فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 36

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل سی و شش

دو روز بعد، هنگام عصر

ریو به سقف شیشه ای بلند گلخانه نگاه میکرد. ندیمه هایی که همراهیش میکردند نمیتوانستند گرما را تحمل کنند و آنجا را ترک کردند. او تنها کسی بود که آنجا باقی ماند.

وقتی تنها ماند از قدرتش استفاده کرد تا دمای آنجا را به اندازه ای که برایش راحت بود کنترل کند.

-هووووف. ذهنش بهم ریخته بود.

او نشانه هایی از آمدن و رفتن لیونل در شب قبل یافته بود. شاید امروز لیونل درباره برنامه ازدواجشان حرف بزند.

«شوهر و ازدواج.»

او شنیده بود که ندیمه ها مخفیانه درحال آماده سازی لباس عروسش هستند. در همین زمان یک برگ نخل بزرگ رقص کنان در برابرش قرار گرفته و دیدش را پوشاند.

هنگام لمس برگ، حضور کسی را احساس کرد، فورا جادوی کنترل دما که درحال استفاده بود را برداشت. گرمای ناگهانی و شدیدی او را در بر گرفت.

انرژی شدید کسی با قدرت به سمتش می آمد.

«لیونل.»

حدود دو تا سه دقیقه بعد لیونل درب گلخانه را باز کرده و قدم به آنجا نهاد. او ریو را یافت که زیر یک درخت نخل ایستاده است.

«ریو.»

لیونل یک قدم به سمتش برداشت ولی در برابر ریو متوقف شد.

«لیونل؟»

لیونل با اخم به لباس آبی سورمه ای که برای پوشش انتخاب کرده بود نگاه میکرد.

«من لباسی با همچین رنگی سفارش دادم؟» لیونل که لباس را بررسی میکرد با غرولند گفت: «ریو، فکر میکنم بهت گفته بودم نباید لباسهایی با رنگ تیره بپوشی.»

«بخاطر اینکه شبیه مادام کاتاناست؟»

«چون رنگهای روشن خیلی بیشتر بهت میان.»

لباس تیره تک رنگ احساسی شبیه به لباس عزای مادام کاتانا به او میداد پس آن را پوشید. لیونل شدیدا از نوع انتخاب ریو نفرت داشت، نگاهش همچنان تند و تیز تر میشد.

«من هرگز همچین مدل ساده ای سفارش ندادم.»

«هاهاها.»

عرق سرد تن ریو را پوشاند. قصد نداشت بگوید همه آن لوازم اضافه روی لباس را درآورده و از نو آن را دوخته است.

«لباسهای بیشتری در راهه. پس دفعه بعد لباس درخشان تری بپوش.»

«تو لباسهای بیشتری سفارش دادی؟»

«بله.»

ریو بیاد آورد لباسهایی که داشت آنقدر زیاد بودند نمیشد آنها را شمرد. مواد، پارچه، طراحی همه شان در بالاترین و ظریفترین حالت قرار داشت که نشان میداد ارزش قیمت بالایی دارند.

اولین لباسهایی که رسیدند، لباسهای خانه ساده بعلاوه چند دست پیژامه بودند. لباسهای مخصوص مهمانی و گردش بیرون شهر هنوز در راه بودند. این لباسها را بهترین خیاط ها میدوختند، همانجایی که ماریان لباسهای مخصوص مهمانی رقص و مراسم شب را سفارش میداد.

«خیاطهای جایی که این لباسها ازش میان همیشه میگن به اندازه نیمه سال سفارش دارن.»

«هیچ چیزی نیست که پول نتونه حلش کنه.» لیونل با بی تفاوتی جواب داد: «باعث خجالته اگه لباسهای دوشس خیلی ساده باشن. حواست باشه که باید به این لباس های پر زرق و برق عادت کنی.»

لیونل به آرامی سرش را تکان داد و ریو را به سمت تنها نیمکت درون گلخانه هدایت نمود. او با صدای تلپی روی صندلی نشست و با پشت دست عرق روی پیشانیش را پاک نمود. نگاهش هنوز روی ریو بود.

«با اینحال، ریو، تو خیلی زیباتر شدی.»

«اوه ممنونم.» ریو حیرت زده بود.

لیونل با بی دقتی گفت: «اونایی که مادام کاتانا رو میشناختن نمیتونن به آسونی تو رو تشخیص بدن.»

ریو هم با ظاهر خودش سازگاری نداشت. از روی قصد به لیونل خیره ماند. هرچند در چند روز گذشته فقط در حال مراقبت و مشاهده بود ولی لیونل مشغول بود و بیشتر اوقات روز خانه نبود. بنظر میرسید اغلب افرادی از کاخ به دیدنش می آیند. طبیعی بنظر میرسید زیرا لیونل اخیرا از مرگ جسته بود.

«لیونل، خسته بنظر میرسی.»

او نمیدانست لیونل در کاخ چه میکند ولی دوک کاملا خسته بنظر میرسید و لباسهایش درهم و برهم بودند. پیراهنش چروک شده و زخم روی گونه چپش سرخ تر بنظر می آمد.

ریو با فکر اینکه میدانست کاخ آرام نمیگیرد، پرسید: «توی کاخ اتفاقی افتاده؟»

همین که این سخنان از دهانش خارج شد، چهره لیونل بهم ریخت.

«چیز جدیدی نیست. ملکه اصرار داره که نامزدی من و شاهزاده بهم نخورده. موقعیت مارکیز کوئیل هم هنوز مشخص نیست.»

«آه.»

اینکه مارکیز کوئیل کجا میتوانست باشد را تنها چند تن از اشراف و اعضای خاندان سلطنتی می دانستند. ماریان قطعا کسی بود که از این موقعیت به وجد می آمد.

«بهم زدن نامزدی چیزی بود که خود پرنسس ماریان میخواست.»

«ولی ماریان واقعا بابتش خوشحال نمیشه.»

«چرا؟»

«حتما متوجه شده یه چیزی درباره بهم زدن نامزدی باعث پشیمونیش شده.»

شاید ماریان فهمیده بود دوک سنتورن خیلی باهوشتر از معشوقه اش است. مشخصا معشوقه های ماریان چیزی کم داشتند.

«خیلی گرمه.»

لیونل ناامیدانه خودش را باد میزد، عرق سردی پیشانی ریو را پوشانده بود.

«بیا بریم یه جای خنک تر.»

«من دوست دارم یه کم بیشتر اینجا بمونم.»

ریو لجاجت میکرد و لیونل نیز یکدنده بود.

«ریو کاتانا، ما باید همین الان حرف بزنیم. امروز، ملکه سلینا ازم خواسته برت گردونم.»

«اون میخواد من برگردم؟»

ریو خودش را بخاطر حماقتش در ماندن درون گلخانه سرزنش کرد. وقت نداشت آرام بماند.

«دنبالم بیا ریو.»

«باشه.»

درحالیکه از گلخانه خارج میشدند ریو بدنبال لیونل رفت. آنها به سمت عمارت اصلی پیش میرفتند و یکراست به دفتر او وارد شدند.

برعکس اتاق نشیمن روشن و بامزه طبقه اول، دفتر لیونل با اثاثیه هایی از جنس آبنوس و چوب ماهون قرمز، پرده های خاکستری و فرشهای تیره به طرز وحشت آوری تاریک بود.

هوای دفتر گرفته بنظر میرسید. لیونل روی صندلی درون دفتر تاریکش نشست و دستان او را گرفت: «ریو کاتانا.»

ریو نگاهش کرد و نفس عمیقی کشید.

«لیونل، تو چی میخوای بگی؟»

«آماده هستی ازدواج کنیم؟»

ریو نفس عمیق دیگری کشید و گفت: «تاریخ ازدواج تعیین شده؟»

«بله.»

اگر ریو میخواست زمان بیشتری زنده بماند باید با لیونل ازدواج میکرد ولی خود لیونل چی؟

ریو هر کاری برای بقا انجام میداد. پس مجبور بود دست دراز شده لیونل را جوری که انگار ناجیش بود نگه بدارد. او باید این مرد را تصاحب میکرد ولی نمیخواست لیونل خشنود نباشد.

-من میخوام زنده بمونم.

اگر با این مرد ازدواج میکرد، میخواست مدت بیشتری با او زندگی کند. حتی اگر لیونل عاشقش نبود باز همدیگر را دوست داشتند. ریو امیدوار بود این احساس مدت بیشتری دوام بیاورد.

او مجذوبش شده بود. اگرچه عمر ریو محدود بود اما نمیخواست این فرصت را از دست بدهد.

ریو مستقیما به لیونل خیره شد: «لیونل، من نمیخوام بابتش پشیمون بشی.»

هرچند برعکس میل خودخواهانه اش باید به لیونل هم یک فرصت میداد زیرا ممکن بود از انتخاب کردن ریو پشیمان شود.

«لیونل، اگه ازدواجت با من کسل کننده یا پر دردسر شد، اگر پشیمون شدی، درخواست طلاق بده.»

«همچین اتفاقی نمیفته.»

«ولی اگه بشه چی؟»

ریو احساس میکرد لازم است در این لحظه بداند رابطه عجیبشان چه مبنایی دارد.

«لیونل، ازدواج ما فرمالیته س یا یه ازدواج واقعیه؟»

«اینقدر اهمیت داره؟ مگه ازدواج، جشن عروسی گرفتن نیست؟»

اخمی در میانه پیشانی ریو ظاهر شد. درحقیقت او هیچ چیزی جز جسمش را نداشت پس ذاتا در برابر رقیبش ماریان، کمبودش زیاد بود. حتی اگر آنها ازدواج میکردند نیاز نبود ازدواجشان حقیقی باشد.

«تفاوت بین ازدواج حقیقی و تقلبی چیه؟»

«یه قرارداد؟ توی یه ازدواج تقلبی، اونها یه زوج محترم هستن که باهم رابطه ندارن، مثل دوستن؟»

«من هیچ وقت با یه زن دوست نبودم و با یه زن برای اینکه دوستش بشم ازدواج نمیکنم. تو فکر کردی من نمیخوام ازدواج کنم؟»

چهره لیونل جدی تر میشد جوری که انگار میخواست کسی را بکشد. ریو جوری از چهره پر ابهتش به وحشت افتاده بود که نمیتوانست توصیفش کند.

«نمیدونم به چی داری فکر میکنی ولی من واقعا میخوام ازدواج کنم. این باعث شرمه که آدمای اطرافمون حس میکنن ازدواجمون دروغیه یا برای سرپوش گذاشتنه.»

«چرا؟»

این همه چیزی بود که ریو میتوانست بگوید. لیونل به رفتار کوته بینانه او اشاره کرد.

«حتی اگه پرنسس ماریان با یه کشور خارجی پیمان ازدواج ببنده ،ملکه سلینا تو رو رها نمیکنه.»

«.....!»

توضیح بیشتری در کار نبود ولی ریو قانع شد. عقده های ملکه سلینا از ماریان هم بیشتر بودند. اگه آنان میفهمیدند که آندو یک زوج دروغین هستند، ملکه هرگز ساکت نمیماند.

«نه فقط اون بیرون که داخل این عمارت هم ما یه زوج واقعی میشیم.»

«داخل عمارت؟»

«آره، هر لحظه ای که با همیم باید واقعی باشه.»

ریو سرش را کج کرد انگار دلیلش را می پرسید. مهمتر از همه اینکه او نمیدانست زوجهای نرمال چگونه هستند. یک خانواده هماهنگ و یک زوج دوست داشتنی آنطوری که او تصور میکرد نبودند. در خاندان سلطنتی هیچ کسی نبود که بشود نامش را زوج نرمال گذاشت.

باتوجه به مشغولیات خاندان سلطنتی، ریو هم فرصت نداشت به آن چند شاهزاده و زوجهای خاندان سلطنتی نگاه بیاندازد. پرنسها و همراهانشان خیلی با هم کنار نمی آمدند زیرا روابطشان سیاسی بود.

-زوجهای نرمال چیکار میکنن؟

آیا لیونل دوستش داشت؟ ریو نمیتوانست چنین چیزی را تصور کند.

حتی اگر لیونل و ریو نقش یک زوج ازدواج کرده را بازی میکردند شک داشت اطرافیانشان این را باورکنند.

«پس طلاقی در کار نیست؟»

«قبل ازدواج از طلاق حرف میزنی؟» لیونل دهان خود را پوشاند، چشمانش به شکل تهدید آمیزی برق میزدند: «من نمیدونم کسی به مکالمه ما گوش میده یا نه بیا بعدا راجبش حرف بزنیم.»

«پس الان باید چیکار کنیم؟»

ریو خیلی جدی این را می پرسید و لیونل آهی کشید.

«فکر میکنم باید نشون بدیم معشوقه هایی صمیمی هستیم.»

«چطور؟»

ریو هیچ چیزی نمیدانست و فقط میتوانست سرش را کج کند. بعد لیونل با صمیمیت خاصی نامش را صدا زد.

«اولیویا دکاتانا.»

لیونل لبخندی زد، چشمانش به شکل هلال درآمده و ملایم تر از قبل بنظر میرسید.

«ریو، تو حتما عرق کردی، برو لباسهات رو عوض کن و بیا به اتاق نشمین پایین پله ها.»

«مگه لباسهام چشونه؟»

ذهن ریو پر از تردید شد. لیونل هم یکباره مهربان شده و لبخندش مانند عسل بنظر میرسید: «بیا موقع چای با هم باشیم. ما یه قرار درست و حسابی نرفتیم مگه نه؟»

کتاب‌های تصادفی