فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 41

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهل و یک

«عیییی!»

بوسه های آرام لیونل تغییر کرده، چشمانش با برق ترسناکی درخشیدند. یکباره وحشی شده و کمر ریو را محکم چسبید، انرژی سخت و مشتاقانه از کل وجودش ساطع میشد.

لیونل او را بلعیده و یکباره رهایش کرد.

وقتی از هم جدا شدند ریو اصلا نمیتوانست به تنهایی تعادل خود را حفظ کند. لیونل او را که نزدیک بود غش کند گرفت.

«به خودت بیا.»

ریو احساس میکرد تب جسمش را در برگرفته، شدت علاقمندی عروس به این بو+سه اصلا کم نشده بود. برعکس ریو که افسون شده بنظر میرسید، لیونل چهره ای آرام داشت. او با شیطنت به ریو لبخند میزد: «میخوای دوباره اینکارو بکنم؟»

کشیشها سرفه ای کرده و سرهایشان را چرخاندند، برخی مهمانان سوت میزدند. چهره ریو از شدت داغی مانند یک گوجه سرخ شده بود.

«من... من...» ریو شرمنده بود.

آن بو+سه انگار تنها او را تحت تاثیر قرار داده و لبهایش ورم کرده بودند اما تنها چیزی که روی لبهای لیونل ماند رد رژ سرخ بود.

«وایسا، لیونل.»

ریو دست دراز کرده و لبهای لیونل را پاک کرد. نوک دستکشهای توری ریو برنگ قرمز درآمدند.

«چرا؟»

بعد چشمهایشان بهم خیره شدند. ریو ناشیانه آرنجش را که بالا برده بود پایین آورد.

«چون یه چیزی روی صورتت مونده بود.»

«الان پاک شده؟»

«آره.»

ریو به او نگاهی انداخته و سرش را تکان داد. لیونل با لطافت، لبخندی زده و پچ پچ کنان در گوشش گفت: «عزیزم، وقتی برگشتیم خونه تشکرم رو ابراز میکنم. من شوهرت شدم. اینو فراموش نکن.»

قلب ریو وحشیانه میکوبید.

سرش را چرخاند، چند تن از دوستان و آشنایان لیونل را دید که بخاطر تغییرات او حیرت زده بودند. آنها تغییرات لیونل را باور نمیکردند.

«لیونل؟»

«آهاهاهاها.»

برخی بهت زده شده، برخی دیگر تشویق میکردند یا سوت میزدند اما بخاطر سر و صداهایی که از بیرون شنیده میشد دیگر نمی‌توانستند تمرکز کنند. لیونل اخم کرد.

همین که خواست محافظان خود را خبر کند. کشیش ها با عجله از در عقب رفتند.

«فکر کنم باید از در جلویی اجتناب کنین.»

بهت زدگی در چهره همه دیده میشد. صداها و فریادهای مردم هیجان زده از بیرون به گوش میرسید.

«چ-چه خبر شده؟»

حتی کاردینال پیر و کشیشهای بالارتبه اش نیز حیرت کرده بودند. کشیشی که آشوب آن بیرون را دیده بود جواب داد: «بنظر میرسه خبر ازدواج دوک سنتورن پخش شده.»

«هاه.»

مردم که خبر را شنیدند نتوانستند جلوی کنجکاوی خود را بگیرند و به کلیسا هجوم آورده بودند. پیشانی لیونل را چین و چروک برداشته بود.

«عالیجناب، برای خروج از اینجا هیچ راه مخفی وجود داره؟»

«نخیر نیست. من کشیشها رو میفرستم تا مردم رو آروم کنن.»

برعکس حرفهایش، کاردینال پیر وحشتزده بنظر میرسید، لیونل آهی کشید. درحالیکه او و همراهانش بیرون را تماشا میکردند کشیشها ریو را به اتاق مخصوص اعتراف درون کلیسا راهنمایی کردند.

در این اثنا، کاردینال به همراهان خودش تکیه زده و از درب کناری کلیسای جامع گریخت.

ریو درون اتاق مخصوص اعتراف کوچک را بررسی کرد. در آن فضای ظالمانه نفسی کشید و روی یک صندلی چوبی که با صندلی های داخل کلیسا فرق داشت نشست.

فریاد مردم بیرون کلیسا را میشد از درون این فضا هم شنید.

«خانم، خسته بنظر میرسید، میخواین براتون آب بیارم؟»

کلودل تورش را درست کرده و به رنگ صورت ریو نگاه کرد. ریو سرش را تکان داد: «من خوبم کلودل ولی بنظر میرسه اون بیرون خیلی شلوغه.»

«من فکر میکنم شما باید فورا از اینجا برین بیرون یه کم وقت بدین.»

«باید بریم...» ریو به سادگی آه کشید.

آیا این ازدواج موضوع داغی بود که جمعیت را در برابر کلیسای اسقفی جمع کند؟

ریو به همه جور احتمالاتی می اندیشید.

«بخاطر شیوه ایه که کاردینال ازمون مراقبت کرد.»

«نمیخواد نگران این چیزا باشین، دوک سنتورن هر ساله مبالغ زیادی به کلیسای اسقفی کمک میکنن.»

«که اینطور.»

ریو کاردینال را بیاد آورد که برخلاف تصورش چندان هم بد نبود. حتما بخاطر پول تحت تاثیر قرار گرفته و واقعیت به آن رمانتیکی که ریو تصور میکرد نبود. اگر واقعی به ماجرا می اندیشید قصد و غرض خودش در ازدواج با لیونل هم چندان پاک و خالص نبود.

من دارم از لیونل استفاده میکنم تا بتونم زنده بمونم.

ریو به تصاویر نقاشی شده خدایان بر دیوارهای اتاق اعتراف خیره شد. خدای اسقف ها او را یک جادوگر و گناهکار میدانست. اگر کسی درباره جادوگر بودنش باخبر میشد حتما اعدامش میکردند ولی در این لحظه ریو از ته دل رو به خدا دعا کرد.

او میخواست تا آخرین لحظه ای که از عمرش باقی مانده با لیونل بماند. پیش از اینکه لیونل به دنیای او قدم بگذارد همه چیز خاکستری بود. وقتی به او ملحق شد دنیایش رنگ گرفت.

برای اولین بار خوشحال بود. نگرانی های جزئیش دیگر مهم نبودند.

***

کلیسای اسقفی و خاندان سلطنتی رابطه ای بر مبنای همکاری و رقابت جویی داشتند. در حقیقت کلیسا قصد برگزاری ازدواج سلطنتی را داشت و برای ازدواج باشکوه شاهزاده ماریان آماده میشد.

هرچند نامزد پرنسس ماریان، دوک سنتورن، با ندیمه پرنسس، مادام کاتانا ازدواج کرد. شایعات بدی درباره مادام کاتانا پخش شده بود.

او زنی عظیم الجثه و زشت بود، تبهکاری با شخصیتی شر.

کنجکاو درباره مادام کاتانا، کشیشهای کارآموز اطراف کلیسای جامع می چرخیدند. خبر ازدواج مخفیانه دوک سنتورن درون کلیسا پخش شده و ماجرا به بیرون نیز درز کرده بود.

«منظورت از مادام کاتانا همون دوشس جدیده که اونجاست؟»

از دید کشیشهای کارآموز، ندیمه ای که به پرنسس ماریان دوست داشتنی خیانت کند و دوک سنتورن که میخواست با این دختر زشت ازدواج کند هر دو دیوانه بودند.

«حتی اگه مادام کاتانا دوشس بشه، همه توی اجتماع ردش میکنن.»

«معلومه.»

کاردینال و کشیش ها از درب کناری بیرون گریختند.

پس از مدتی کشیشهای اعظم، انالدو و فیلیپ ظاهر شدند. چشم کشیشهای جوان برق میزد. انالدو و فیلیپ مسئولیت مدیریت و آموزش کشیشهای کارآموز را برعهده داشتند. کشیشهای جوان آنها را دوره کرده و سوال می‌پرسیدند.

«دوشس چجور آدمیه؟ شما مادام کاتانا رو دیدین؟»

«همونطور که شایعات میگن خیلی زشته؟»

دو کشیش میانسال آه کشیدند، کشیشهای جوان ورجه ورجه کنان میخواستند داخل کلیسای جامع را ببینند.

کشیش انالدو دهانش را باز کرد: «نمیدونم شماها چی شنیدین ولی دوشس جدید خیلی زیباست.»

«چی؟ »

«من نمیدونم اون شایعات چی هستن چون این بانو یه زن باریک اندام و زیباست.»

عرق سردی به تن کشیشهای جوان نشست: «این نمیتونه درست باشه. نکنه اون با کس دیگه ای ازدواج کرده.»

با شنیدن حرفهای این کشیشهای کوچک، کشیش انالدو رو به کشیش فیلیپ که کنارش بود کرده و با لحن هشدار آمیزی خطاب به این کشیشهای خام و جوان گفت: «کشیش فیلیپ روبروی شما ایستاده اینقدر درباره مادام کاتانا شایعه نسازین.»

«چرا؟ کشیش فیلیپ و مادام کاتانا فامیلن؟»

«کشیش فیلیپ تنها خانواده این بانو هستن.»

کشیشهای جوان به چهره لاغر فیلیپ خیره شدند. فیلیپ خیلی زود ردای بیرونی خود را پوشیده، چهره محکمی به خود گرفت جوری که هیچ احساسی در او مشخص نباشد. همین که کشیشهای جوان چهره اش را دیدند پا به فرار گذاشتند.

انالدو آهی کشید: «تو کسی هستی که شایعات ازدواج مادام کاتانا و دوک رو پخش کرده فیلیپ؟»

«.......»

«اگه اتفاقی برای دوک و دوشس سنتورن بیفته، ما تو دردسر میفتیم.»

«من مسئولیت همه چی رو برعهده میگیرم.»

برق تاریکی در چشمان فیلیپ درخشید. انالدو بعد از اینکه سعی داشت چیزی بگوید دهانش را بست. فیلیپ به دوک و دوشس سنتورن خیره شده بود.

«خدای من.» لیونل بیرون را نگاه کرده و آهی کشید.

جمعیت از دیوارهای کلیسا بالا آمده و سعی داشتند محیط جلویی کلیسای جامع سلتون را محاصره کنند. این دیوانگی محض بود.

«من نمیدونم چطور این اتفاق افتاده.»

کاردینال از در خارج شده و برای آنان دیر شده بود که بخواهند از درب کناری بیرون بروند. درون کلیسای جامع سلتون نیز هیچ راه مخفی وجود نداشت. برای لیونل آسان نبود از درون جمعیتی که به سمت کلیسا آمده راهی بگشاید زیرا عروسش، دوستانش و همراهانش اینجا با او بودند.

بنظر میرسید کلیسا قصد ندارد این بلوا را ساکت کند.

همه فرار کنین.

لیونل با نگرانی به سمت اتاق اعتراف رفت تا ریو را پیدا کند. ریو با دیدن او فورا سرش را بالا گرفت.

لیونل خسته بنظر میرسید او گفت: «به یه راهی فکر میکنم، تو رو در امنیت ببرم بیرون.»

«به خودت فشار نیار لیونل.»

«بزار ببینم در ادامه وضعیت چی میشه.»

ریو جواب داد: «بیا مستقیم جلو بریم لیونل.»

«چی؟»

لیونل و کلودل هر دو بهت زده بودند.

«نه مادام، اینکار خطرناکه.»

ریو خیلی معمولی جواب داد: «من قرار نیست بمیرم.»

ریو روی آن صندلی ناخوشایند راست نشسته و به لیونل خیره نگاه میکرد. لیونل که با چشمهای آرامش روبرو شد فورا تصمیمش را گرفت.

«شاید مستقیم از بین جمعیت رفتن بتونه کمکمون کنه.»

«دوک، اینکار خطرناکه.»

باوجود هشدارهای کلودل، لیونل تصمیمش را گرفته و به محافظانش فرمان داد: «میشل، کالسکه رو بیار جلوی کلیسا.»

«بسیار خب.»

افراد لیونل فرمانش را شنیده و به سمت بیرون راه افتادند. لیونل دستش را به سمت ریو دراز کرد. حلقه درون دستان لیونل برق و درخشش خاصی داشت. در دست ریو هم یک حلقه مشابه دیده میشد.

آنها امروز و کمی قبل ازدواج کرده بودند.

«ریو.»

ریو دست دراز شده لیونل را گرفت.

«خیلی مراقب باش، باید سریعا از اینجا بریم بیرون.»

«باشه.»

«تو نگران نیستی؟»

ریو به چهره پر اعتماد لیونل خیره شد.

«نه چون تو ازم مراقبت میکنی.»

ریو دستش را درون دست مردی که همسرش شده بود قرار داد. وقتی دست او را گرفت دیگر بخاطر آینده هیچ نگرانی به ذهنش نیامد.

کتاب‌های تصادفی