فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 20

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیستم

پس این جادو بود.

این اولین جادویی محسوب میشد که ریو از زمان بازگشتش به زندگی انجام داده بود. همین که نور سرخ ظاهر شد، درون جسم لیونل جذب و یکی شد.

«هااه، هااه»

جادو اتاق را روشن کرده بود . رنگ سفید تمام نگاه ریو را پوشاند. برای یک لحظه همه آگاهیش بهم پیچید و بعد دوباره بازگشت. بدن ریو بخاطر از دست دادن قدرتش کاملا سست شد.

وقتی بهوش آمد وضعیت لیونل را بررسی نمود و فهمید که تنفسش به حالت نرمال برگشته است. او خواب بود.

«خدارو شکر.»

اکنون همه چیز به پایان رسیده بود؟

ریو به سمت تختخواب رفته و نشست. سوخت چراغ تقریبا تمام شده بود.

هر چه زمان میگذشت پیشانی چین خورده لیونل آرام میشد. چهره اش نیز ملایم تر بنظر میرسید.

«وقتی بیدار بشی، همه چی بحالت نرمال برمیگرده.»

بلافاصله لیونل چشمهایش را باز کرد و نگاهشان با هم تلاقی کرد.

«تو.... تو....»

از روی نگاه تند و تیز لیونل میشد فهمید که او نمیمیرد.

«ممنونم.» ریو سپاسگذار بود که او زنده مانده است.

آنقدر به خود اعتماد داشت که ابدا بابت هیچ چیزی افسوس نمیخورد:«هر دوی ما قربانی شدیم. استراحت کن دوک.»

ریو برای اطمینان پیدا کردن از اینکه او استراحت میکند چشمهایش را با دست خود بست. هرچند وقتی ریو اینکار را کرد لیونل دستش را هل داد:«تو....»

«من واقعا متاسفم.» ریو میدانست اکنون لیونل ناامیدانه سعی دارد آگاهیش را حفظ کند.

«شاهزاده ماریان دستور داده هردوی ما کشته بشیم. اگه اینجا رو ترک کنی شاید تو خطر بیفتی.»

این هم جای شگفتی نداشت. ماریان میخواست ریو بمیرد حتی با اینکه میدانست دوک به او نگاه هم نمیکند. ریو لطف بازگشتش در زمان را با کمک میراث خودش به او جبران کرد. حالا همه چیز بین آنها برابر بود.

«دوک توی وضعیت خوبی نیست.»

ریو احساس میکرد شاید دوک نتواند بخوبی وضعیت را درک کند فقط نمیدانست این جادوی درمان چه اثرات منفی روی او خواهد گذاشت با این حال چیزی که بیش از همه اهمیت داشت این بود که دوک زنده میماند.

لیونل خمیازه ای کشید:«هی، مادام کاتانا.»

«بهتره استراحت کنی، زندگیت دیگه توی خطر نیست.»

«خودت چی؟»

ریو خندید:«شاهزاده ماریان همین که چشمش به من بیفته واسه کشتنم اقدام میکنه. خب اگه تونستی کاری بکنی بزار از اینجا برم و بفرستم یه جای دور.»

لیونل زیر لب چیزی گفت که چندان واضح نبود و بعد بخواب رفت. ریو هم میخواست استراحت کند اما کار داشت. بعد نوری به اتاق تابید.

«یه نفر ممکنه بیاد.»

روی زمین بخواب رفت جوریکه انگار بیهوش شده و تا صبح بیدار نشد پس اصلا نفهمید وقتی بخواب رفته، دست لیونل دور شانه هایش او قرار گرفته است.

صبح در ناگهان باز شد. ریو وقتی صدای باز شدن قفل در را شنید از جا پرید. نور سراسر اتاق را پر کرد. یک دختر وارد اتاقی شد که پر از بوی وحشتناک آلودگی بود. ریو به تخت تکیه زده و روی زمین افتاده بود.

آنقدر خسته بود که حتی نمیتوانست سرش را بالا بیاورد ولی وقتی کفشهای جواهر نشان و لباس باشکوه روبروییش را دید دانست این شخص کیست. صدای قدم هایی که تپ تپ می آمدند کاملا واضح بود.

«ریو، تو زنده ای؟»

«شاهزاده خانم...» ریو سرش را بالا گرفته و به ماریان نگاه کرد.

هرچند او لباسهایش را پوشیده بود اما ماریان میدانست چه خبر شده است. ماریان وقتی چشمش به ریو افتاد که کنار تخت بود و لیونل روی آن،چهره درهم کرد.

«تو واقعا اون کارو کردی؟»

ماریان با اخم و نگاهی بی احساس به لیونل نگریست. هنوز به او نزدیک نشده دهانش را پوشاند.

«ریو، با نامزد من چیکار کردی؟ چرا اونو کشتی؟ برای چی اون مُرده؟»

این واقعا خنده دار بود که ماریان با لیونل بخواب رفته شبیه جسد رفتار میکرد. او حتی به ریو اجازه صحبت کردن هم نمیداد.

«تو حق نداشتی به چیزی که مال منه طمع کنی. تاوان اینکارت رو میدی.»

ماریان درحالیکه مانند آتش سخن میگفت پس از اتمام حرفهایش جیغهای بلندی کشید.

نفس عمیقی کشیده و بعد جیغ و فریاد دیگری سر داد:«قاتلی که نامزد من رو کشته اینجاست!!!! عاااااااااااااااااااااا!»

درحالیکه ماریان با صدای بلند فریاد میکشید نگهبانان به درون اتاق یورش آوردند.

«ش-شاهزاده، چه خبر شده؟»

آنها خدمتکار دیگری که کنار در بود را هل دادند و ریو را وادار کردند تا بایستد ولی وقتی لباسهای بهم ریخته ریو و آثاری که از شب قبل مانده بود را دیدند سر جای خود مردد شدند.

در این موقع شرارت ماریان همچنان ادامه داشت:«ریو! چطور تونستی به نامزد من چشم طمع داشته باشی؟! گندش بزنن! چرا؟ آره! حتما تو کسی بودی که این شایعات رو راه انداختی تا نامزدمو بدزدی!»

ماریان ریو را سرزنش میکرد. ریو نیز اصلا شوکه نشد. میدانست اینها همه نقشه ماریان است. مگر آنا به او هشدار نداده بود؟

هرچند در گذشته این اتفاقات رخ نداده بودند. ولی رفتار ماریان سریعتر از چیزی که او تصور میکرد در حال تغییر بود.

-من نمیتونم بگم در آینده چه اتفاقی ممکنه بیفته... هر چی بیشتر واکنش نشون بدم ماریان بیشتر دست به عمل میزنه.

این تغییرات بیش از اندازه افراطی بودند. ریو سرش را چرخانده و به لیونل که خواب بود نگاه کرد. این شاهزاده احمق اصلا متوجه زنده بودنش نبود. حتی نگهبانان نیز مُردنش را تایید نکردند.

ریو به دیوار تکیه زده و آهی کشید:«شاهزاده ماریان، دوک سنتورن زنده است.»

«چی؟» بدن ماریان دیگر نلرزید

«نمیتونین وقتی کسی زنده ست مرده اعلامش کنین.»

نگهبانان، شاهزاده ماریان و خدمتکارش با تعجب به اظهارات ریو گوش میدادند.

ماریان یکباره با صدای بلندی گفت:«هاااه، اونجارو ببینین.»

خدمتکارش به لیونل نزدیک شده و نبض و تنفسش را چک کرد بعد رو به ماریان گفت:«دوک زنده است.»

«چی؟ چرا؟ واقعا؟ ا-اون باید مرده باشه نه؟»

اینبار ریو در میان مکالمه شان پرید:«دوک باید مُرده باشه؟ منظورتون چیه؟»

«چیزه... چیزه...»

درحالیکه ریو سعی داشت کنجکاوی کند، ماریان به لکنت افتاد. ترس از درون نگاه ماریان دیده میشد. او واقعا خیال میکرد لیونل مرده، پس با عجله حرفهایش را تغییر داد:«هی، نگهبانها! نگهبانهای سلطنتی!»

نگهبانها درحالیکه نگاه های مضطربی رد و بدل میکردند منتظر دستور ماریان بودند. با وجود حضور شاهزاده، لیونل، ریو و خدمتکارش درون اتاق آنها واقعا نمیدانستند به چه چیزی فکر کنند.

ماریان با خشونت خدمتکارش را هل داده و انگشتش را رو به ریو گرفت:«این دختر به نامزد من توهین کرده!!! برای دوک سنتورن تله گذاشته و بی حرمتش کرده!! همین الان این هرزه رو زندانی کنید.»

«شاهزاده، آروم باشین.»

در حقیقت، نگهبانان وقتی به دوک سنتورن نگاه میکردند در حیرت بودند. دوک سنتورن اساسا مدتی به عنوان کاپیتان نگهبانان کاخ آیلت خدمت کرده بود. نمیشد او را به آسانی شکست داد زیرا از لحاظ ذهنی و جسمی قدرتمند بود.

اصلا میشد در یک اتاق بسته، مادام کاتانا، دوک، کاپیتان سابق را شکست بدهد؟

هرچند...

«زودتر اون دخترو دستگیر کنین! لطفا زندانیش کنین!» بدن ماریان می لرزید و از نفس افتاده بود.

نگهبانان ریو را به سمت جلو هل دادند.

«مادام کاتانا، راه بیفت.»

از طرفی، چهره نحیف ریو همدردی همه را جلب می نمود. نگهبانان وقتی میدیدند که او دائم برمیگردد و به دوک نگاه میکند پچ پچ میکردند.

«ما مراقب دوک سنتورن هستیم.»

«نگهبانها! زندانیش کنین! نذارید فرار کنه.»

ماریان همچنان جیغ های گوشخراش میکشید. خدمتکارش او را آرام کرده و بعد رفتند. اِل آهی کشید و دنبال ریو و نگهبانها آمد. نگهبانان با سرعت راه میرفتند تا موقعیت را درست کنند.

اِل گفت:«مادام کاتانا، تو توی اتاق قهوه ای میمونی تا خشم شاهزاده آروم بگیره.»

ماریان برخی اتاق ها با رنگهای متفاوت را نامگذاری کرده بود.

اتاق پذیرایی را اتاق طلایی، اتاق خواب را اتاق زرد و سبز میخواند و همینطور ادامه داشت. اتاق قهوه ای جایی بود برای زندانی کردن آنهایی که ماریان ازشان نفرت داشت.

«من نمیدونم خشم شاهزاده کی تموم میشه.»

اِل نمیتوانست با ریو ارتباط چشمی برقرار کند. اتاق قهوه ای یک قفل کوچک رویش داشت. اِل اتاق را با کلیدش باز کرده و ریو را به داخل هل داد.

«هاه.» ریو به سختی توانسته بود تا اینجا راه برود.

او ته دلش میدانست که قرار است زندانی شود ولی پیش از اینها چیزی بود که نیاز داشت بداند.

شکاف کوچکی مانده بود تا در بسته شود. ریو به اِل نگاه کرد، پیش از اینکه در بسته شود او با سرعت پرسید:«اِل بهم یه چیزو بگو .... شاهزاده از مارکیز کوئیل خواست اینکارو بکنه؟»

«این... چیزه...»

ال تند تند پلک میزد. ریو از او خواهش کرد.

«نه .... مارکیز کوئیل، لطفا شاهزاده ماریان رو متوقف کن... اون مرد خیلی بدیه.»

«من میخوام شاهزاده رو متوقف کنم ولی اون به حرف یه خدمتکار گوش نمیده.» ال آهی کشید:«اگه همینطوری بخوایم حرف بزنیم منم مجازات میشم. دیگه درو قفل میکنم. واقعا متاسفم ریو ولی لطفا همونجا بمون.»

ال در را قفل کرده و ناپدید شد. همه چیزی که به گوش ریو میرسید صدای قدمهایش بودند که دور میشدند.

«هاه.»

ریو روی زمین خالی و غم زده اتاق قهوه ای نشست. گرد و خاک اطرافش به هوا پراکنده شد.

ریو اتاق را نگریست، درحالیکه میخزید به سمت مکانی رفت که احساس میکرد باد از آنجا می آید. پنجره کوچکی که نصفه و نیمه بسته شده آنجا قرار داشت.

«آه...»

ریو به توالت بدبویی که گوشه اتاق قرار داشت نگاه کرد. همه چیز به او احساس تاریکی میداد ولی با خودش زمزمه کرد:«لااقل دوک سنتورن رو نجات دادم. همین خوبه.»

کتاب‌های تصادفی