اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 42
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهل و دو
درهای کلیسا باز شد. آنها که ناامیدانه همدیگر را به سمت جلو هل میدادند یکباره متوقف شدند.
همه جا در سکوت فرو رفت انگار که کسی آنجا را جادو کرده باشد.
«لطفا راهو باز کنین.»
«از سر راه برین کنار.»
شوالیه های محافظ قد بلند دوک سنتورن بیرون آمده، مردم را به کناری هل دادند تا مسیری باز شود. از جلوی خیابان اصلی منتهی به کلیسای جامع، مسیری باز شد که تنها یک یا دو نفر میتوانستند از آن عبور کنند.
جمعیت کنجکاوانه در حال جنبش بودند.
«کی داره میاد؟ »
«اینا دوک و دوشس هستن؟»
«دوک سنتورن و مادام کاتانا؟»
خبر بهم خوردن نامزدی دوک سنتورن با شاهزاده ماریان و بعد از آن ازدواج پنهانی با مادام کاتانا را همه شنیده بودند.
«لطفا فاصله رو رعایت کنید!»
گرچه بنظر میرسید تعداد محافظان دوک به شکل مضحکی کم است ولی آنها سعی داشتند از دوک و عروسش محافظت کنند.
خیلی زود یک مرد قد بلند که کت و شلوار به تن داشت همراه با یک عروس سفید پوش درحالیکه توری به سر داشت از درهای باز شده کلیسای جامع خارج شدند.
«.......؟»
مردم به آنها نگاه کرده و برای لحظاتی ساکت ماندند.
همه میدانستند آن مرد دوک سنتورن است. او جوانی با چهره ای کاملا مردانه و محکم بود که قد بلندی داشت و یک زخم سرخ روی گونه چپش قرار داشت که شبیه شکافی روی شیشه بنظر میرسید.
عروس دست مرد را گرفته و قد و قواره اش از زنان عادی بلند تر بود. ولی.....
«هاه؟»
«اون مادام کاتاناست؟»
آنها که از روی شانه های محافظان مشغول دید زدن عروس جدید بودند با شگفتی، صدایشان بلند شد.
بجای عروسی که آنها انتظار داشتند، یک زن متفاوت ظاهر شده بود. کالسکه جلوی درب اصلی کلیسای جامع سلتون منتظر مانده حدود 10 متری با آنها فاصله داشت.
این فاصله خیلی نزدیک نبود اما عروس جدید و داماد با برازندگی از میان جمعیت خشمگین می گذشتند تا سوار کالسکه شوند.
این تازه عروس و داماد، واقعا باوقار بودند. هیچ نشانی از بی حوصلگی در آنان دیده نمیشد. وقتی در حال گذر از آنجا بودند، انگار زمان متوقف شده بود.
آنها در امنیت به کنار کالسکه رسیدند و پیش از سوار شدن چرخیدند و رو به جمعیت تعظیم کوتاهی کردند. بعد سوار کالسکه شان شده و آنجا را ترک کردند.
وقتی کالسکه دوک از دید همه ناپدید شد، جمعیت به خودش آمد. سکوت تلخی آنجا پیچید. آنان ناامیدانه بخاطر چیزی که دیده بودند آه کشیدند.
«اینها عروس و داماد زیبایی بودن.»
«برخلاف شایعات مادام کاتانا خیلی زیباست.»
«وایسا، مادام کاتانا زیباست؟»
«عروس جدید مادام کاتانا بود؟»
جمعیت متوجه تناقض عجیبی شده بود.
«اصلا اون عروس، مادام کاتانا بود؟»
جمعیت نتوانسته بودند چهره مادام کاتانا را از زیر تورش ببینند ولی توری که عروس بر چهره داشت نازک بوده و خطوط چهره و ویژگی های صورتش کاملا واضح بود. هیچ زخم یا لکه ای روی صورتش نداشت و اندامش نیز کاملا لاغر بود.
«مشخصه که موهای مادام کاتانا سیاهن و همیشه روی بدن بزرگش یه لباس عزای سیاه می پوشه.»
مادام کاتانا و عروس جدید در هیچ چیزی باهم اشتراک نداشتند بجز اینکه قد هر دویشان بلند بود و موهای سیاه داشتند.
«مگر دوشس جدید نباید مادام کاتانا باشه؟ اگه اون نیست پس کیه؟»
«خـ-خب....»
آنها که آمده بودند تا چهره زشت مادام کاتانا را ببینند بحث داغی راه انداخته بودند. جلوی درب کلیسا شبیه میدانی برای اعلام نظر مردم شده بود.
«من چهره شو ندیدم ولی هیکل بزرگ مادام کاتانا که توی چند روز تغییر نمیکنه.»
«شاید مادام کاتانا همش آرایش عجیب داشته؟»
«پس این کی بود؟»
همه در حال حدس و گمان بودند و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدند.
«پس شرطهایی که بستیم چی میشه؟»
«اگه مادام کاتانا، نه، دوشس جدید همین زن زیبارو باشه، جریان ازدواجشون فرق نمیکنه؟»
«یعنی دوک وسط راه با یه نفر دیگه ازدواج کرده؟ اگه این جادو نیست پس من نمیدونم آیا کسی میتونه اینطوری تغییر شکل بده یا نه؟»
شایعات بیشماری جریان گرفت.
«مادام کاتانا مدت خیلی زیادی با خاندان سلطنتی زندگی کرده پس اگه کسی بتونه بشناسدش حتما اونها هستن.»
جمعیت بیاد آوردند که مادام کاتانا ندیمه دلقک وار ملکه بوده است.
مادام کاتانا برای بیشتر از 5 سال زیر نظر ملکه بود. هیچ کدام از ندیمه های ملکه ظاهر نرمالی نداشتند. ندیمه های ملکه استاد تغییر شکل بودند.
«خب اگه اون خدمتکار دلقک ملکه بوده امکان نداره که همیشه آرایش عجیبی داشته؟»
«برای بیشتر از 5 سال؟»
خدمتکاران ملکه سلینا تماشا داشتند. آرایش ندیمه های او آنقدر زیاد و عجیب بود که هیچ کسی نمیتوانست ظاهر واقعی شان را بشناسد. چهره های آنها مانند خمیر بنظر میرسید. آنها مثل دلقک آرایش میشدند و بدنهایشان چنان پف میکرد انگار قوز داشتند.
افکار زیادی وجود داشت اما هیچ کدام به نتیجه نمیرسیدند. تا اینکه داستان دهان به دهان چرخید و به کاخ رسید.
***
آن بعد از ظهر، ماریان پس از یک چرت خوشایند بیدار شده و خبرهایی ناگهانی را از خدمتکارانش شنید.
«مادام مانون، مادام ریِز و مادام یوکِتو در اتاق طلایی هستن.»
«چی؟»
اتاق طلایی نشیمن مورد علاقه ماریان بود. ماریان هرگز این سه زن را دعوت نکرده بود و آنها بدون اجازه اش وارد آن اتاق شده بودند.
«برای چی اومدن؟»
«من نمیدونم.»
ماریان شدیدا خشمگین شده بود، لباسهایش را عوض کرد و به سمت اتاق طلایی براه افتاد.
«چیه؟»
«شماها اینجا چیکار میکنین؟»
هر سه زن لباس های باشکوهی به تن داشتند. بوی عطر سنگینی از آنها استشمام میشد. روی مبل ماریان نشستند. با دستمال یا بادبزن هایشان دهانشان را پوشانده بودند و بنظر میرسید به ماریان میخندند.
«برای چی اینجا هستید؟»
خشم ماریان دلیل داشت. ماریان از معشوقه های پدرش که آنان را زنانی بیسواد و بی فرهنگ میدانست بیزار بود. او و این زنها اساسا هیچ ارتباطی با هم نداشتند. بانوها که با بی شرمی قدم به فضای خصوصی ماریان گذاشته بودند قوانین درباری را برای او بازگو میکردند.
«اصلا مهمان نواز نیستی، پرنسس ماریان.»
«ندیمه های پرنسس حتی چای هم نیاوردن.»
«شماها چی میخواین؟»
وقتی ماریان عصبانی شد آنها خندیدند.
«ما اومدیم با پرنسس همدردی کنیم ولی بنظر میرسه شما هنوز خبرها رو نشنیدین.»
«چی؟»
هر سه بهم نگاه کردند.
«دوک سنتورن و مادام کاتانا چند ساعت قبل با هم ازدواج کردن.»
«ما فکر میکردیم شاید پرنسس بخاطر شنیدن خبرها افسرده باشه اومده بودیم ازت دلجویی کنیم ولی نمیدونستیم شما از هیچی خبردار نشدی.»
«شایعات میگن که مادام کاتانا، نه، دوشس سنتورن به شکل خارق العاده ای زیبا شده.»
ماریان به گوشهای خودش شک کرده بود. باورش نمیشد چیزهایی که این زنان میگفتند حقیقت داشته باشد. پس سرش را به سمت سرپرست خدمتکاران چرخانده و پرسید: «این دخترا دارن به من چی میگن؟ دارن با من بازی میکنن؟»
«ما؟ بازیمون گرفته؟»
سرپرست ندیمه ها سعی داشت بهانه بیاورد ولی زنها برسر او فریاد زدند: «جمعیتی که برای مراسم ازدواج مخفی دوک رفتن بجای مادام کاتانای زشت یه عروس زیبا دیدن.»
«واقعا عجیب نیست که اون زن درشت هیکل و زشت یکباره تبدیل به یه زن زیبا شده؟»
ماریان نمیفهمید اینها چه میگویند. مادام کاتانا یک زن زیبارو شده و با دوک ازدواج کرده بود. آن سه زن با هیجان میخواستند واکنش ماریان را ببینند.
«بنظر میرسه پرنسس نمیدونستن. خدمتکارهای ملکه و همینطور مادام کاتانا وظیفه داشتن مثل دلقک های عجیب و غریب لباس بپوشن.»
«ملکه نمیخواست خدمتکارها معشوقه های اعلی حضرت باشن.»
زنها با شادی میخروشیدند. ماریان گوشهای خود را گرفته و بر سرشان فریاد زد: «خفه شید! بسه!»
زنها سکوت کردند. ماریان چرخید و از اِل و ندیمه دیگر خود پرسید: «چیزی که این هر+زه ها دارن میگن، حقیقت داره؟»
اِل و آن خدمتکار جواب نداده و سرهایشان را پایین انداختند. ماریان دوباره ناله و نفرین سر داده بود: «اصلا معنی میده که مادام کاتانا تبدیل به یه زن زیبا بشه و با لیونل ازدواج کنه؟ چرا من هیچی درباره این حادثه نمیدونم؟ چرا من این چیزها رو نمیدونم!»
«پرنسس ماریان، آروم باش.»
«فکر کردی من میتونم آروم باشم؟ عاااه!»
او درحالیکه ناسزا میگفت خودش را روی صندلی انداخت. این سه مهمان ناخوانده حیله گر از صندلی های خود بلند شدند.
«حتما شوکه شدی پرنسس ماریان.»
«ما فقط میخواستیم بهت تسلی بدیم.»
«مشکلی واست پیش نمیاد. ما بهتره دیگه بریم.»
زنها با همان سرعتی که آمده بودند عقب نشینی کردند. ماریان چنان دچار شوک شده بود که هیچ قدرتی برای ایستادن نداشت. ازدواج مادام کاتانای زیباشده با دوک سنتورن برای ماریان یک شوخی خیلی ترسناک بود.
ولی این واقعه حقیقت داشت.
«آه، آره، پدرم برای ازدواج باید به اشراف اجازه بده درسته؟»
ازدواج های اشراف باید به تایید خاندان سلطنتی و کلیسا میرسید. به عبارت دیگر تا وقتی پدر ماریان اجازه نمیداد ازدواج آندو پوچ و بی اثر بود. ماریان لبخندی زد و آماده شد تا آنجا را ترک کند. خدمتکار و ال با سرعت جلویش ایستادند تا متوقفش کنند.
«میخواین کجا برین؟»
«میخوام برم پیش پدرم. میخوام جلوی لیونل و ریو رو بگیرم تا نتونن برای ازدواج اجازه بگیرن.»
خدمتکار درحالیکه در را گرفته بود گفت: «حتی اگه برین پیش اعلی حضرت این ازدواج باطل نمیشه پرنسس.»
«چرا؟»
«ازدواج دوک سنتورن توسط کاردینال برگزار شده. در این صورت اجازه خاندان سلطنتی نیاز نیست.»
ماریان با نگاهی خیره و پوچ به خدمتکارش خیره شد: «جدی؟»
«بله.»
خدمتکار نمیتوانست دروغ بگوید. ماریان گیج و مبهوت دوباره از او پرسید: «پس چه اتفاقی برای من میفته؟»
«هاه؟»
«من چی میشم؟ غرورم چی؟ چطور تونستن این کارو با من بکنن!»
ماریان آنقدر خشمگین بود که اشکهایش جاری شدند.
کالسکه عروس و داماد از کلیسای جامع به عمارت دوک برگشت. جمعیت بزرگی کنار دروازه اصلی جمع شده بودند ولی کالسکه با امنیت از دروازه گذشت.
وقتی کالسکه جلوی ساختمان اصلی متوقف شد ریو برخاست. لیونل او را در آغوش کشید: «ما رسیدیم خونه.»
کتابهای تصادفی
