فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 35

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سی و پنج

ریو امیدوار بود که لیونل از انتخابش پشیمان نشود.

«لیونل، اگه بعدا از ازدواج با من پشیمون شدی یا اگه من برای دوک سنتورن دردسر درست کردم.....»

«بعد؟»

«همه چیزو بهم بگو.»

لیونل با نارضایتی نگاه کرد: «ریو کاتانا، تو از چی میترسی؟ شایعات بیرون؟ ماریان و ملکه؟ یا همه اینها؟»

لیونل به چشمان ریو خیره ماند و بعد پچ پچ کنان جوری که انگار مسحور او شده گفت: «فقط یادت باشه که تو عروس من خواهی شد.»

لیونل ریو را به آرامی روی کمرش خواباند و پارچه مخملی را تا زیر گلویش قرار داد: «حالا بگیر بخواب.»

«باشه.»

لیونل با حرفهایش ریو را آرام نموده و بیشتر از اینها او را لمس نکرد.

«امشب فقط بخواب.»

پس از مدتی، او با آرامش خیال چشمانش را بست. لیونل چراغها را خاموش کرد و رفت.

بنظر نمیرسید امشب کابوس ببیند.

دیرهنگام، رامبو، پزشک دوک، بجای بازگشت به منزل در دفتر دوک ماند. رامبو بِرندی لیونل را دزدیده و آن را نوشید بعد به لیونل که زیاد سخن نمیگفت خیره شد.

لیونل کنار پنجره ایستاده، به باغ دوکی درون تاریکی نگاه میکرد. رامبو درحالیکه به کمر صاف و محکمش خیره شده بود پرسید: «تو واقعا میخوای با مادام کاتانا ازدواج کنی دوک؟»

رامبو یک آدم عادی بود ولی از کودکی لیونل را همراهی میکرد و مانند برادرش حساب میشد. او باور داشت میتواند برخی از افکار لیونل را درک کند ولی مادام کاتانا استثنا بود.

لیونل خیلی معمولی جواب داد: «اسمش ریوه.»

«اون قرار دوشس بشه پس اینطور صدا زدنش با اسم خیلی مبهم بنظر میرسه. ضمنا، من نگرانم که داریم بلافاصله بعد از بهم زدن نامزدیتون ازدواج میکنین. حس میکنم اولین بار نیست همچین مکالمه ای داریم.»

نگرانی های رامبو صحیح بودند، هرچند...

«بله، صرف نظر از اینکه من با ماریان بهم زدم...»

«منم فکر میکنم توی اون مورد کار خوبی کردین.»

ماریان جوان هرگاه از تماشای بازیش دست میکشید گریه سر میداد. آیا او میتوانست چنین بچه ای را به همسری بگیرد؟ لیونل تصورش را هم نمیکرد.

تا چند سال پیش ماریان که لیونل را رد کرد و شایعه شد در برابر گروه خاصی از پسران جوان ضعف دارد. او هر روز خودخواه تر میشد.

از قضا، والدین دوک تا روزی که مُردند چنین تصوری نداشتند. آنها قول خود در برابر خاندان سلطنتی را چون غرور خود میدانستند. پدر لیونل عمیقا روی این مساله پافشاری میکرد.

«مساله فقط زمانیه که ماجرای رسوایی های ماریان لو بره. من خسته م از اینکه دائم هدف برنامه های شرورانه پرنسس قرار بگیرم. رامبو تو میدونی اگه من با ماریان ازدواج میکردم یه زوج نرمال نمیشدیم.»

«غیرممکنه من ندونم پرنسس ماریان کسیه که به مردم بی توجهه و باهاشون جوری رفتار میکنه انگار هیچی نیستن.»

پادشاه همه حماقتهای دخترش را میپذیرفت. ماریان از همه چیز لیونل نفرت داشت و تنها جای محبوبش کاخ آیلت بود در نتیجه بعد از ازدواجش هم آنجا را ترک نمیکرد. رامبو نمیدانست شاید پرنسس همه ثروت دوک سنتورن را بخاطر تجملاتش بر باد میداد.

«با اینحال، مادام کاتانا...»

«اسمش مادام کاتانا نیست، ریوه.»

رامبو حرکات لیونل را زیر نظر داشت که با ملایمت حرفش را تصحیح میکرد.

«شما بانو ریو رو دوست داری؟»

«من دوستش دارم. میتونم بهش اعتماد کنم.»

چنین جوابی برای رامبو کافی بود.

«امیدوارم دوک ازدواج شادی داشته باشن.»

رامبو یک لیوان برندی به لیونل داد. بسلامتی گفتند و لیوانهایشان بهم برخورد کرد. لیونل و رامبو همزمان لیوانهایشان را خالی کردند:«تبریک میگم!»

رامبو چهره ای عبوس گرفت: «من برمیگردم و استراحت میکنم. لطفا شما هم استراحت کن دوک.»

لیونل به اتاق خوابش برگشت. روز بسیار شلوغی داشت و حالا شب شده بود.

مادام کاتانا و ریو... وقتی به او فکر میکرد قلب لیونل به تندی میکوبید.

«هاهاها.»

بطرز خنده داری لیونل نسبت به ریو کاتانا مشتاق بود. از همان روز اولی که همدیگر را در کاخ ملاقات کردند تا همین امروز... تغییرات مادام کاتانا به ریو کاتانا آنقدر مهیج بودند هر کسی در نگاه اول میتوانست آن را بر زبان بیاورد. چنان فرار بی نظیری بود که دچار شک میشدند، این همان شخص باشد.

کرم ابریشمی که به پروانه تبدیل شده اصلا قابل مقایسه با قبل نیست.

پوست ریو بطرز استثنایی سفید بود، درحالیکه بیمار بود و وزنش کمتر شده خطوط چهره اش برجسته تر بنظر میرسیدند. یک بدن لاغر داشت که برای هر کسی سوال میشد چطور داخل آن لباس غول آسا را پر کرده است. کمر لاغرش را بدون پوشیدن شکم بند هم میشد با یک دست گرفت. وقتی لیونل بدن او را بیاد می آورد دوباره دچار سرگیجه میشد دلش میخواست این عطش را فرو بنشاند.

لیونل با فکر به ریو از تخت برخاست. انگیزه اش یکبار دیگر او را به سمت ریو کشاند. با قدمهای بلند به سمت اتاق مهمان که در پایین پلکان قرار داشت براه افتاد.

در میانه شب، ریو که هنگام روز مدت زیادی در گلخانه ماند، در خواب عمیقی فرو رفته بود. خدمتکاری که مراقب اتاقش بود قدمی به عقب برداشته و ناپدید شد. فقط لیونل و ریو در اتاق باقی ماندند.

لیونل دست به سینه شده و به زن خوابیده در تخت خیره شد.

«چرا؟»

لیونل از خودش سوال می پرسید. چرا این زن؟ چرا به او جذب شده بود؟

«هممم.»

لیونل برای توصیف احساساتش نسبت به ریو زمان سختی داشت. حتی اگر بخاطر برانگیخته شدن حس کنجکاویش بود و به او جذب شد.

«بخاطر اینه که تو جونمو نجات دادی؟»

اگر لیونل میخواست این زن را نجات بدهد نیاز نبود مقام دوشس را به او بدهد. خاندان سلطنتی دائم در تعقیبش بودند ولی لیونل میتوانست او را به مکانی برده و پنهانش کند اما لیونل کاملا با چنین احتمالی مخالفت میکرد.

او هیچ گزینه ای جز ازدواج پیش روی ریو نگذاشت.

هرچند ریو کاتانا عمدا به او نزدیک شد اما برای لیونل عجیب بود که در برابر اغواگری پر از بی تجربگی او تسلیم شود. زنانی زیباتر و آموزش دیده تر از ریو کاتانا وجود داشتند.

حتی اگر او تنها کنجکاویش را تحریک کرده بود....

«من تمایل زیادی به این زن دارم.»

ریو هنوز باید سلامتیش را بدست می آورد. بعد از درهم شکستن پوسته مادام کاتانا، ذهنش مانند یک کودک تازه متولد شده پراکنده و پریشان بود.

«هنوز نه.»

میخواست یک ب*سه شب بخیر به ریو بدهد ولی برگشت و بدون اینکه کاری انجام بدهد آنجا را ترک کرد. فکر میکرد اگر در این وضعیت لمسش کند آنوقت نمیتوانست جلوی خود را بگیرد و تصاحبش میکرد.

لیونل فکر میکرد تا وقتی که ریو بهتر میشد باید یک فاصله معین با او میگرفت.

اتاق را ترک کرد و میشل را صدا نمود: «میشل.»

«بله، چیزی شده؟»

«جای مارکیز کوئیل پیدا شده؟»

او همان معشوقه پرنسس ماریان بود که سعی داشت لیونل را بکشد.

«اون هنوز پیدا نشده.»

«جایی پنهان شده که نگهبانها بهش دسترسی ندارن یا زندانی شده؟»

«واقعا نمیدونم اینطوریه یا نه. باید بررسی کنم ببینم کجاست؟»

«اگه زنده س بیارش پیش من. اگه توی سیاه چال کاخه بهم خبر بده دقیقا کجاست. یه چیزی هست که میخوام شخصا ازش سوال کنم.»

«بسیار خب.»

آنها فکر میکردند مارکیز کوئیل گمشده و همدستانش تا الان کشته شده باشند ولی تصمیم نداشتند دست از تعقیب بکشند.

وقتی میشل فرمان را دریافت کرد از برابر دوک ناپدید شد. لیونل هم به اتاق خواب خودش برگشت.

***

یک کشیش میانسال با ردایی کهنه وارد کلیسای اسقفی قدیمی شد. او برای مدتهای زیادی از این مکان دور بود. سفرش طولانی و پر زحمت بود. سختی زیادی کشید به اندازه ای که لوازم ارزشمندش را از دست داده و چیزی نمانده بود بمیرد.

بعد از 10 روز به پایتخت سلطنتی بازگشت.

«سِر فیلیپ.»

مرد وقتی نامش را صدا زدند سرش را چرخاند.

در چهره ژولیده و لاغرش هیچ احساسی نمایان نبود در همان حالت به کشیش جوان کلیسای اسقفی نگاه کرد. کشیش جوان وقتی چهره دلهره آور سر فیلیپ را دید مردد ماند ولی با برق بی تفاوتی که در نگاهش قرار داشت به حرفش ادامه داد.

«سِر فیلیپ من شنیدم که شما برگشتی.»

«بله، الان برگشتم، جوون.»

«کاردینال منتظر شما هستن. باید شما رو ببرم پیش ایشون.»

«فهمیدم.»

قدمهای مرد، درحالیکه لوازمش را حمل میکرد متوقف شدند. به این فکر میکرد که آیا باید لوازمش را آنجا میگذاشت و با ردای قدیمیش به دیدار کاردینال میرفت یا نه و اگر اینطور بود پس آن را کجا گذاشته بود...

«من باید قبل از دیدار با عالیجناب بدنم رو شستشو بدم.»

«عالیجناب کاردینال زمان کافی ندارن.»

فیلیپ تصمیم گرفت کوله خاک گرفته و کهنه و ردایش را مدتی درآورد. در زیر ردا، یونیفرم کشیشی سیاه را به تن داشت. دو علامت ضربدری که روی یقه اش دوخته شده نشان از جایگاه بالایش به عنوان یک کشیش میداد.

کشیش جوان به چشمهای فیلیپ نگاه میکرد و به شوخی گفت: «بخاطر وضعیت بهم ریخته خاندان سلطنتی، عالیجناب کاردینال به دردسر افتادن. بهرحال دوک سنتورن نامزدیش رو با پرنسس ماریان بهم زده و شایعه رسواییش با یه زن زشت به اسم مادام کاتانا سر زبونها افتاده.»

«چه داستان جالبی.» فیلیپ وقتی این را گفت اخمی کرد: «میتونی دوباره برام توضیح بدی؟»

کشیش جوان سعی داشت از ابتدا شروع کند و یکجوری داستان را توضیح دهد و در این حین به نام واقعی فیلیپ فکر کرد. کاردینال حتما دلیلی داشت که دنبال او میگشت.

«اوه ولی کشیش فیلیپ، فامیلی شما هم کاتانا نیست؟ شما با مادام کاتانا نسبت دارین؟»

«شاید، یه ناخواهری...»

«بله؟»

کشیش جوان بهت زده شده و فیلیپ دهانش را بست.

وقتی در برابر دفتر کاردینال ایستاده بودند یک سایه تاریک چهره فیلیپ را پوشاند. سایه رقص کنان شبیه به داس مرگ با سرعت از جلوی صورتش ناپدید شد.

در باز شد. فیلیپ نفس عمیقی کشید و قدم به اتاق کاردینال نهاد.

کتاب‌های تصادفی