری سردتر بودند.

«وضعیتت فاجعه س ریو .»

ریو بسختی سرش را بالا گرفته و ملکه را نگریست:«خیلی وقته ندیدمتون ملکه.»

ریو به آرامی جواب میداد. ملکه با نارضایتی به ریو خیره شده بود.

«برای چی منو خواستی؟»

آنها به اتاق سبز رفته بودند. خدمتکاران ملکه برایش یک صندلی آوردند. در حقیقت ملکه از اینکه با ریو تنها باشد خوشش نمی آمد.

«ریو واقعا توی بد وضعی هستی. به من گفته شده تو چیزی داری که میخوای درباره ماریان بهم بگی؟ خب حرف بزن.»

ملکه سلینا اساسا مهر و عطوفت عمیقی نسبت به دختر و پسرانش نداشت. زندگی خودش از هر چیزی برایش ارزشمند تر بود.

ریو به ملکه خیره شد:«ملکه، اجازه بدین کاخ رو ترک کنم.»

کتاب‌های تصادفی