فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 23

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و سوم

«ریو، تو میخوای کاخ رو ترک کنی؟» ملکه سلینا چهره ای به خود گرفته بود انگار اصلا دلیلش را نمیفهمد:«بعدش میخوای چیکار کنی؟ و به چه حقی؟»

ملکه سلینا واقعا کنجکاو بود:«تو نه پولی داری و نه خونه ای. حتی با وجود اشراف زاده بودن هیچ چیزی نداری. حتی اگه ماریان ازدواج کنه معنیش این نیست که توی وضعیت تو تغییری بوجود میاد ریو کاتانا.»

بله، زندگی ریو به خاندان سلطنتی تعلق داشت.

«.... پس دوک سنتورن با شاهزاده خانم ازدواج میکنه؟»

«البته.»

ریو احساس میکرد وجودش پر از درد است:«دوک سنتورن همه چیز رو میدونه. میدونین چه اتفاقی افتاده ملکه؟ شاهزاده ماریان و لرد.... مارکیز کوئیل، سعی کردن دوک رو بکشن.»

چشمان ملکه لرزیدند، چهره اش سفت شده بود. ریو به او دروغ نمیگفت و ملکه این را میدانست. به آرامی شوک در نگاه ملکه پدیدار شد.

«وایسا، ماریان، مارکیز کوئیل رو آورده تو ماجرا؟ آیا دوک سنتورن این رو هم میدونه؟»

ریو سرش را تکان داد. ملکه دیگر اهمیتی به دخترش نمیداد، فقط بی قراری در چهره اش دیده میشد:«تو واقعا داری واسم دردسر درست میکنی ریو.»

ملکه سلینا برای لحظاتی پیشانی خود را لمس کرد سپس وضعیت را جوری که میخواست تفسیر نمود:«بله، مارکیز خودش یه مشکله. او مرد زنب*اره کسیه که دختر معصوم من رو اغوا کرده که دست به همچین شوخی بزنه.»

ملکه، ریو و ال را که قصد داشتند دخترش را مفتضح کنند ساکت نمود. او زیر لب گفت:«حتی اگر دوک سنتورن بهوش بیاد، هیچ چیزی برای ماریان و ما تغییر نمیکنه. هیچ چیزی...»

ناگهان ریو بیاد دوک سنتورن افتاد.

حتی اگر دوک سنتورن برای خاندان سلطنتی سوگند اتحاد خورده بود، نامزدش، شاهزاده خانم سعی کرده بود او را بکشد تا مجبور نشود با دوک ازدواج کند. وقتی لیونل بهوش می آمد باید تصمیم میگرفت این توافق را حفظ کند یا نه.

«ملکه، لطفا بزارین برم.»

ریو لبهای جمع شده اش را باز کرده و خواسته اش را گفت. همه خواسته اش یک چیز بود: آزادی.

«ملکه، من هر کاری که خواستین رو انجام دادم.»

«چی؟»

«من منتظر موندم تا منو از کاخ بفرستین بیرون. حتی یکبار هم بخاطر ظاهر و سر و وضعم شکایت نکردم.»

«سعی داری چی بگی؟ تازه، مگه این ظاهر چشه؟»

برخلاف سخنانش، ظاهر ملکه سلینا جدی بود:«تو کسی نبودی که این طرز ظاهر رو انتخاب کردی چون خیلی از این شکل خوشت میومد؟»

ریو از این لباس غول آسایی که مجبور به پوشیدن شده وحشت داشت. این لباس را پوشیده و مانند یک زن پیر زندگی میکرد و از ملکه و شاهزاده ماریان شدیدا نفرت داشت.

ملکه سلینا تصور میکرد بخشنده است:«ریو، میتونی این اتاق رو ترک کنی. من آزادت نمیکنم ولی به درخواستت فکر میکنم.»

ریو سرش را پایین نگهداشته و ساکت بود. در آن موقع، اِل که از پشت سر ریو را تماشا میکرد با احتیاط میخواست با ملکه سخن بگوید.

«من فکر میکنم شاهزاده ماریان غذایی که به مادام کاتانا میداده رو مسموم کرده.»

«خب که چی؟ اون نمُرده، مُرده؟»

«چی؟»

ملکه به اِل فرمان داد:«ماریان حتما خیلی عصبی بوده، اِل باید بیشتر مراقبش باشی. ماریان علاقه چندانی به ریو نشون نمیده.»

اِل سرش را خم کرده و هیچ جوابی نداد. ملکه پس از اینکه سخنانش را گفت آنجا را ترک کرد.

وقتی ملکه کاملا ناپدید شد، ریو روی زمین افتاد. هیچ قدرتی در تنش باقی نمانده بود. میدانست درها باز شده اند اما نمیتوانست تکان بخورد.

ریو تصویر مادرش و حلقه دوک را که از گردنش آویزان بود مانند گنجینه نگه میداشت.

«ریو کاتانا! لعنت بهت!» میشد فحشهای شاهزاده ماریان را از جایی در دور دست هم شنید.

یک شب طولانی به پایان رسید.

****

صبح روز بعد لیونل وارد دفتر شاه شد.

دو روز از مراسم جشن بلوغ شاهزاده خانم و ده ساعت از زمانی که او درخواست کرده بود تا با شاه ملاقات کند میگذشت.

«دوک سنتورن اینجا هستن.»

فیلیپ دوم بدن چاقش را تکانی داد تا به او خوشامد بگوید. شاه سعی داشت با دستان باز، دوک را در آغوش بگیرد. وقتی لیونل از آغوش او دوری کرد چهره شاه رو به سردی رفت. کلاه گیس شاه کج شده و اصلا متوجه این موضوع نبود. برعکس همیشه، لیونل بهترین لباسش را پوشیده و هیچ چروکی رویش نبود و چهره ای ناراحت داشت.

امروز، زخم سرخ روی صورتش بیشتر به چشم می آمد.

شاه میانسال، از نگاه تند لیونل ترسیده و نگاهش را منحرف کرد:«ل-لیونل، خوب هستی؟»

لیونل خرناسی کشید:«خوبم با توجه به اینکه تقریبا بخاطر شوخی شاهزاده ماریان داشتم میمردم.»

«اوه، سوتفاهم شده.»

«پس چیزی که دکتر و ملازمم دیدن چی بوده؟ شما یه شارلاتان رو فرستادین که زنده زنده منو کالبد شکافی کنه.»

«خب این یه اشتباه بود، اگه شایعات جایی درز میکردن همه چی خراب میشد ما هم یه دکتر خبر کردیم.»

لیونل به این وضعیت مسخره خندید. شاه عرق های روی پیشانیش را پاک نمود:«شنیدم اون دختری که باهات بوده همه این نقشه ها رو کشیده، من همه تلاشمو میکنم تا وضعیت رو درست کنم پس خیالت راحت باشه.»

«دختری که باهام بوده؟ منظورتون مادام کاتاناست؟ شما میگین اون مغز متفکر ماجراست؟»

«بله.»

«مارکیز کوئیل رو دستگیر کردین؟»

شاه مضطربانه از نگاه او دوری میکرد و لیونل همچنان او را بازجویی میکرد:«مارکیز کوئیل با خودش همدست داشت که منو بکشن. مادام کاتانا هم مثل من یه قربانیه.»

«بی خیال، داری اشتباه میکنی.»

«دلیل شاه برای دستگیر نکردن مارکیز اینه که اون تولید کننده داروعه؟ یا چون معشوقه شاهزاده ماریانه؟»

«چی؟»

چشمان شاه گرد شدند اما نمیتوانست سخنان دوک را منکر شود لیونل دوباره پرسید:«مادام کاتانا کجاست؟»

«ما بخوبی به اون دختر رسیدگی میکنیم. چطوره برای ازدواج تو و ماریان عجله بیشتری بخرج بدیم؟»

لیونل از سخنان شاه حیرت کرده بود.

«مارکیز کوئیل از ماریان سواستفاده کرده.»

«واقعا این حرف رو باور میکنین؟»

«دختر من، شاهزاده بی گناهم رو حرفهای شیطانی فریب دادن. من ازت میخوام مراقب دخترم باشی تا دیگه این اتفاق نیفته.»

«دارین بهم میگین حتی با اینکه مارکیز و شاهزاده ماریان سعی کردن منو بکشن، من باید اونو ببخشم و باهاش ازدواج کنم؟»

«اینها تقصیر ماریان نیست.»

شاه کورکورانه به دختر خود اعتماد داشت. برای لیونل این وضعیت عمیقا وحشتناک بود. او بخاطر شکوه و افتخار خاندان سلطنتی تا سن بلوغ ماریان تحمل کرده بود و حالا دیگر به آخرین حد خودش رسید. او انتظار زیادی از این ازدواج نداشت. این نامزدی را بخاطر آرزوی پدر مرحومش تحمل میکرد ولی الان همه چیز به نقطه ای بحرانی رسیده بود.

«سرورم، من به نامزدیم با شاهزاده ماریان پایان میدم.»

«چی؟ داری یه نامزدی ده ساله رو بخاطر همچین چیزی بهم میزنی؟!»

«پس لطفا اینو ببینین.»

لیونل تمامی مدارکی که آماده کرده بود را به شاه نشان داد.

«این چیه؟ اسم این مردها چی میگه اینجا؟»

«اینها همه معشوقه های شاهزاده ماریان هستن.»

شاه بزاقش را بلعید، نام اشراف زاده هایی که لیست شده بودند را بررسی کرد:«ا-این واقعیه؟»

همه افراد درون لیست کسانی بودند که برای مدتی طولانی در کاخ اقامت داشتند و دستیاران شاهزاده ماریان خوانده میشدند.

«د-دوک سنتورن این چیزی نیست که تو عمدا ساختی؟»

«در حقیقت، بهتر نیست شما اینها رو دعوت کنین و مستقیما بازجوییشون کنین؟»

«چی؟»

«یا شاید خیانت شاهزاده خانم رو من خودم باید افشا کنم؟»

شاه دیگر نمیتوانست خشمش را کنترل کند:«هم-همچین اتفاقی نمیفته! شرافت دختر من تو خطر میفته!»

«من همیشه میتونم گذشته شاهزاده خانم رو افشا کنم.»

«خیال کردی من همینطور میمونم تا همچین کاری بکنی؟ بهر قیمتی شده نابودت میکنم.»

لیونل به تهدید شاه خندید. اینطور نبود که نداند شاه چنین واکنشی خواهد داشت پس پچ پچ کنان چیزهایی در گوش شاه گفت. شاه چنان تلو تلو میخورد انگار چیزی نمانده که بر زمین بیفتد:«تو واقعا میخوای همچین کاری بکنی لیونل؟»

لیونل واقعا صادق بود:«من شنیدم کشورهای کناره دریا خواهان زنان زیبای خارجی هستن. اونا که چیزی از گذشته شاهزاده خانم نمیدونن.»

«تو شاهزاده رو برای اون وحشی ها میفرستی؟»

«میتونن متحد های قدرتمندی باشن حتی اگه وحشی بنظر برسن. اونها قلمروهایی دارن که طلا و سنگهای قیمتی زیادی تولید میکنن مثل چشمه ایه که هرگز خشک نمیشه.»

«عوق.»

«ترجیح میدین با یه کشور دیگه متحد شین و سود کنین یا اینکه جرمهای شاهزاده خانم و خیانتشون به من افشا بشه؟»

«..........»

لیونل دروغ نمیگفت. بهرحال این نامزدی ده ساله را در سکوت تحمل کرده بود. دلیل رد شدن ماریان را هم اگر میگفتند جوان است به اندازه ای که الان بالغ شده بود جواب نمیداد.

شاه از فرصت استفاده کرده و با سرعت لیست معشوقه های ماریان را پاره نمود. برای یک پادشاه میانسال و چاق زیادی حرکت سریعی بود.

«هاهاها، الان هیچی نداری لیونل.» شاه بسختی نفس میکشید و از کار خودش راضی بود.

«لیونل، من وانمود میکنم هیچ وقت موضوع بهم زدن نامزدی رو پیش نکشیدی. هیچ اتفاقی هم برای ماریان نمیفته.»

«شما واقعا فکر میکنین این تنها لیستیه که من دارم؟ اگه این نامزدی ملغی نشه منم شورش میکنم.»

«چی؟»

«برای من اصلا سخت نیست که همین الان اعلی حضرت رو به زانو در بیارم و بکشم.»

شاه کاملا جا خورد زیرا دوک زیادی رک و جدی بنظر میرسید:«نمیتونم بهتون زمان زیادی برای فکر کردن بدم... ولی....»

«ولی؟»

«اگه نامزدی من با شاهزاده ماریان رو لغو کنین، چشممو روی همه چی می پوشم و فراموش میکنم.»

شاه با سرعت تصمیم گرفت، لیونل دروغ نمیگفت. حتی اگر سلاحی نداشت به آسانی می توانست گردن شاه را بپیچد و او را بکشد. حتی اگر شاه او را تهدید میکرد تا با ماریان ازدواج کند پس از آن چه میشد؟

لیونل به آسانی بحساب ماریان میرسید و قبل از آن خیانت هایشان را افشا میکرد. اگر ماجرای رسوایی های ماریان فاش میشد حتی نمیتوانست با یک کشور دیگر از طریق ازدواج متحد شود.

«من کاری که دوک سنتورن گفت رو انجام میدم، قرارداد ازدواج رو لغو میکنم.»

لیونل یک خواسته دیگر هم داشت:«و مادام کاتانا رو به من میدین.»

کتاب‌های تصادفی