فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 34

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سی و چهار

نیمه های شب، ریو بیدار شد. وقتی چشمانش را باز کرد لیونل کنار تختش نشسته بود. از آنجا که تنها یک پیراهن به تن داشت میشد پهنای شانه هایش را دید. در نگاهش میشد نگرانی آشکار را دید.

ریو به او خیره شد و پلک زد.

«از اینکه من اینجام تعجب کردی؟»

«یه مقدار.»

ریو انکارش نکرد، لیونل چهره ای غمزده به خود گرفت:«من میخواستم باهات شام بخورم ولی تو خسته بودی و خوابیدی.»

«شام خوردن خیلی اذیتم میکنه.»

«باید خوب غذا بخوری تا بهتر بشی.»

وقتی او سعی کرد گونه ریو را لمس کند. ریو خود را کنار کشید. لیونل خندید شاید چون واکنش ریو از چیز یکه انتظار داشت سریعتر بود:«تو می ترسی، ریو؟»

ریو تردید داشت، بعد سرش را تکان داد و لیونل خندید.

«اسمم رو صدا کن ریو.»

لیونل از روی قصد به او خیره شده بود. ریو با اینکه به قصد و نیتش شک داشت اما نامش را صدا زد:«لیو-نل؟ لیونل!»

«کارت خوب بود.»

«لیونل، چرا؟»

لیونل دندانهای خود را بهم فشار داد و به او خیره شد. چشمانش مهربان بنظر میرسیدند.

«میتونم ریو صدات کنم؟ بنظر میرسه از اسم اولیویا خوشت نمیاد.»

«من از اسم اولیویا خوشم نمیاد چون زیادی باشکوهه! فقط صدام کن ریو.»

ریو نمیتوانست بیاد بیاورد اولین بار چه کسی او را به نام اولیویا خوانده، ریو از همان ابدا ریو بود.

«ریو.» صدای لیونل شیرین بنظر میرسید. ریو نام بهتری برای صدا زدنش بود.

«ریو ما تصمیم گرفتیم یه زوج باشیم اینو فراموش نکن.»

در نگاه جدی لیونل، ریو متوجه چیزی شد. از روی غریزه میدانست که دوست ندارد کسی او را رام و مطیع کند پس ترسید. او ترسیده بود و از همان ابتدا عمیقا به لیونل جذب شد.

اگر لیونل دوستش داشت پس خوب میشد، ریو خوشحال بود که میتوانست او را داشته باشد و با او ازدواج کند. دلش نمیخواست بخاطر جادوگر بودن و محدودیت زمانی از او دست بکشد. حتی اگر این ازدواج مدت زیادی دوام نمی آورد او میتوانست همیشه نگاه سوزان و مشتاق لیونل را داشته باشد. میتوانست او را مرد خودش کند.

-آه.

ریو فهمیده بود خوشش می آید که کسی او را تماشا کند و مراقبش باشد. او همیشه تشنه محبت و توجه بود. دلش میخواست کسی که مورد علاقه اش هست، او را دوست داشته باشد. بهمین دلیل فهمید وقتی لیونل نگاهش میکند این نگاه شیرین است.

«امروز چیکار کردی؟ بهم گفتن رفته بودی گلخونه.»

«رفته بودم یکم استراحت کنم.»

«گلخونه خیلی گرم نبود؟»

«یه کمی بود.»

ریو بیاد آورد که گلخانه فضای خصوصی مادرش بوده است:«لیونل، متنفری از اینکه من بخوام برم به گلخونه؟»

«اصلا مساله ای نیست ولی برای سلامتیت خوب نیست که مدت زیادی اونجا بمونی چون هم گرمه و هم مرطوب. بیشتر از 30 دقیقه اونجا نمون ریو.»

نام ریو را وقتی لیونل بر زبان می آورد لرزه به اندامش می انداخت. ریو به آرامی سرش را تکان داد.

«شنیدم لباسهای جدیدت امروز رسیدن.»

«خیلی زیاد بودن.»

«بیشتر از اینم میشن.»

زبان ریو بند آمده بود. او میدانست که عروسک بازی مناسبش نیست .

«لباسهایی با رنگ ملایم خیلی بهت میان. پس اونایی که رنگ روشن دارن هم مناسبت هستن.»

«واقعا اینطور فکر میکنی؟»

ریو احساس میکرد شبیه لاکپشت شده است. چون میخواست زنده بماند تقلا میکرد. میخواست از پوسته اش بیرون بیاید اما زندگیش به طرز عجیبی کُند پیش میرفت.

مادام کاتانا، بیوه زنی بود که بسختی میتوانست تصمیم بگیرد و پس از تصمیم گیری زمان سختی داشت تا آن را به انجام برساند گرچه اون لباس مادام کاتانای کُند را دور انداخته بود ولی از درون هنوز بهمان شکل بود.

«من یه ترسو هستم.»

بهمین دلیل او به تایید و اطمینان کس دیگری نیاز داشت .میخواست تایید کنند که او دیگر مادام کاتانا نیست.

«هنوز شجاعتش رو نداری؟ پس اون شجاعتت وقتی منو نجات دادی کجا رفته؟»

«شجاعت...»

لیونل خنده ای کرد و یک شمع در اتاقش روشن نمود. آینه دستی ریو را بیرون آورده و روبرویش گرفت:«ببین، این زن شبیه مادام کاتاناست؟ تصویر توهمی که ملکه سلینا برات ایجاد کرده دیگه وجود نداره.»

«......»

ریو به آینه ای که لیونل بدستش داد نگاه کرد. درون آینه دیگر مادام کاتانا دیده نمیشد. تنها یک زن غریبه بود که او را یادآور میشد با چشمانی ترسیده که شبیه یک خرگوش بنظر میرسیدند.

«تو دیگه مادام کاتانا نیستی.»

لیونل دستش را درون موی سیاهش فرو برد:«موهای سیاهت زیبا و حسادت آمیزن.»

او صورت سفید ریو را با دستش پوشاند. صورت ریو که در مقایسه با بدنش کوچک بود درون دستان او پنهان شد.

«در مقایسه با بدنت یه صورت کوچیک و بامزه داری.»

وقتی دستانش را کنار برد ویژگی های زیبای چهره اش پدیدار شدند. درون آینه ریو با چهره خودش رو در رو شد. چشمهایش که هیچ کسی به آنها نگاه نمیکرد به صافی و عمق دریا بودند.

«چشمهای مرموزی داری. این رنگ خیلی مرموزه.»

«من... من....»

دستهای لیونل روی پلکهایش خزیدند:«ریو، زنی که مادام کاتانا نامیده میشد....»

«بله.»

«اون توی کاخ آیلت مرد.»

«آه.»

«اینجا ریو کاتانای جدید متولد شده که بزودی ریو سنتورن میشه.»

چرا این حرفها آوای رستگاری داشتند؟

«تو دیگه بدبختی نمیاری. اون حرفها دروغهایی از گذشته بودن. چیزهایی متعلق به گذشته...»

اشکهای ریو جاری شدند.

«تو انتخابم کردی و بهمین دلیل اغوا شدم.»

«آه.»

«همونطوری که گفتی من بجای ماریان انتخابت کردم و بابتش پشیمون نیستم.»

«من... من...»

لیونل که ریو را دلداری میداد اشکهایش را پاک نمود. او به ریو خیره شده و بدنش را به سمت او خم کرد، ریو چشمانش را بست.

«د-داری به چی فکر میکنی لیونل؟»

«نمیتونم به عروسم شب بخیر بگم؟»

البته که اولین بار نبود آندو قبلا هم اینطور ارتباط برقرار میکردند، صورت ریو به شکلی دیوانه وار سرخ شده بود:«من... درسته لیونل ولی فکر میکنم لازم دارم ذهنمو آماده کنم.»

«ولی...»

«ما قراره یه زوج باشیم. خودت موافقت کردی.»

لیونل پیش از اینکه لب به اعتراض بگشاید دهانش را بست. از نگاهش نور ترسناکی می درخشید.

«خیلی زشت و شرم آوره اگه الان بگی نمیخوای ازدواج کنی.»

«.......»

«اگه میخوای ذهنت رو آماده کنی من بهت چند روز دیگه زمان میدم ولی واقعا نمیتونم مدت زیادی منتظر بمونم. من میخوام هر چه سریعتر باهات ازدواج کنم.»

بنظر میرسید لیونل واقعا عجله دارد. فکرش را بکنید، همین چند روز پیش تقریبا بدست ماریان کشته شده بود. ریو با دقت پرسید:«توی کاخ چه خبر شد؟»

لیونل پیش خود خندید بعد آهی کشید.

ریو کمی دیر متوجه شد، چهره لیونل واقعا خسته بود او با صراحت گفت:«ملکه سلینا اصرار داره که تو نمیتونی دوشس باشی.»

«آه.» ریو اصلا تعجب نکرد، باقیمانده رد اشکهایی که در چشمش جا خوش کرده بودند را پاک نمود و گفت:«برای ملکه، یه ندیمه مثل من، کالایی مصرفی محسوب میشه. اصلا قابل بخشش نیست که چنین دختر حقیری بتونه نامزد شاهزاده رو بدزده.»

«من دیگه نامزد ماریان نیستم.»

«مطمئنم ملکه جور دیگه ای فکر میکنه.»

ملکه سلینا و ماریان هنوز ریو را دارایی خاندان سلطنتی میدانستند. حتی اگر او دوشس میشد هم از دید آنان دلایل زیادی برای کشتن ریو وجود داشت. پس میخواستند که زودتر از شرش خلاص شوند.

ریو به تلخی لبخند زد:«ملکه سلینا در حد اعتدال از من استفاده میکرد و قرار بود در نهایت مراقبم باشه ولی احتمال اینکه کسی برای کشتنم بیاد زیاده.»

هرچند لیونل از شنیدن این حرف شگفت زده نشد:«ماریان چی؟ اون چه فکری میکنه؟»

«تو و من قربانیهای ماریان هستیم.»

هر دوی آنها تقریبا بخاطر ماریان مُرده بودند. پیش از بازگشت و بعد از مرگ ریو، ممکن بود لیونل هم توسط ماریان یا معشوقه خودش کشته شود. ماریان، همانطور که بزرگتر میشد بجای عاقل شدن، حیله گر تر شده و تنها به خودش می اندیشید.

شاید ریو، لیونل را از دست ماریان نجات داده بود.

«لیونل، نظرت درباره ماریان چیه؟»

او برای یک لحظه مردد ماند سپس جواب داد:«وقتی بچه بودم، شبیه یه خواهر کوچیک بود ولی الان که می بینمش، فقط یه شاهزاده لجباز و خودخواهه.»

لیونل سرش را با بیزاری تکان داد، چشمانش روی ریو متمرکز بودند:«اگه ما میخوایم زنده بمونیم باید زودتر ازدواج کنیم.»

کتاب‌های تصادفی