فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 24

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل بیست و چهارم

«چرا مادام کاتانا؟»

شاه در سکوت منتظر بود چراییش را بداند. از قبل وضعیت بین دخترش، مادام کاتانا و دوک سنتورن را به او اطلاع داده بودند. این کاری بود که اگر دوک میخواست میتوانست انجام بدهد. یک دختر حقیر مانند مادام کاتانا اهمیت چندانی نداشت.

کارهای بعدی خیلی سریع انجام شد.

شاهدانی از خاندان سلطنتی و افراد دوک سنتورن حاضر بودند و سند پایان گرفتن نامزدی بین لیونل و شاهزاده ماریان امضا شد. لیونل همین که این سند را امضا کرد دهانش را باز نمود:«مادام کاتانا کجاست؟»

«اون توی اتاقشه.»

شاه دستیارش را احضار نمود:«همین الان مادام کاتانا رو صدا بزن.»

ماریان از مدتها پیش خواستار پایان یافتن نامزدی خود با دوک سنتورن بود. فقط اینکه الان همه چیز تکمیل شد. دوک سنتورن به خاندان سلطنتی وفادار میماند و خاندان پادشاه چیزی را از دست نمیداد.

ولی با وجود مادام کاتانا در این تصویر همه چیز زیادی سخت بنظر میرسید. اینکه دوک بی احساس در آینده چگونه رفتار میکرد نامشخص بود. شاه امیدوار بود شاهزاده ماریان و ملکه، مادام کاتانا را زنده نگه داشته باشند.

یک ساعت بعد، شاه لیونل را خبر کرد.

«لیونل، لطفا برگرد به عمارتت، من بعدا مادام کاتانا رو میفرستم اونجا. برای مارکیز کوئیل هم یه اعلان تحت تعقیب فرستادم پس بزودی دستگیر میشه.»

لیونل به شاه اعتماد نداشت:«من همین الان مادام کاتانا رو می برم.»

«ا-این یه مقداری کارو سخت میکنه، ما به زمان نیاز داریم که آماده ش کنیم.»

شاه بهانه می آورد و عرقش را پاک میکرد. لیونل پرسید:«آیا مادام کاتانا بسختی مجازات شده یا اینکه مُرده؟»

«ماریان خیلی خوب از مادام کاتانا مراقبت کرده.»

لیونل نارضایتیش را پنهان نکرد:«خودم مادام کاتانا رو می برم. اون کجاست؟»

«و-وایسا! دست نگهدار. افرادم دارن مادام کاتانا رو میارن.»

«خب منو راهنمایی کنین.»

شاه دوباره عرق روی پیشانیش را پاک کرده و به دستیاران و خدمتکارانش دستور داد. خدمتکاران شاه با سرعت در حال تلاش بودند تا بدانند مادام کاتانا کجاست.

«ف-فقط صبر کن.»

هرچند، لیونل دیگر نمیخواست همراه پادشاه صبر کند پس کاخ اصلی را همراه با خدمتکارش ترک کرد. خدمتکار دوک، میشل و پزشک شخصیش رامبو شدیدا نگران وضعیت دوک بودند پس دنبالش رفتند.

«دوک، حالتون خوبه؟»

«من خوبم.»

برخلاف نگرانی های آنان دوک کاملا سالم بنظر میرسید ولی آنها میدانستند کاخ آیلت جای خطرناکیست. پزشکان تحت امر خاندان سلطنتی سعی داشتند به لیونل،تنها خون مستقیم خاندان دوک سنتورن، درحالیکه بیهوش بود، آسیب بزنند.

همراهان لیونل نیز تقریبا با خود او زندانی شده بودند ولی این ماجرا به پایان رسیده بود. کولدرکو، وکیل خاندان سنتورن، لبخند معنا داری بر لب داشت.

«همه چیز طبق خواست دوک پیش رفته، الان همه چیزیکه نیاز دارین بردن مادام کاتاناست.»

لیونل پچ پچ کنان در گوش کولدرکو گفت:«یه قرارداد ازدواج جدید برام آماده کن. با اسقف تماس بگیر و بپرس کاردینال کجاست.»

لیونل توضیح اضافه نداد کولدرکو هم چیز دیگری نپرسید.

در آن موقع که او تصور میکرد خدمتکار شاه که برای یافتن مادام کاتانا رفته است برنخواهد گشت، خدمتکار شاهزاده ماریان ، وقتی میخواستند از کاخ اصلی بیرون بروند با احتیاط به آنان نزدیک شد.

«چه خبر شده؟ مادام کاتانا رو با خودت آوردی؟»

خدمتکار بجای جواب دادن به این سوال به لیونل خیره شد:«شاهزاده ماریان میخوان راجب مادام کاتانا شخصا دوک رو ببینن.»

دوک سنتورن موافقت کرد مخفیانه ماریان را ببیند. ماریا لباس زرد روشنش که باعث میشد چهره اش سرزنده بنظر برسد را پوشیده و درون اتاق طلایی باشکوه به او خوشامد گفت.

درحالیکه لبخندی خاص به لب داشت گفت:«لیونل، بیا اینجا.»

ماریان به لیونل و مردان همراهش نگاه کرد:«من میخوام با دوک صحبت کنم، خودمون دو تا.»

«نامزدی به پایان رسیده شاهزاده ماریان.»

«حتی اگه نامزدی ما بهم خورده باشه دشمن هم که نیستیم درسته؟»

ماریان را که سعی داشت بازوی دوک را نگهدارد متوقف کردند. در این میانه یک نزاع کوچکی رخ داد ولی لیونل همانطور رسمی باقی ماند. ماریان دزدکی به لیونل نگاه میکرد و منتظر بود تا او حرف بزند.

مردی که تا چند ساعت پیش نامزدش بود اکنون دست نیافتنی به نظر میرسید. بهمین دلیل ماریان او را میخواست.

-چرا این اتفاقات افتاد؟

ماریان اکنون لیونل باوقار را با مارکیز کوئیل بدقیافه مقایسه میکرد. لیونل جوانتر و پولدار تر از مارکیز بود. از لحاظ فیزیکی هم قدرتمند تر بود. بغل شدن توسط جسم زیبا و قدرتمند لیونل چه احساسی داشت؟

ماریان از کارهای خودش پشیمان شده ولی دیگر دیر بود.

لیونل با صدای سردی پرسید:«مادام کاتانا کجاست؟»

مادام کاتانا، اون خراب لعنتی!!! ماریان از شنیدن صدای سرد لیونل خشمگین بود. اصلا نمیتوانست این حقیقت را تحمل کند که لیونل او را بخاطر ریو ترک میکند.

-باورم نمیشه وقتی من جلوی چشماتم داری دنبال اون دختره میگردی!!!

«چرا داری دنبال مادام کاتانا میگردی؟ اون سعی داشت تو رو بکشه.»

«بنظر میرسه همه چی رو درباره شوخی کثیفت فراموش کردی. من پرسیدم مادام کاتانا کجاست ماریان.»

در صدایش تهدید احساس میشد. باوجود اینکه با هم رو در رو شده بودند لیونل به ماریان بی توجهی میکرد. درحالیکه لیونل به او خیره شده بود تنها میشد خفت و خواری را دید.

خشم ماریان به بالاترین سطح رسیده بود:«لیونل چرا داری دنبال اون دختره زشت میگردی؟ با دختری که همچین سر و وضعی داره چیکار داری؟»

«ماریان، تو مادام کاتانا رو نکشتی درسته؟»

ماریان احساس میکرد بخاطر سوال لیونل اعتماد به نفسش از بین میرود:«آ-آروم باش. اون توی اتاقشه.»

«دست و پاهاش سالمه؟ حاضری با زندگیت قسم بخوری؟»

«البته! اون خیلی سرسخته.»

«درسته!»

همین که لیونل جواب مورد نظرش را گرفت از آنجا برخاست. ماریان با عجله سعی کرد لبه کت لیونل را بگیرد ولی نتوانست و لیونل سریع براه افتاد.

ماریان پشت سرش فریاد کشید:«لیونل، اون دختر لیاقت دوست داشته شدن رو نداره. اون برات بدشانسی میاره!»

لیونل به هشدار ماریان بی توجهی کرد. او به خدمتکاران ماریان که درون راهرو بودند دستور داد:«منو به اتاق مادام کاتانا راهنمایی کنید.»

یکی از خدمتکاران نگاهش کرده و فرمان را اطاعت نمود. او لیونل را به بخش خدمتکاران راهنمایی نمود.

اتاق مادام کاتانا در بلندترین بخش طبقه خدمتکاران قرار داشت. لیونل از هر طبقه که بالاتر میرفت چهره شوم تری به خود میگرفت. ندیمه ای که دوک را راهنمایی میکرد وقتی خشمش را از پشت سر خود احساس میکرد چیزی نمانده بود غش کند.

دوک سنتورن درحالیکه پشت سر او می آمد هاله شومی از خود ساطع میکرد. همزمان خدمتکاران شاه، درون راهروی باریکی ایستاده و از حضور دیگر خدمتکاران عصبی بودند.

«سریعتر بیدارش کنین!»

آنا، خدمتکاری که وارد اتاق کوچک شده بود رو به ملازمان میگفت:«مادام کاتانا به این سادگی بیدار نمیشه.»

«خب قبل از اینکه دوک برسه یجوری بیدارش کن.»

خدمتکار شاه که این حرف را زده بود پشت سرش را نگاه کرد. وقتی متوجه حضور لیونل شدند خشکشان زده و رنگ از رویشان پرید.

«اون دختره؟ دارین درباره کی حرف میزنین؟» گوشه دهان لیونل به سمت بالا حرکت کرده بود: «دختری که دارین درباره ش حرف میزنین مادام کاتاناست؟»

لیونل از خدمتکار جوانی که تازه از اتاق بیرون آمده بود پرسید:«این اتاق مادام کاتاناست؟»

«ب-بله.»

«الان داخله؟»

«ب-بله.»

خدمتکار که بین دوک و ملازم شاه گیر افتاده بود سرش را خم نمود. لیونل فرمان داد:«درو باز کن.»

خدمتکاران پیش از اینکه در را باز کنند پچ پچ کنان بین خودشان چیزی گفتند. لحظه ای که در قدیمی باز شد یک سرمای کرخت کننده از آن بیرون زد. لیونل چشمهایش را باریک کرد.

اتاق آنقدر کوچک بود که با یک نظر میشد همه چیز را از دید گذراند. تنها وسایل آنجا یک تختخواب، یک جارختی قدیمی و یک صندلی که چیزی نمانده، بشکند بودند.

«خاندان سلطنتی به ندیمه شاهزاده همچین اتاقی داده؟»

همه با شنیدن سخنان لیونل جای دیگری را تماشا میکردند .

درون اتاق یک تخت قدیمی بود که مادام کاتانا خودش را درون آن پیچانده و تکان نمیخورد. بخشی از موهای سیاهش از لای پتویی که رویش بود بیرون زده بودند. لیونل نمیتوانست صدای نفس کشیدنش را بشنود.

«مادام کاتانا مُرده؟»

خدمتکار آنا با شوک تماشایش کرد و گفت:«اوه نه.»

«پس چی؟»

«سرمای خیلی بدی خورده.» آنا میگفت احتمالا دچار ذات الریه شده است.

«هیچ دکتری اونو معاینه کرده؟»

آنا وقتی متوجه نگاه های ملازمان و خدمتکاران شد که بیرون در ایستاده و به او خیره بودند پس عقب نشست. لیونل در را بسته و همزمان گفت:«همگی بیرون بمونین.»

حالا فقط آندو در اتاق بودند.

حتی اگر نمیتوانست جواب بدهد، با یک نگاه به اتاقش میشد گفت با مادام کاتانا چگونه رفتار میشود. مشخص شد چرا ملازمان شاه نمیتوانستند مادام کاتانا را بیاورند زیرا او بیهوش بود.

لیونل به سمت تخت رفته و به مادام کاتانا خیره شد. چهره رنگ پریده اش که با عرق سردی پوشیده شده بود را نگریست. صدای نفس کشیدنش آنقدر سخت بود که حتی وقتی او گوشش را نزدیک برده بود نیز نمیتوانست درست صدا را بشنود.

در همان موقع پنجره لرزید، هوای سرد به داخل اتاق خزید.

«اینجا پنهانش کردن و نگهش داشتن.»

لیونل بهت زده شد و نمیدانست چه بگوید. اهی کشید و به انا فرمان داد:«خدمتکار، لوازمش رو بیار.»

«درباره لوازم کی صحبت میکنین؟»

«مادام کاتانا.»

لیونل به آنا خیره شده بود که وقتی دید لباس سیاه مادام کاتانا مانند کوهی کف اتاق درآمده متعجب نشده بود. باورش سخت بود که میدیدند آن هیکل روی تخت پیچیده در پتو هیکل یک زن بالغ است. خدمتکار روبروییش نیز از این موضوع متعجب نبود.

«اسم تو چیه؟»

«آنا هستم.»

لیونل به جرات میتوانست حدس بزند که آنا از ماجرای تغییر لباس مادام کاتانا خبر دارد:«بیا، عجله کن، مگر اینکه بخوای همه درباره تغییر لباس مادام کاتانا خبر دار شن.»

«چ-چشم.»

آنا بهت زده بود ولی به دستور لیونل کمد قدیمی درون اتاق را باز نمود. درون کمد ریو تنها یک کیف کهنه وجود داشت که وقتی وارد کاخ شد آن را آورده بود، آنا لوازمش را درون کیف قرار داد. او لباسهای کهنه اش که سفید یا سیاه بودند، یک پیراهن، چند لباس زیر و چند دانه کتاب را جمع کرد.

متعلقاتش آنقدر کم بود که همه درون کیف جا میشدند.

لیونل آهی کشید و گفت:«همش همین؟»

کتاب‌های تصادفی