اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 38
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل سی و هشت
لیونل به طرف ریو خم شد: «بقیه دارن تماشا میکنن، شششش.»
«و-ولی هیچ کسی اونجا نیست.»
«ساکت بمون، یه نفر ممکنه نگاه کنه.»
او خیلی نزدیک بود. بنظر میرسید به بهانه حضور کسی دیگر ریو را در آغوش گرفته است.
چهره ریو سرخ شده و میسوخت. خدمتکارها سینی به دست می آمدند و با سرعت می رفتند.
چند دقیقه پس از رفتن خدمتکاران، ریو توانست لیونل را دور کند.
لیونل انگار هر بار چیزهای زیادی برای غرغر داشت: «من باعث میشم راحت نباشی؟ سختته بهم عادت کنی؟»
«ه-هردو.»
وقتی از لیونل فاصله گرفت، توانست نفس راحتی بکشد ولی چشمهای لیونل همچنان اخگرهای شوم پرتاب میکردند. حال ریو چندان مساعد نبود. او سردرگم شده و دقیقا نمیدانست لیونل از او چه میخواهد. ریو اعتماد به نفس زیادی نداشت.
«وانمود کن عاشقم شدی چون من عاشقت هستم.»
این بازی بود یا حقیقت؟
لیونل دست ریو را گرفته و لبهای خود را روی پشت دستش فشار داد. انگار تمام موهای بدن ریو سیخ شده بودند.
«ل-لیونل.»
بدن ریو بدون اینکه بداند می لرزید، نگاه خیره لیونل در تنش فرو میرفت.
«شاید تو مادر بچه من باشی.»
«ا-این.»
«شاید الان نخوای ولی این اتفاقیه که بزودی میفته.»
«من... من...»
ریو با شنیدن ناگهانی کلمه بارداری لبهای خود را لیسید. لیونل میگفت صرف نظر از اینکه ریو باردار باشد یا نه ریو را انتخاب کرده است.
«چرا من؟ چونکه نجاتت دادم؟ یا چون چیزی که برای شماست خیلی ارزشمنده؟»
«بهت گفتم که دوستت دارم.»
چشمان کهربایی لیونل می درخشیدند او چنان ریو را در آغوش گرفت که داشت خفه اش میکرد. بین آندو هیچ فضای اضافه ای نمانده بود.
«عق!»
«چیه؟»
«با زور دارم نفس میکشم. یه کمی از من فاصله بگیر.»
«همممم.»
صورت ریو از یک گوجه فرنگی هم سرخ تر شده بود. او در آغوش لیونل تکان میخورد.
«ششش، آروم بگیر.»
لیونل او را در آغوش گرفته و اجازه داد تا فضایی برای نفس کشیدن داشته باشد. حتی با انگشتان شرورش شانه های او را لمس کرد.
«بهم زدن نامزدی با ماریان اصلا آسون نبود. اگه ما نامزد بشیم یا ازدواج کنیم خاندان سلطنتی هم ساکت میشن ولی ملکه سلینا اذیتهاش رو شروع کرده. اگه خیلی دیر بشه ممکنه من نتونم ازت محافظت کنم.»
«من...»
«توی عموم مجبور نیستی نقش دوشس رو بازی کنی. اهمیتی نداره اگه بخوای به زیردستانت چیزهای آزاردهنده ای واگذار کنی.»
«اینکار بی مسئولیتیه.»
«اگه دوشس بشی اهمیت نداره چیکار کنی بجز خیانت کردن.»
ریو، لیونل را دوست داشت. از لحاظ فیزیکی هم به او جذب میشد. او در شگفت بود که یک دوستی و یا رابطه قراردادی بدون عشق و دوست داشتن با چیزی بیشتر از رابطه فیزیکی ادامه می یافت؟ این رابطه از بین میرفت.
من زمان ندارم.
ضمنا وقتی ریو در آغوش لیونل بود افکارش رفته رفته ناپدید میشدند.
«خ-خب یه قرارداد قبل ازدواج چطوره؟»
«باورم نمیشه میخوای همچین اثری از خودت باقی بزاری. حتی فکرشم نکن.» لیونل غرغر کنان گفت: «ریو کاتانا، وقتی با من ازدواج میکنی حق نداری همچین چیزهایی رو بزبون بیاری.»
«لیونل.»
«تا وقتی مرگ از هم جدامون نکنه به ازدواجمون ادامه میدیم.»
بدن ریو سفت شده بود. او حرفهای لیونل را نوعی هشدار فرض کرد.
«نمیخوام به این مکالمه احمقانه ادامه بدم.»
دستان لیونل دور بدن ریو محکمتر شدند. لباس ریو چروک شده و فاصله شان آنقدر کم بود که یک سوزن هم از بینشان رد نمیشد.
دستها تنگ تر شده، دمای بدنشان بالاتر رفته، ضربان قلب و رایحه لیونل بیشتر احساس میشد.
ریو از هجوم یکباره این ها سردرد گرفته بود. عجیب نبود اگر لیونل همینجا و در همین لحظه به او حمله میکرد. کل بدن ریو کرخت شده بود.
نگاه سوزان لیونل طمعکارانه به ریو خیره مانده بود، سایه هیکلش ریو را در بر گرفت.
در اولین شام این زوج، مهارت آشپز را به آزمایش گذاشته بودند.
استیک های بزرگ مطابق ذائقه دوک آماده شده، نوشیدنی های شیرین، انواع شراب و پای به عنوان دسر مستمرا سرو میشد.
ریو در حالیکه نمیدانست از کجا باید شروع کرد مردد مانده بود. از آنجا که هنوز بیمار بود نمیتوانست زیاد بخورد زیرا مقدار غذایی که معمولا میخورد کمتر شده بود.
«غذا رو دوست نداری؟»
لیونل با صمیمیت این را پرسید، ریو تنها سرش را تکان داد.
«هرقدر میتونی بخور وگرنه سرآشپز نگران میشه.»
«ولی از وقتی مریض شدم نمیتونم چیز زیادی بخورم.»
او درون کاخ هم زیاد غذا نمیخورد، غذاهای چرب و چیلی اینجا چندان مناسبش نبودند. کلودل با نگرانی نسبت به میزان غذایی که ریو میخورد کنارش ماند.
«ریو، اگه غذا رو دوست نداری لطفا درخواست بده.»
«مشکلی نداره. فقط اینکه نمیتونم همه شو بخورم.»
«چیز دیگه ای هست که بخوای بخوری؟»
ریو پچ پچ کنان در گوشش گفت: «اینجا خیلی غذا هست کلودل.»
لیونل با شنیدن پچ پچ های او سرش را بالا گرفت.
«سر آشپز میفهمه ها، پس حداقل تستش کن.»
لیونل وقتی چهره درهم و گیج ریو را میدید بیشتر از غذا خوردن خود لذت می برد.
نه لیونل و نه ریو حرف زیادی نزدند پس غذایشان در سکوت به اتمام رسید. بجای خوردن دسر، ریو گفت خسته شده است. پس تصمیم گرفت به اتاقش برگردد.
ریو احساس میکرد کمی بیشتر آنجا بماند رودل میکند.
«لیونل، متاسفم، من اول میرم بالا.»
«باشه ریو.»
ریو در مسیر رفتن به طبقه بالا در میانه پلکان ایستاد، به چهره دوشس قبلی نگاه کرد. حلقه ای که ریو را به زندگی برگرداند ارثیه دوشس قبل بود.
-متاسفم دارم از پسرت استفاده میکنم تا بتونم زنده بمونم ولی باهاش خوب رفتار میکنم و خوشحالش میکنم.
گردنبند روی گردن ریو ساکت بود و هیچ عکس العملی نداشت.
«چرا اونجا ایستادی؟» لیونل وقتی دید ریو روی پلکان ایستاده، نگاهش کرد و از پایین پله ها این سوال را پرسید.
ریو از دیدن نگاه خیره اش بر خود لرزید.
«سردته؟»
«نه،اینطور نیست. فقط تاریکه.»
«تا اتاقت همراهیت میکنم.»
لیونل کنارش ایستاده و یک دستش را به طرف ریو دراز کرد. ریو بازوی او را با دست گرفت.
«بریم.»
تنها چند قدم مانده به اتاقش، ریو نگاهش کرد انگاری چیزی او را تسخیر کرده و بی حرف مانده بود. حتی اگر یک حرکت دوستانه لازم بود انجام شود، باز هم اتفاق امروز زیادی ناگهانی بود. جدای از اینها، ریو نمیتوانست با تغییر رفتار لیونل خودش را وفق بدهد. لیونل چهره ای آرام داشت.
«بهتره حتی موقع شب هم این قسمت روشن بمونه.»
«ن-نیاز نیست اینکارو بکنی.»
ریو احساس میکرد تاریکی چهره شرم زده اش را کمی پنهان کرده است. جدای از اینها جو و تاریکی عمارت، شبیه غوطه ور شدن درون یک موزه به او احساس امنیت میداد. این مکان قدیمی شبیه یک ابزار جادویی عتیقه عمل میکرد، این عمارت متعلق به لیونل بود.
«ریو، رسیدیم.»
ریو با شنیدن صدای لیونل دستش را رها کرد. میشد دید برخی خدمتکارها که دنبالشان می آمدند لبخند میزنند.
«برو تو.»
«آه، باشه.»
لیونل دستش را میان موهای ریو حرکت داد و روی چهره اش بی میلی دیده میشد. چهره اش بی تفاوت بود ولی این حرکتش با عشق ترکیب شده و ریو را حیران کرد.
«خیلی زود تو باید به اتاق دوشس نقل مکان کنی.»
«چی؟»
لیونل نیشخندی زد و پچ پچ کنان در گوش ریو گفت: «خیلی زود به اتاقی که کنار اتاق منه نقل مکان میکنی.»
آیا این حرکاتش همه واقعی بودند یا دروغین؟
ریو یخ بست. حتی پس از رفتن لیونل هم نمیتوانست وارد اتاق خودش بشود. قلبش وحشیانه می کوبید. گوشها و صورتش یکباره داغ شدند.
آن شب، ریو بهانه آورد که ناخوش است و ندیمه هایش را بیرون فرستاد.
درون حمام نزدیک به تخت خوابش، بدنش را شست و پیژامه هایش را عوض کرد. اکنون آنقدر ذهنش بهم ریخته بود که میخواست تنها بماند و افکارش را سامان بدهد. درحالیکه موهایش را با حوله خشک میکرد لیونل تنها چیزی بود که در ذهنش می چرخید.
«هاه.»
طی سه روز آینده آنها ازدواج میکردند، همه چیز به سرعت در حال تغییر بود.
-زندگی من، ماریان و دوک کاملا عوض شده.
او نمیتوانست تصورش را بکند تغییر زندگی تا کجا ادامه خواهد داشت.
حرکات ناگهانی ماریان در جشن بلوغش، آغازی بر ماجرای رسوایی بین دوک و ریو محسوب میشد. با این انگیزه، ماریان همراه با مارکیز کوئیل توطئه چیده و لیونل را گیر انداختند.
-پس وجود من عامل تحریک خشم ماریانه؟
شروع ماجرا تغییر کرده و ریو نمیتوانست متوقف شود یا مقاومت کند پس انتخابی نداشت جز اینکه پیش برود. جدای از اینها اگر خلاف این تغییرات پیش میرفت، می مرد.
اگر این ازدواج اشتباه پیش بره.....
او تصمیم داشت به چیزهای منفی فکر نکند. اگر میتوانست با جادوی خودش از مرگ بگریزد شاید.... حتی بعد هم، لیونل کنارش میماند؟
وقتی ماریان با مرد دیگری ازدواج میکرد و میرفت ریو و لیونل هر دو رها میشدند.
-نمیخوام بهش فکر کنم.
تنها یک چیز بود که اهمیت داشت.
«من هنوز زنده م.»
ریو اطمینان داشت: «ماریان الان نمیتونه منو بکشه.»
او روی تخت نشست. تختش بوی نور خوشید میداد. عطر گل سنبل از روی بالش موج میزد. از این اتاق مهمان قرار بود وارد اتاق دوشس شود.
«همه چی شبیه رویاست.»
ماریان دیگر نمیتوانست زندگی ریو کاتانا را کنترل کند. لیونل مغز ریو را پر کرده بود. ریو از روی عادت گردنبند دور گردن خود را گرفت.
قسمت حلقه آویزان شده به گردنبند مدتی به رنگ سرخ درخشید و بعد نورش خاموش شد.