فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 40

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهل

«دوک خیلی زود میرسن اینجا. لطفا بایستین.»

ریو بخاطر تور ضخیم و لباس تنگش نمیتوانست آزادانه حرکت کند. خدمتکارها کمک کردند بایستد.

«اینم دسته گلتون.»

کلودل دسته گلی که به زیبایی با گلهای رنگارنگ بهم پیچیده بود را بدست ریو داد.

«الان شما عروس بی نقص دوک هستید.»

سطح دید ریو بخاطر کفشهای پاشنه دار عروسیش بالاتر رفته بود و همه در زیر نگاهش قرار داشتند.

«زیادی قد بلند بنظر نمیرسم؟»

کلودل سرتا پای ریو را نگاه کرد و لبخند زد: «ارباب هم قدشون بلنده پس نمیخواد نگران هیچ چیزی باشین.»

با شنیدن خبر آماده بودن ریو، لیونل به آنجا آمد. او یک کت آبی سورمه‌ای با یقه سفید بلند به تن داشت. یک شمشیر نیز اطراف کمرش بسته بود. ریو بعدا فهمید اینکار برای سربازها عادی ست.

مردی که از لای تور سفید به چشم ریو می آمد خیلی باوقار بود.

«لیونل، عالی بنظر میرسی.»

ریو حقیقتا شگفت زده بود. لیونل لبخندی زد و از لای تور سفید ریو را تماشا میکرد.

«ریو، تو هم زیبا شدی.»

ریو به لطف کفشهای پاشنه بلندش قد بلندتر شده ولی هنوز هم از لیونل کوتاه تر بود.

«انگار همه چیز آماده س. بریم.»

بنظر نمیرسید لیونل چندان تحت تاثیر ظاهر ریو قرار گرفته باشد خدمتکارها از سخنان رک و بی پرده او شوکه شدند.

«ارباب، من فکر میکنم شما باید از عروستون یه کم بیشتر تعریف کنین.»

«ما همه تلاشمونو کردیم. نوعروس شما الان زیباترین دختر پایتخت شده.»

لیونل سرش را تکان داد: «من بهش گفتم که خیلی زیبا شده. بازم باید تعریف کنم؟»

لحن صدای لیونل هیچ فرقی با همیشه نداشت پس ریو خیالش راحت شد.

«بریم.»

لیونل دستش را دراز کرد. اگر ریو دستش را میگرفت کاملا از زندگی سبکباری که میخواست جدا میشد. بهرحال زندگی او پر از پیچ و خم بود. یکبار توسط شاهزاده ماریان کشته شده و دوباره به زندگی برگشته بود. گرچه زمان محدودی داشت اما نمیخواست از زندگی خودش دست بکشد.

حلقه دوشس قبل، او را به اینجا راهنمایی کرده بود. زندگی ریو را برگردانده و او را به سمت این مرد راهنمایی نمود. همه اینها طبیعی بودند و ریو نمیتوانست در برابر این مرد مقاومت کند.

«وایسا.»

ریو دستش را دراز کرد و یقه مچاله شده لیونل را مرتب نمود. وقتی انگشتان پوشیده در دستکش سفید ریو چانه لیونل را لمس کردند، کمی چانه اش سفت شد. وقتی دستش از روی صورتش پایین می آمد محکم مچ ریو را گرفت.

پچ پچ کنان در گوشش گفت: «ریو، نمیتونی از ازدواج با من سر باز بزنی، الان دیگه ریو سنتورن خواهی شد.»

«بله میدونم.»

ریو سرش را تکان داد. او شیفته این مرد شده بود، حتی اگر لیونل دوستش نداشت و حتی با اینکه نمیدانست او را برای چه چیزی میخواهد.

من این مرد رو میخوام. اونم بهم نیاز داره.

لیونل دستش را به سمت ریو گرفت و او بدون تردید دستش را چسبید. لحظه ای که دستان همدیگر را لمس کردند، احساس کرد چیزی در درونش به حرکت افتاده است.

قلب خودخواهش بخاطر ازدواج با دوک شاد و سرزنده بود. حتی اگر ریو عمر طولانی نداشت مهم نبود، لیونل متعلق به او میشد.

تپش، تپش. قلبش به تندی می کوبید.

گلی در قلبش شکوفه زده بود که از مدتها قبل تصور میکرد خشکیده و حالا بهار آمده بود. حتی اگر این بهار برای یک فصل بود خوب بنظر میرسید.

ریو دست لیونل را گرفته و از پله ها پایین رفتند. خدمتکارها که در پایین پله ها منتظرشان بودند همه همزمان برایشان کف میزدند.

«ازدواجتونو تبریک میگیم دوک.»

همه بخاطر ازدواج دوک شادمان بودند.

«بریم.»

همراه با تشویق همگان، ریو دست در دست لیونل سوار بر کالسکه شد. لباس عروسی ریو از حد انتظار ضخیم تر بنظر میرسید و او نمیتوانست بخاطر پوشیدن سینه بند خم شود.

ریو درحالیکه راست ایستاده بود به لیونل خیره شد. لیونل با دقت لبه های لباسش را مرتب کرد.

«ریو، مضطربی؟»

ریو سرش را تکان داد: «چون این اولین باره ازدواج میکنم.»

لیونل به جواب ریو خندید. او حقیقتا شاد بنظر میرسید: «منم اولین باره ازدواج میکنم پس نگران نباش.»

کالسکه طی کمتر از 30 ثانیه بعد از عزیمتشان به کلیسای اسقفی رسید. از آنجا که این ازدواج مخفی بود کالسکه‌شان دور از چشمها حرکت میکرد. کلیسای اسقفی درون ساختمانی با دیوارهای بلند حوالی کلیسای جامع سلتون قرار داشت جوریکه بنظر میرسید مانند یک دژ پشت آن باشد.

پشت سر کلیسای جامع را ساختمانهای باشکوه و مخروطی گرفته بود. پنجره های ساختمان با شیشه های رنگی ساخته شده بودند.

«دوک سنتورن لطفا از این طرف بیاین. کاردینال منتظر دوک و دوشس هستن.»

یک کشیش میانسال با چشمهایی تیز آنها را راهنمایی نمود. محافظان کمی که لیونل را همراهی میکردند با دقت اطراف را تحت نظر داشتند. لیونل و ریو وارد ساختمان کلیسای جامع سلتون شدند جایی که قرار بود مراسم ازدواجشان برگزار شود.

درون این کلیسای باشکوه و برجسته، ریو به گلهای زیبا و تاج گلهایی که کلیسای کوچک مرکزی را احاطه کرده بودند خیره شد. نور مرموز و درخشانی از پنجره سقف به داخل می تابید.

پشت لژ کلیسا یک پنجره بزرگ با شیشه رنگی وجود داشت. این فضا، جایی که آنها آمده بودند، مقدس و مرموز بنظر میرسید.

«همین جا.»

کشیش های متعلق به کلیسای اسقفی همه یونیفرم پوشیده و زوج را بررسی میکردند. چند تن از آشنایان لیونل که شاهدان مراسم بودند در صندلی های جلویی لژ مخصوص نشسته بودند.

لیونل به سمت ریو چرخیده و گفت: «مضطرب نباش، همه چی خیلی زود تموم میشه.»

«باشه.»

برخلاف حرفهایش، ریو مضطرب نبود. در زیر تور سفید، چشمهایش کنجکاوانه می درخشیدند و اطراف را بررسی میکردند: «اینجا خیلی رمانتیک بنظر میرسه.»

بنظر نمیرسید این جوابی باشد که لیونل انتظارش را داشت. او درحالیکه سعی داشت حالت ریو را در زیر آن توری سفید بررسی کند گفت: «...تو یجورایی عجیب شدی.»

«جدی؟»

ریو کاملا آسوده بود. چند دقیقه پیش از رسیدن کاردینال، کلودل که آنها را همراهی میکرد. لباس ریو را مرتب کرده و آرایشش را تازه تر نمود.

«کاردینال از راه رسیدن.»

کشیش ها با سرعت براه افتادند.

لیونل شدیدا اصرار داشت کاردینال هدایت مراسمشان را برعهده داشته باشد تا مطمئن شود ازدواجشان توسط خاندان سلطنتی خراب نخواهند شد. ازدواج های اشرافی نیازمند تایید اسقف و خاندان سلطنتی بودند هرچند ازدواجی که خود کاردینال آن را انجام میداد هرگز توسط خاندان سلطنتی خراب نمیشد.

ریو مهارت لیونل را برای وادار کردن کاردینال تحسین میکرد. یک کشیش به هر دویشان گفت: «مراسم ازدواج آغاز میشه.»

ریو با سرعت گذشته اش را بیاد آورد. مادام کاتانای دوست نداشتنی همیشه توسط خاندان سلطنتی و مخصوصا ماریان تمسخر میشد و مورد سرزنش قرار گرفته و میخواست او را بکشد.

لحظه ای که توسط ماریان کشته شد و خاطراتش از رستاخیر دوباره در ذهنش زنده شدند.

و لیونل....

مردی که حلقه جادویی او را به سمتش راهنمایی نمود، مردی که ریو شیفته اش شده، حالا به او خیره مانده بود. ریو میخواست برای مدتی بسیار بسیار طولانی با این مرد شاد باشد.

یعنی ممکنه؟

خیلی زود کاردینال در جایگاه مخصوص قرار گرفت، چندکشیش بالارتبه او را همراهی میکردند.

کاردینال رو به ریو لبخندی زد و خطاب به لیونل گفت: «نمیدونستم که دوک سنتورن میخواد اینقدر زود ازدواج کنه.»

«لطفا فعلا این صحبتها رو کنار بزارین. ابتدا بزارین با این خانم ازدواج کنم بعد از مراسم هر قدر دوست داشتید میتونین موعظه کنین.»

«متحیر کننده س.»

نزاع لیونل و کاردینال ادامه داشت اما تمام تمرکز لیونل روی ریو بود. چهره اش زیر آن تور پنهان شده و در زیر نگاه خیره و مصر لیونل، گونه هایش سرخ شده بودند. حتی کاردینال پیر هم بخاطر این ناشیگری سرفه اش گرفت.

«حالا که دوک میخوان، بزارین روند رو تسریع کنیم. برای من راحت نیست که مدت زیادی سر پا بمونم.»

برخلاف نگاه تند و تیز اولیه، کاردینال لبخند مهربانانه ای داشت. زیرا موعظه حذف شده و حالا میتوانستند مراسم رو زودتر اجرا کنند.

پس از خواندن دعای کوتاهی به سمت خدا، کشیشها مقداری آب مقدس آماده شده از قبل را روی ریو و لیونل پاشیدند تا تقدیس و پاک شوند.

کاردینال رو به خدا دعا خواند.

«وقتشه از خداوند بخوایم تا ازدواج شما رو مورد رحمت قرار بده.»

دو کشیش کنار لیونل و ریو ایستادند.

«بعد از ما تکرار کنید.»

«باید رو به درگاه پروردگار اعلان کنین پس نیازه که تمرکز داشته باشید.»

پشت سر سخنان کشیشها، آنها رو به هم و در پیشگاه خدا ازدواجشان را بهم اعلام کردند.

«پروردگارا، من، لیونل دسنتورن، با اولیویا دکاتانا ازدواج میکنم.»

«پروردگارا، من، اولیویا دکاتانا با آقای لیونل دسنتورن ازدواج میکنم.»

کاردینال در جایگاه مخصوص دستانش را کنار هم قرار داده و برایشان دعا خواند.

«خدایا، در این روز مقدس، این دو، که مورد عشق تو قرار دارند، دعا میکنند تا ازدواجشون رو مورد لطف و رحمت قرار بدی. دعا میکنم آینده ای زیبا برایشان رقم بزنی.»

لیونل و ریو به کاردینال نزدیک شدند.

«باشد تا خداوند آینده و ازدواج شما رو مورد لطف قرار بدهد.»

کاردینال رویشان آب مقدس پاشیده و دوباره برای تقدیسشان دعا خواند.

کشیشها اسناد آماده شده‌ی ازدواج را آوردند که از قبل توسط وکیل دوک حاضر شده و اسقف آنها را به عروس و داماد داد. لیونل و ریو، برگه های همدیگر را امضا کردند. دوستان لیونل به عنوان شاهدان مراسم شهادت دادند. نماینده دوک، وکیلش، مهر او را روی برگه کوبید. وقتی کاردینال نیز نامش را نوشته و آن را امضا کرد همه چیز به اتمام رسید.

در کمتر از 10دقیقه پس از ورود به کلیسا همه چیز به پایان رسید.

«حالا شما زن و شوهرید، تبریک میگم.»

کاردینال رو به ریو و لیونل حرف میزد که تازه ازدواجشان ثبت شد.

لیونل حلقه ای از جیب کتش درآورده و آن را در انگشت چپ دست ریو قرار داد. کاردینال پیر با شادی تماشایش میکرد: «دوک سنتورن، تو باید عروس رو ببو+سی.»

لیونل دستانش را دور تور سفید عروسی ریو حلقه کرد. چشمهایشان با هم تلاقی کردند.

ریو محسور چشمهای جدی لیونل شده بود. صورت لیونل آرام بر چهره او سایه می انداخت و بعد ... ریو دهانش را باز کرد زیرا برای این بو+سه چون پَر، تشنه بود.

نفس داغ لیونل آرام به درون دهان ریو نفود میکرد..........

کتاب‌های تصادفی