اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 39
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت سی و نه
خبر دومین نامزدی دوک سنتورن مانند برق سراسر پایتخت سلطنتی را درنوردید.
«دوک سنتورن دارن مخفیانه ازدواج میکنه. این چیزیه که میگن.»
«یه ازدواج مخفیانه؟ با کی؟»
«خب مشخصه که با مادام کاتانا.»
دوک سنتورن کلیسای اسقفی را راضی کرد. گفته میشد مراسم را خود کاردینال بر عهده دارد. این ازدواج مخفیانه بود و تعداد کمی دعوت میشدند.
با شنیدن خبر ازدواج دوک سنتورن، اشراف به چیزهای متفاوتی فکر میکردند ولی تاریخ مقرر برایشان آشکار نشد. عروس دوک سنتورن، شاهزاده ماریان نبوده و ندیمه اش مادام کاتاناست.
همه سوار موج شایعات توطئه چین بودند.
«چرا دوک اینطور با عجله میخواد با مادام کاتانا ازدواج کنه؟»
«چرا دوک گنده ترین و زشت ترین زن کاخ رو انتخاب کرده؟»
«سلیقه دوک عجیب نیست؟»
«ولی چرا وحشتناکترین ندیمه شاهزاده ماریان؟»
خیلی از افراد ابدا دوک سنتورن را درک نمیکردند. شرط بندی های بی شماری در سراسر پایتخت شکل گرفته بود بر سر اینکه ازدواج دوک چقدر طول خواهد کشید.
***
کاخ آیلت ساکت و آرام بود. ماریان از دست معلمانی که ملکه میفرستاد در رنج بود.
ماریان خسته از کلاسهایش، روی نیمکتی افتاده تا استراحت کند و همزمان پس از روزهای زیاد ریو را بیاد آورد.
ندیمه های ماریان با شکلات و کوکی های محبوبش منتظر بودند اما او در این لحظه ریو را بیاد می آورد.
«ریو تکالیف منو خوب انجام میداد.»
پس از رفتنش، ماریان نتوانست جانشین خوبی برایش پیدا کند. پس مجبور بود این رنج را خودش بکشد. بقیه ندیمه ها نمیتوانستند به خوبی ریو تکالیفش را انجام دهند و مهارت قلابدوزی شان هم چندان تعریفی نداشت.
«ریو زنده س؟»
ماریان که این سوال را پرسید همه از نگاهش طفره رفتند.
«شیرینی های خونه دوک هم خیلی خوشمزه بودن.»
ندیمه ها به ماریان که انگار داشت با خودش حرف میزد جواب دادند.
«از مرگ مادام کاتانا خبری در دست نیست.»
«اون دختر خیلی سرسخته.»
یکی از خدمتکاران با چهره ای رنگ پریده جواب داد: «حتی اگه ریو کاتانا مرده باشه بخاطر قدرت دوک پخش شدن شایعات خیلی هم سخت نیست درسته؟»
«آره درسته.»
ماریان خیلی ساده قانع شد. او در حال حاضر نمیتوانست هیچ مهمانی داشته باشد زیرا بدستور ملکه سلینا زندانی شده بود. برخی از مهمانانی که به دیدن ماریان می آمدند مودبانه به او دروغ میگفتند.
«اِل، من هنوز نمیدونم چرا لیونل اونو برد. مادام کاتانا یه هیولای بزرگه. اصلا دوک اونو مثل یه زن می بینه؟»
«من... نمیدونم. شاید چون اون دختر رقت انگیز بنظر میرسه.»
«اگه خوب بهش فکر کنی، لیونل کسیه که توسط اون دختر مورد ت*اوز قرار گرفته و الان اون رقت انگیز تره، مگه نه؟»
او سعی داشت لیونل را بکشد پس همراه با مادام کاتانا زندانیش کرد. اکنون همه کارهای شیطانی خودش را از یاد برده بود.
«مادام کاتانا یه دختره که سمبل بدشانسیه. پس وقتی لیونل اونو کنار خودش داشته باشه بد شانسی میاره. حتما لیونل از اینکه منو ترک کرده پشیمون میشه.»
ماریان خودش را اینطور راضی کرد و خندید. اگر ریو کاتانا وارث دوک را باردار میشد، برای لیونل بدبختی ببار می آورد. زیرا بچه ریو میتوانست زشت ترین بچه عالم باشد.
«خدمتکار، پدرم گفت میخواسته بعد از ازدواج با لیونل فورا بیوه بشم تا بعدش همه املاک دوک...»
«.... همه چیز مال من میشد و دوک هر چی داشت به خاندان سلطنتی میرسید. من میخواستم یه بیوه ثروتمند باشم و زندگی دومم رو شروع کنم.»
خدمتکار نمیدانست داستان ماریان حقیقی ست یا دروغ میگوید. هرچند این حقیقت داشت که شاه، ماریان را ترغیب کرده و برای ازدواج با دوک راضی کرد. تا وقتی که وارث دوک را بدنیا می آورد میتوانست یک معشوقه هم داشته باشد، حتی اگر خبر رسواییش پخش میشد پدرش حتما روی ماجرا سرپوش میگذاشت.
ماریان باور داشت حتی اگر لیونل و ریو ازدواج کنند، خیلی زود طلاق میگیرند.
آه، ازدواج برای ریو چیز وحشتناکی میشد.
«لیونل برمیگرده پیش من ولی تضمینی هست که وقتی طلاق گرفت من مجرد باشم؟ خواستگارهای من همه صف کشیدن.»
ماریان به زیبایی لبخند میزد. ال و دیگر خدمتکاران نمیتوانستند این افسونگری را ببینند.
«وقتی خبر مرگ ریو رو شنیدین به منم بگین.»
ماریان با لذت مشغول خوردن شکلات بود. ال و دیگر خدمتکاران تصمیم گرفتند شایعات درباره ریو که سراسر پایتخت سلطنتی را پر کرده پیش خودشان نگهدارند. کسی نمیدانست اگر ماریان خبر ازدواج ریو و دوک را بشنود چه واکنش دیوانه واری از خودش نشان میداد.
آنها نمیخواستند فعلا بمیرند.
***
همزمان، ملکه سلینا همراه با شاه بود و وضعیتی عصبی داشت.
«اعلی حضرت! شما میخوای به ازدواج دوک سنتورن بی توجهی کنی؟ چرا دوک باید بجای ازدواج با دختر ما اون دختر، ریو رو ببره؟ این چه مزخرفاتیه!»
شاه میانسال احساس میکرد صدای خشن ملکه زیادی آزاردهنده است. حتی اگر او سعی میکرد به کلیسای اسقفی فشار بیاورد آن کاردینال سختگیر و کشیشهایش هیچ کاری نمیکردند.
من زیادی اعتماد به نفس داشتم.
«اسقف ازدواج دوک سنتورن رو تایید کرده.»
«پس دختر بیچاره ما چی میشه؟ ماریان چی میشه؟»
شاه از اصرارهای ملکه برای برداشتن بطلان نامزدی خسته شده بود.
برهم خوردن نامزدی مشخص شده و اهمیت نداشت چقدر به دوک سنتورن فشار می آوردند، بعید بود با ماریان ازدواج کند. اگر خبر رسوایی های ماریان فاش میشد این خاندان سلطنتی بود که در موقعیت بدی قرار میگرفت.
«ملکه، اگر ماریان، سعی نمیکرد دوک سنتورن رو بکشه، نامزدیشون ادامه پیدا میکرد و حتی ازدواج اسمیشون هم ممکن میشد ولی بدتر از همه اینها، اون حتی مارکیز کوئیل رسوا رو هم آورده توی داستان.»
«مگه اینا همش تصادف نیست؟ بدون مادام کاتانا، دختر ما میتونست جای ریو باشه.»
شاه از اصرارهای پوچ زنش خسته شده بود.
«دوک سنتورن با مادام کاتانا ازدواج میکنه، سعی نکنین دوشس جدید رو بکشید!»
***
«هووووه»
ریو روی تخت ولو شده و آه عمیقی کشید. شب قبل نتوانسته بود بخوابد و تنها هنگام صبح توانست چشم روی هم بگذارد. او حتی مدت زیادی هم نخوابید. وقتی چشمانش را باز کرد صبح روز ازدواجش بود.
وقتی چشمهایش را باز کرد، ذهنش بیشتر بهم ریخته بود.
بعد از بیرون صدای تقه در شنیده شد.
«بانو، بیدارین؟»
این صدای کلودل بود.
ریو از پنجره بیرون را تماشا کرد. هوا کاملا روشن بود. دست از خواب کشیده و برخاست.
«بیا تو.»
در باز شد و خدمتکاران داخل آمدند. در دست همه شان چیزهایی بود. اتاقی که ریو تصور میکرد بزرگ است یکباره پر از خدمتکارها و هدایا شد.
«ا-اینا همه برای چیه؟»
«این همه چیزیه که شما نیاز دارین بانو.»
خدمتکاران صندوقچه هایی لوکس، جعبه لباس و جواهرات آورده بودند. چند تایی غذا آورده و برخی سبد لوازم حمام در دست داشتند.
کلودل که همه شان را هدایت میکرد گفت: «بانو، باید عجله کنین و برای ازدواج آماده شین.»
«الان خیلی زود نیست؟»
وقتی ریو با گیجی این را پرسید، کلودل خندید: «آماده شدن زنان اشراف زاده خیلی طول میکشه. امروز روزیه که یه زن باید در زیباترین حالت باشه.»
ریو وقتی بحث ازدواج را پیش می آوردند احساس ناسازگاری میکرد.
لیونل سنتورن و ریو کاتانا، ازدواج میکردند. ریو پشت دستهای خود را می مالید که چند روزی بود کاملا نرم و ملایم شده بود. خدمتکاران پیش رویش، افراد ماهری بودند که میتوانستند هر کسی را مانند پرنسس یا ملکه یک کشور بیارایند.
ریو نمیدانست کار طولانی و سخت آنها دستها و ناخن هایش را تا این اندازه صاف و نرم میکند. بنظر میرسید روحیه بالایی داشتند و میگفتند میخواهند ریو را بخوبی آرایش کنند.
«ما امروز خیلی کار داریم بانو.»
کلودل نیز عزمش را جزم کرده بود: «دوشس جدید، ما قراره به بهترین شکل لباس تنتون کنیم.»
«منو ریو صدا کن، کلودل.»
«البته، من خیلی خوشحال شدم که لباس عروس دوشس قبلی اینقدر خوب مونده.»
«هاها.» ریو آن لباس زیبا را بیاد آورد.
وقتی میخواستند اندازه ش را بگیرند لباس جوری روی تنش خوابید انگار که آنها برای هم بودند. گرچه این لباس برای حدود 30 سال پیش بود اما بخوبی نگهداری شده و در شرایط خوبی قرار داشت . اصلا از رنگ و رو نرفته بود. لباس با دقت به اتاق آورده شد. خدمتکاران آماده بودند لباس ریو را تنش کنند.
او نفس عمیقی کشید و به خدمتکارانش نگاه کرد.
«من خودمو بهتون میسپارم چون خیلی توی لباس پوشیدن خوب نیستم.»
«البته.»
خدمتکاران ریو را به حمام هل دادند. برای چندین ساعت در حمام بود و به بدنش رسیدند. ریو وقتی نتیجه این پروسه را دید افسون شد. او حتی ملکه سلینا را تحسین میکرد که هر روز صبح برای 2 ساعت وقت میگذاشت تا لباس بپوشد و ماریان که روزی 5 تا 6 بار لباس عوض میکرد.
«شما باید سینه بند بپوشی.»
«اولین بارمه قراره همچین چیزی بندازم.»
ریو با یادآوری سینه بند وحشت کرد.
«بهش عادت میکنین، بهرحال شما کمر باریکی دارین مجبور نیستیم خیلی بکشیمش.»
خدمتکارها بندهای دور سینه بند را تا جایی که ممکن بود کشیدند. بعد ریو که بدنش راست ایستاده بود، آرایش شده و موهایش را مرتب کردند.
ریو همه چیز را شبیه توهم میدید. کمرش نسبت به همیشه لاغرتر شده، موهای سیاه و براقش فر شده و به زیبایی بالای سرش قرار گرفتند. با آن آرایش زیبا چهره اش با انرژی خاصی میدرخشید.
بعد وقت پوشیدن لباس عروس بود.
لباس عروس دوشس قبلی ساده بود و هیچ برق و تجملاتی نداشت. دامنش هم اندازه قد ریو میشد.
«آینه رو تماشا کنین.»
کلودل و بقیه عمیقا از کارشان رضایت داشتند. ریو با مژه های بلندش چندباری پلک زد و به تصویر خودش در آینه نگاهی انداخت.
این کیه؟
این زن زیبا و برازنده درون آینه، او بود؟ احساس میکرد تبدیل به کس دیگری شده است.
«تو خیلی زیبایی.»
خدمتکاران با چهره هایی پر از صداقت به ریو نگاه میکردند.
«چون قدتون بلنده خیلی برازنده تر بنظر میرسین. دوک تا چشمش بهتون بیفته عاشقتون میشه.»
«معلومه.»
ریو تور را انداخته و کفشهای عروسی که به او دادند را پوشید.
«دوک تا ببیندتون دوباره عاشقتون میشه.»
ریو به تصویر خودش درون آینه خیره شد. موهای سیاه و بلندش بهمراه چهره سفید رنگ پریده اش او را به یک زیبای فریبنده تبدیل نموده و انگار رویش جادو قرار داده بودند.
ازدواجش عالی پیش میرفت. ریو در دل خندید.
کتابهای تصادفی

