فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 43

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
  فصل چهل و سوم   «ریو، حالت خوبه؟» لیونل با دقت او را تماشا میکرد. «ب-بله.» ولی رنگ چهره ریو همچنان پریده بود. لیونل نچ نچی کرده و کمک نمود از کالسکه پایین بیاید. همین که پایش را روی زمین گذاشت بخاطر گیجی شدید تلو تلو خورد. «عاه.» لیونل کمر ریو را گرفت و او را به سمت خودش کشید. در یک آن تاری دید ریو از بین رفت. کاملا متوجه بدن محکم و دستهای باز شده لیونل بود. وقتی چشمانش را بالا گرفت میتوانست صورت لیونل و سینه پر موی او را از زیر تور عروسی ببیند. آه. قلب ریو به تندی می کوبید. بنظر میرسید لیونل سرگیجه او را بدتر میکند. «لیونل... من... خوبم. پس لطفا یه کمی برو عقب.» «قیافه ات خیلی خوب بنظر نمیرسه.» ریو تور مزاحمش را از صورت خود کنار زده و بالاخره توانست صورت لیونل را واضح ببیند. ریو خیالش راحت شده بود که از بالای شانه دوک میتوانست عمارت آشنایش را ببیند. همزمان همه چیزهایی که در کلیسا پشت سر گذاشتند را بیاد آورد. «کلودل و مهمان ها هنوز اونجان.» «اونا خودشون برمیگردن. تو باید نگران خودمون باشی.» لیونل افکار ریو را خواند بعد به محافظانش دستور داد: «امنیت عمارت رو بیشتر کنید و جلوی ورود غریبه ها رو بگیرید. ما هیچ ملاقات کننده ای رو نمی پذیریم.» «اطاعت.» لیونل دستانش را دور بدن ریو محکم کرد. وقتی فهمید بدن ریو کمی می لرزد اخم کرد، خم شد و ریو را از جای خود بلند نمود. «ل-لیونل؟» ریو از اینکه پاهایش از زمین کنده شده بودند یکه خورد. هرچند او لاغر بود ولی بخاطر قد بلندش چندان سبک نبود. «م-من سنگینم. بزارم زمین.» درحالیکه ریو با شگفتی، پاهایش را تکان میداد، لیونل با حیله گری وانمود کرد کنترلش را از دست داده است: «آآآخ!» ریو شوکه شده و دست از حرکت کشید. «اگه نمیخوای بیفتی. همینطور وایسا.» «ولی....» لیونل اصلا تحت تاثیر وزن ریو قرار نگرفت، چهره اش از همیشه آرام تر بنظر میرسید. «گردن منو بغل کن. یالا.» ریو همه تلاشش را کرد تا به بهترین حالت گردنش را درآغوش بگیرد. وقتی بدنهایشان همدیگر را لمس کرد کرد، ریو میتوانست گرمای زیر کت و برجستگی سینه مردانه اش را احساس کند. ضربان قلبش از قبل هم بیشتر شده بود. چانه لیونل درست روبرویش قرار داشت. «محکم منو بگیر.» بدن ریو سفت شده بود. لیونل شروع به حرکت کرد. پاهای ریو زیر دامنش تکان میخوردند. لحظه ای که در بزرگ عمارت باز شد، لیونل از آستانه در گذشت، آنها صدای باتلر کارل را شنیدند: «دوک، شما اینجایین؟» وقتی ریو سرش را چرخاند، وقتی همه خدمتکارهای عمارت را دم در ورودی دید، حیرت کرد. بنظر میرسید آنها از اینکه لیونل بخواهد ریو را اینطور در اغوش بگیرد و بیاورد شگفت زده شده اند. پس از شگفتی، همه شروع به تشویق و اظهار شادی کردند. «ازدواجتونو تبریک میگم جناب دوک.» «مادام، لطفا عمارت رو بخوبی هدایت کنین.» «تبریک.» برای لحظه ای صورت ریو سرخ شد. وقتی مردم میگویند که چیزی نمانده بود از خجالت بمیرند احتمالا منظورشان چنین چیزی است. ریو درحالیکه سرش را درون بازوهای لیونل جا میکرد زیر لب گفت: «ل-لیونل، لطفا منو بزار زمین.» «بعدا.» کلمات رک لیونل با شادی و فریاد بقیه همراه شد. کارل مداخله کرد: «همسرتون شگفت زده بنظر میرسه، پس چطوره همین شکلی یراست برین به اتاقتون؟» «مساله ای نیست.» اینبار، تشویق ها ادامه داشت. ریو از شنیدن حرفهای او شوکه بود. «عروس جدیدتون حتما شگفت زده شده.» لیونل درحالیکه ریو را در آغوش گرفته بود از تالار طبقه اول گذشت. لیونل که بدون هیچ تریدی راه میرفت برای لحظاتی جلوی پلکان مرکزی متوقف ماند. سعی داشت همانطور که ریو را گرفته از پله ها بالا برود. «ل-لطفا منو بزار پایین!» ریو وقتی بلندی پلکان را دید شوکه شد. لیونل چینی به ابروها داده و او را زمین گذاشت. در صورتش نارضایتی موج میزد: «من میتونم وقتی از پله ها بالا میرم تو رو هم ببرم.» «چونکه من اضطراب دارم. م-من همش حس میکنم دارم میفتم.» ریو ناامیدانه بهانه آورد. نگاهش را به پشت سر لیونل دوخته و چشمش به خدمتکارها افتاد و در دم صورتش سرخ شد. کاش میشد یک سوراخ در زمین بکَند و پنهان شود. «صورتت انگاری آتیش گرفته.» «م-میدونم.» ریوسرش را چرخانده و سعی داشت فرار کند ولی لیونل کمرش را گرفته و متوقفش کرد: «وایسا، امروز روز عروسیمون بود درسته؟» لبخندی دلگرم کننده روی صورت لیونل پخش شد و دست راستش را به سمت ریو دراز کرد. «دوشس سنتورن، باهام بیاین.» «ل-لیونل؟» «بیا من همراهیت میکنم.» وقتی ریو با لبخندش مواجه شد حرفی برای گفتن نیافت. چهره لیونل خیلی مهربان بنظر میرسید. ریو دستش را در دست او قرار داد و هردو با هم از پلکان بالا رفتند. اگر این یک رویا بود، ریو نمی‌خواست بیدار شود. او میخواست این لحظه تا ابد ادامه یابد هرچند لحظه جادویی صرفا تا وقتی که از پله ها بالا رفتند دوام داشت. لحظه ای که ریو پایش را روی طبقه دوم گذاشت، لیونل دستش را رها کرد. «ریو، لباست چروک شده.» «آه بله.» «من باید یه چیزی بهت بگم پس تا یک ساعت دیگه بیا دفترم.» «باشه، آماده میشم و میام.» ریو سرش را کج نمود زیرا احساس میکرد یکباره چهره لیونل سرد و جدی شده است ولی ریو چیزی نگفت. میتوانست نگاه خیره لیونل را روی کمر خود احساس کند اما سرش را نچرخاند. *** لیونل به کمر ریو کاتانا خیره مانده بود. نه، ریو کاتانا نه بلکه دوشس سنتورن، همسرش... لباس عروسی و تور ریو لکه کثیفی برداشته و چروک شده بودند ولی وقار ریو تماشایی تر بود. درحالیکه ریو ناپدید میشد لیونل همچنان از پشت سر تماشایش میکرد. «هاه.» لیونل خیلی خوب میدانست بدن نرم و منحنی های جسمش تمایلات او را بیدار خواهد کرد. این بدن سبب میشد او بارها بخواهد ریو را در آغو+ش بگیرد. جسمی که میخواست دیوانه وار برای ار+ضای تمایلات خودش از آن استفاده کند. ولی الان وسط روز بود. تا رسیدن شب کارهای زیادی داشتند. وقتی ریو کاملا از جلوی دید او ناپدید شد، لیونل به دفتر کار خود رفت. میشل و دکتر رامبو هر دو در دفتر بودند. میشل همراه لیونل بود ولی رامبو به مراسم عروسی نیامد هرچند کت و شلواری زیباتر از همیشه به تن داشت. او با هیجان زیادی با لیونل احوالپرسی کرد. «ازدواجت رو تبریک میگم دوک.» «......» «چه احساسی داری از اینکه با یه عروس زیبا ازدواج کردی؟» «آدمای زیادی توی پایتخت بودن که میخواستن ازدواج مخفی مارو ببینن.» «کاش منم به عروسی دعوت شده بودم.» لیونل حیرت زده خطاب به رامبو گفت: «کلی تماشاچی اومده بود.» «بدبختانه من نرفتم اشتباه تماشاچی ها رو انجام بدم.» «اگه میومدی، احتمالا الان توی کلیسای جامع زندانی شده بودی. کلودل و چند نفر از افرادم هنوز اونجا هستن.» رامبو وانمود میکرد بیرون پنجره را تماشا میکند. هرچند از دید او افراد مشکوک زیادی اطراف دوک می چرخیدند. «میتونم امروز عمارت رو ترک کنم؟ حس میکنم اینجا اسیر شدم.» لیونل خرناسی تحویلش داد. او مطمئن بود که رامبو میخواهد به بهانه ازدواجش سرداب نوشیدنی‌های دوک را غارت کند. میشل نیز که همراه با لیونل به عمارت برگشته بود به او تبریک گفت: «ازدواجتون رو تبریک میگم دوک.» «میشل تو هم کارت رو خیلی خوب انجام دادی.» «کار خاصی نکردم.» رامبو خندید و آرزوهای خوبی به دوک تقدیم نمود: «دوک، تو الان دیگه باید خوشحال باشی.» از همان ابتدا، همراهان لیونل برای ازدواجش با پرنسس ماریان مخالفت میکردند. لیونل جوابی نمی داد. رامبو و میشل میدانستند او رفتاری متفارت با دیگر زنان نسبت به ریو دارد. *** ریو وارد اتاق شد. خدمتکارانی که اتاقش را با گل می‌آراستند ریو را دیدند و به او خوشامد گفتند. «برگشتین، مادام؟» ریو نسبت به لبخند خدمتکارانش احساسی ناشیانه داشت و لباس خود را جمع نمود. بنظر میرسید هنوز عادت نکرده به این زودی او را مادام صدا کنند، بجای جواب دادن، به لباسش اشاره کرد: «من میخوام لباسم رو عوض کنم.» «چشم.» از دید خدمتکارانی که درباره آشوب کلیسا خبر نداشتند این لباس عروسی بسیار کثیف و مچاله بود. وقتی به لباس نگاه میکردند احساس شرم داشتند. «مادام، من بهتون کمک میکنم.» خدمتکاران درحالیکه سعی داشتند لباس را از تن ریو در آورند تا آن را تعویض کند احساس تاسف میکردند. «خیلی بهتر میشد اگه خود دوک لباس عروس رو در میاوردن.» وقتی ریو چرخید و ناشیانه لبخند زد، خدمتکاری که این را گفته بود متوجه اشتباه خود شده و دهانش را بست. آنها بندهای ظریف لباس ریو را باز کردند. لباس عروسی با وجود زیبایی ضخیم بود. پس لایه های زیادی روی هم افتاده بود تا خدمتکارها موفق شدند آن را از تنش خارج کنند. وقتی آن لباس زیبا را از تن درآورد، زیرپیراهن زنانه، شکم بند و زیر دامنی ریو چون کوهی زیر پایش انداخته شدند. او که از باقیمانده لباسها رها شده بود، به دسته گل و تور عروسی خیره شد که از تنش درآورده میشد. این واقعیه؟ لباس، تور عروسی، دسته گل همه چیز زیبا بود ولی شبیه توهم بنظر میرسید. او نمی‌توانست بگوید این ازدواج تقلبی بوده است. باید به لیونل بگم در زمان سفر کردم؟ اصلا او چنین داستان پوچی را باور میکرد؟ ریو متحیر از افکار خود بود که میخواست حقیقت را به لیونل بگوید. واقعا انتظار داشتم این ازدواج انجام بشه؟ دوک سنتورن برای او شبیه شاهزاده ای سوار بر اسب سفید بود. ریو وقتی صدای خدمتکارها را شنید از خیالاتش بیرون آمد. خدمتکارها در حین آماده کردن لوازم با هم حرف میزدند. «مادام، من باید برای حمام آب آماده کنم؟» «من میخوام برم دیدن لیونل پس بعدا حمام میکنم.» «متوجه شدم. مادام لطفا راحت صحبت کنین.» وقتی ریو سرش را تکان داد خدمتکارش نگاهی به او انداخته و گفت: «مادام، اتاق خواب دوشس آماده اس و شما خیلی زود میتونین اونجا مستقر شین.» «بله.» ریو وانمود میکرد هیچ چیزی نشده و یکی از لباسهای راحتی خود را برداشت. «میخواین الان برین به دیدن دوک؟» همین که ریو سرش را تکان داد، خدمتکارها نگاه تلخی رد و بدل کردند. ریو حیرت زده بود. «ما بهتون کمک میکنیم.» «این یکی خیلی از اون لباس مناسب تره. لطفا اینو بپوشین.» خدمتکارها بجای آن لباسی که انتخاب کرده بود لباسهای دیگری پیشنهاد میدادند و خیلی زود موها و آرایشش را درست کردند. ریو به چهره تغییر شکل یافته خودش درون آینه خیره شد. «واو.» با نگاهی به خود، یک زیبارو با پوست سفید و موهای آویزان و سیاه دید. «تو خیلی زیبایی مادام.» ریو از اینکه توسط دیگر زنان تحسین شود و از دیدن خودش درون آینه، احساس ناخوشایندی داشت. «واقعا دوست داشتنی شدین.» «من فکر میکنم دوک تا چشمش بهتون بیفته بهتون حمله میکنه.» صورت ریو از شدت شرم مانند یک گوجه فرنگی سرخ شد.  

کتاب‌های تصادفی