اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 37
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و هفت
لیونل گفت: «آشپز گفته برای پخت این کیک شیفون خیلی تلاش کرده، کارل هم گفته یه چای خوب پیدا کرده که بتونیم از کیک تعریف کنیم.»
ریو با یادآوری دسرهای خوشمزه ای که آشپز دوک میپخت آب دهانش راه افتاد. کیک شیفونی که این آشپز می پخت آنقدر نرم بود که وقتی آن را در دهان میگذاشت روی زبانش آب میشد. اگر اکنون وقت چای خوردن بود او حتما جواب مثبت میداد.
هرچند...
«من واقعا باید لباسمو عوض کنم؟ اینکار خیلی دردسره.»
«پرنسس ماریان هم بود شش بار در روز باید لباسشو عوض میکرد. خیلی زود به این تعویض لباس عادت میکنی. من از لباسهای رنگ روشن بیشتر از رنگ تیره ها خوشم میاد. یه همچون چیزی پیدا کن و بپوشش.»
ریو آهی کشید و وانمود کرد پذیرفته است. او عادت داشت مادام کاتانا باشد، پس آن عقل سلیم اشراف زاده های معمولی را نداشت.
«یک ساعت دیگه بیا به نشیمن.»
ظاهر محبت آمیزش یکباره عوض شد و لیونل دوباره چهره یک شخص حرفه ای و جدی را گرفت. ریو دفترش را ترک کرد.
یکساعت زمان کوتاهی بود که میتوانست لباسی جدید را انتخاب و قبلی را تعویض کند.
بهتر بود عجله کند. ریو وقتی وارد اتاقش شد از ندیمه هایش خواست یک لباس برایش پیدا کنند بعد خودش هم به سمت حمام رفت تا شستشو کند. ریو کاتانا در آینه مه گرفته حمام خودش را دید جوان بنظر میرسید درست مانند یک دختر در اولین قرار عاشقانه اش.
ریو یک لباس زردآلویی رنگ که جلوه ای متواضعانه به او میداد پوشید، این را از بین چند دست لباس یکباره بیرون آورد و مناسب ترین لباسی بود که میتوانست اندامش را بپوشاند.
بقیه لباسها باید دوباره دوخته میشدند زیرا یا سجافشان کوتاه بود یا کمرشان گشاد.
«عاه.»
شانه هایش کمی آشکار بودند، لباس از کنار کمرش زیادی افشان میشد. این لباس بیشتر مناسب مهمانی چای در یک باغ باشکوه بود تا یک مراسم خودمانی.
همین خوبه؟
او میخواست لباس دیگری را امتحان کند ولی وقت نداشت. ریو یکبار دیگر خودش را در آینه تماشا کرد. او یک زن با پوست سفید و موهای زیبای سیاه دید.
روی صورت رنگ پریده اش رنگ خجالت درخشید و حالا شبیه یک انسان زنده بنظر می آمد.
«بانو، شما زیبا هستی.»
وقتی خدمتکارانش از این چیزها میگفتند ریو خجالت زده میشد. از دید خودش یک زن معقول بود ولی از اینکه در دید دیگران چطور بنظر میرسد چندان مطمئن نبود.
یکی از خدمتکارها وقتی به او رسید گفت: «دوک منتظر شما هستن.»
ریو رویش را از سمت آینه برگرداند، به موهای سیاه و پرپشت خود که روی کمرش ریخته بودند نگاهی انداخت خدمتکار گفت: «دفعه بعد موهاتونو با حلقه آهنی فر میکنم و خوشگل می بندمش.»
ریو سرش را تکان داد و همراه با او به سمت پایین پله ها رفت.
این فقط یک بازی بود. یک بازی که باید واقعی بنظر میرسید. اگر اینکار واقعی نبود او و لیونل در آینده مجبور میشدند مانند یک زوج واقعی نقش بازی کنند.
بعد از اینکه ریو چهره خود را درست کرد به سمت اتاق نشیمن در طبقه پایین رفت. لیونل کت و شلوار پوشیده و روی مبل مخملی نشسته بود. خیلی معمولی صندلی کناری خود را تپ تپ کنان نشانش داد.
«بیا بشین اینجا.»
«اونجا؟»
هرچند اتاق نشیمن کوچک بود اما چند مکان دیگر برای نشستن وجود داشت.
حتی آنجا هم برای نشستن کافی بود. چنان آتشی در نگاه لیونل شعله ور بود که انگار میخواست او را ببلعد. او صندلی کناری خود را نشان داده و با تاکید گفت: «بیا بشین کنارم عشقم.»
چهره خدمتکاران غرق ترس شده بود.
عشقم؟
ریو به گوشهای خودش هم شک داشت. بنظر میرسید اینکه خدمتکاران خشکشان بزند طبیعی باشد بعد خجالت زده شده و وانمود کردند چیزی نمیبینند و در آخر رویشان را برگرداندند.
واقعا رفتار کردن مانند یک زوج نامزد شده اینقدر خجالت آور بود؟
ریو، هشیار به نگاه خدمتکاران کنار لیونل نشست. نمیخواست با او رو در رو شود و لیونل زیادی به ریو نزدیک بود. قلبش به تندی می تپید. احساس میکرد چیزی نمانده که قلبش متلاشی شود.
«ریو با لباسهای رنگی و روشن خیلی زیبا میشی.»
«اوه، ممنونم.»
نگاه جدی لیونل روی شانه های سفید ریو متمرکز بود: «قبلا بهت گفتم چقدر زیبا هستی؟»
با شنیدن تعریف های لیونل ریو احساس میکرد قلبش را غلغلک میدهد، صورتش ناخودآگاه سرخ شد: «ل-لیونل تو هم خیلی عالی بنظر میرسی.»
«این زخم ترسناک نیست؟»
ریو تا حدی میدانست چرا لیونل میخواهد سمت راست چهره اش را به او نشان بدهد و تصادفا صندلی که به ریو تعارف کرده بود در سمت راست قرار داشت.
«چطوری زخمی شدی؟»
«پنج سال پیش، توی نبرد این اتفاق افتاد.»
لیونل با بی علاقگی این را میگفت و نمیخواست وارد جزئیات شود.
«من میخوام بیشتر بدونم.»
«خب یه نبرد کوچیک توی مرز شمالی بود.»
با یادآوری خاطرات آن روزها، چهره لیونل را نارضایتی در بر گرفت. انگار درد آن زمان دوباره برگشته بود.
«ریو، لازمه بیشتر برات توضیح بدم؟»
«اگه نمیخوای مجبور نیستی ولی....»
«ولی؟»
«درباره زخم روی صورتت احساس بدی داری؟»
بدون این زخم چهره لیونل بی عیب بنظر میرسید. هرچند برای ریو این زخم جزئی از وجود لیونل محسوب میشد.
«لیونل، من از زخم روی صورتت نمیترسم. این زخم خوشگله.»
«چی؟ خوشگله؟»
برای لحظاتی چهره لیونل پوچ و خالی ماند.
ریو دستش را روی زخم چهره لیونل کشید. هنوز ذراتی از پوست طبیعی روی زخم را پوشانده بود. جای این بریدگی ها شبیه خراش روی شیشه بنظر میرسید.
«ریو، تو از من نمیترسی؟»
ریو انتخاب کرد که بگوید: «فکر میکنم این یعنی انسان بودن.»
«انسان؟»
«بدون این زخما زیادی عالی بنظر نمیومدی؟ باید اینقدر جذاب بنظر برسی که شبیه یه مجسمه باشی؟»
موقع شنیدن سخنان ریو، لیونل هیچ حالتی نداشت ولی یکجورهایی شاد شده بود.
«ریو، تو بی نظیری. همه خدمتکارها دارن تماشا میکنن.»
«چی؟»
وقتی ریو سرش را چرخاند، خدمتکارها جای دیگری را نگاه کردند. میتوانست احساس کند چشمهای زیادی از درون راهرو آنها را زیر نظر دارند. لیونل آنها را نگاه کرد و با نارضایتی دستش را تکان داد.
«برین.»
«دوک.»
«گمشین.»
«ما کیک و چای رو همینجا میزاریم.»
«.......»
خدمتکارها کیک و چای را آنجا گذاشتند. چای سیاه با قوری ریخته شد. کیک خوشمزه و زیبا بنظر میرسید ولی ریو هیچ توجهی نشان نمیداد.
«ل-لیونل.»
لیونل کمر ریو را در آغوش گرفت. زانوهایشان بهم برخورد کرد.
درحالیکه ریو پچ پچ میکرد لیونل خندید: «باید خیلی جدی نقش بازی کنی.»
اصلا باید در برابر چه کسی نقش بازی میکردند؟ احیانا به اسم نقش بازی کردن نمیخوای منو لمس کنی؟
ریو شدیدا احساس شرمندگی میکرد. اصلا نمیخواست افشا کند که جذب او شده است. کیکی که میخواست بخورد درست همانجا بود ولی ابدا چشمش را نمیگرفت. اشتهایش را از دست داده بود.
«من... من...»
«آه، ما باید از زمان چای بخوبی استفاده کنیم.»
لیونل بشقابی که کیک درونش بود را گرفت، با چنگال کمی کیک جدا کرد و آن را نزدیک دهان ریو گرفت.
«بخور.»
ریو با تردید دهانش را باز کرد. لیونل با چنگال مقداری از کیک، در دهانش گذاشت. چشمان ریو بخاطر رفتار جسورانه اش گرد شده بودند. شگفت زده و شوکه با سختی توانست آن تکه کیک را بجود و فورا آن را بلعید.
احساس میکرد از شدت نارضایتی چیزی نمانده که دل درد بگیرد. لیونل با چهره ای مهربان نگاهش میکرد. یکی از دستانش هنوز دور کمر ریو بود.
«خوب بنظر نمیرسی. کجات درد میکنه؟ هنوز کاملا خوب نشدی؟»
«خ-خیلی ناخوشاینده.»
ریو تلاش میکرد جلوی خودش را بگیرد تا سرخ نشود.
«یه کم دیگه بخور تا صداقتت رو نشون بدی.»
ریو نمیتوانست طعم کیک را بفهمد. این باید یک صحنه رمانتیک میشد ولی چر اصلا اینطور بنظر نمیرسید؟
لیونل مثل همیشه بنظر می آمد. چهره ای سفت و سخت با ظاهری وحشی که بنظر میرسید انرژی سیاه از اون ساطع میشود. با چهره ای خندان به ریو نگاه میکرد.
بنا به دلایلی، احساس میکرد یک تبهکار ترسناک را میبیند. ریو نمی ترسید اما در عین حال احساس عجیبی داشت.
«چیه؟»
«فقط.»
«بیا بعدا شام بخوریم.»
ریو رویش را چرخاند، شرمنده تر از اینکه چه موقعیتی داشتند زیادی بهم نزدیک بودند. لیونل خیلی معمولی حرف میزد و دست ریو را گرفته و آن را نگهداشته بود. حالتی عاشقانه داشتند اما صدای لیونل پر از بی تفاوتی بود.
«ریو، فکر نکنم یه کم پیش تاریخ ازدواجمون رو گفته باشم.»
«کی هست؟»
«سه روز دیگه.»
چیزی نمانده بود چشمهای ریو بیرون بزنند. او نمیدانست به این زودی مراسم انجام میشود. لیونل اضافه کرد: «فردا خیاطهای خانم میان تا لباس عروست رو آماده کنن.»
«تو واقعا عجله داری.»
«من میخواستم امروز یا فردا باشه ولی بنظر میرسید این تاریخ برای شرایط اسقف سخته.»
«بله.» ریو که انگیزه آنی لیونل را تحسین میکرد پرسید: «برای ازدواج به اجازه خاندان سلطنتی یا کلیسای اسقفی نیاز نیست؟»
«من به تایید هردوشون نیاز دارم پس کاردینالها رو وادار کردم مارو به ازدواج هم دربیارن تا بتونیم بی خیال خاندان سلطنتی بشیم. کاردینال مسئول ازدواج ماست.»
عالیجناب کاردینال؟
همان کاردینال که در هر زمانی حاضر نمیشد شاه را ببیند؟
بعد لیونل داستانی را گفت که ریو را شوکه کرد: «لباس عروست تنها مشکل ماست چون برنامه مون خیلی سنگینه. اونقدر وقت نداریم که یه لباس سفارش بدیم برای همین کلودل گفت یه نگاهی به لباس عروس مادرم میندازه.»
«لباس عروس دوشس قبلی؟»
«چون لباس مادرمه نکنه دوستش نداری؟»
ریو تردید داشت: «اینطور نیست، یعنی اندازه م میشه؟ من از اکثر زنا قد بلند ترم.»
«مادر من اندازه تو قد بلند نبود ولی قد بلندی داشت پس به یه کم کار و دوزندگی نیازه.»
«مادر تو هم قد بلند بود؟»
«پدر و مادرم هر دو قد بلند بودن. احتمالا مثل تو و من.»
لیونل ناخودآگاه زیر لب گفت: «اوه، برای همینه من از دخترایی مثل تو خوشم میاد؟»
ریو سعی داشت بفهمد او چه میگوید ولی لیونل، ریو را کامل در بر گرفت و نتوانست به سخنان خود ادامه بدهد.
«هی، لیونل، لطفا ازم فاصله بگیر.»
کتابهای تصادفی

