اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 44
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل چهل و چهار
یک ساعت بعد، لیونل، میشل را فرستاد تا ریو را از اتاقش بیاورد. وقتی ریو به دفتر لیونل رسید، او یک پیراهن و شلوار راحتی به تن داشت و برگه هایی را میخواند.
«قربان، مادام رو آوردم.»
لیونل سرش را بالا گرفت، زخم روی سمت چپ چهره اش آشکار شد. در چهره اش هیچ حالتی دیده نمیشد پس سخت میشد حدس زد او به چه چیزی می اندیشد.
«بشین، دوشس.»
«بله.»
چشمهای لیونل با دیدن ریو گرد شدند. ریو سنتورن از یک عروس پاکیزه در لباس عروس بدل به زنی اغواگر شده بود. لباس گرانی که شانه هایش را آشکار میکرد و کمر تنگ شده لباس بخوبی انحنای بدنش را نشان میداد. پوست عریان شانه هایش به طرز شگفتی سفید بود.
«مادام، تو همچین مدت کوتاهی چقدر خودت رو زیبا آرایش کردی.»
«خدمتکارها کارشونو خوب انجام دادن.»
ریو با چند رشته از موهای فر خودش بازی میکرد. لیونل به میشل دستور خروج داد. ریو لباس سبز زمردی خود را مرتب کرده و نشست.
لباس بدون سرشانه ای که ریو پوشیده بود بسختی با لباسهای مد روز مقایسه میشد ولی لیونل، به آن شانه ها و ترقوه عریانش خیره مانده و نارضایتی در چهره اش دیده میشد. او مسیر ترقوه تا روی بازوی ریو را با نگاهش بررسی نمود.
«همممم.»
وقتی ریو سرش را بالا گرفت، لیونل رویش را برگرداند.
-یعنی اشتباه دیدم؟
ریو اشتباها میدید که لیونل با سرسختی به او خیره شده؟
او وانمود کرد چیزی نشده و رو به لیونل گفت: «میخواستی درباره چی حرف بزنی لیونل؟»
لیونل همه روند ازدواجشان را تحت کنترل داشت. ریو آماده بود هر چه او بگوید را بپذیرد.
لیونل به حلقه طلای روی انگشت ریو اشاره کرد: «اساسا، دوشس سنتورن باید یه میراث رو به ارش ببره که یه حلقه یاقوته ولی اون حلقه ناپدید شده پس اون موقتا حلقه ازدواج خودش رو به من داد.»
«آه بله.»
«فکر نکن چون یه حلقه حقیقی نگرفتی این ازدواج دروغیه.»
ریو حلقه یاقوت گمشده دوشس را داشت. آن را از آینده با خود آورده بود. لیونل بعدا به او توضیح داد به عنوان دوشس باید چه کاری بکند.
«ریو تو بزودی به اتاق خواب دوسش منتقل میشی.»
«باشه.»
«من تصمیم گرفتم برای شش ماهه اول ازدواجمون برگشتن به املاک خودمونو به تعویق بندازم. الان فصل رخدادهای اجتماعیه. مجبور میشی به مراسم های رقص بیای و شوهرت، یعنی من رو در مهمانی ها همراهی کنی. همه چی شبیه مراسم رقص سلطنتیه. البته خیلی زیاد نیستن چون من اصولا از مهمونی خوشم نمیاد.»
«باشه.»
«کاملا بین همه جا افتاده که ما یه زوج معمولی هستیم پس حتی خاندان سلطنتی نمیتونه علیه ما اقدامی بکنه. این یعنی که مجبوری جوری باشی تا توی جامعه پشت سرمون شایعه نسازن.»
«باشه.»
ریو اصلا نمیدانست باید چه کاری بکند ولی معنای نقش خودش را میفهمید.
حتی اگر دوک سنتورن قدرت کافی داشت باز هم اندازه خاندان سلطنتی درون پایتخت قدرتمند نبود. املاک دوکی در جنوب ایالت مونت-دِل قرار داشتند. در چند سال گذشته، لیونل مدت زیادی درون پایتخت سلطنتی نمیماند.
«حتی اگر من به عمارت جنوبی برم تو باید اینجا بمونی و از عمارت مراقبت کنی. فراموش نکن لازمه غرور دوک رو موقع عدم حضور من حفظ کنی.»
«تو مجبوری به اونجا بری؟»
«خب ما نمیدونیم دشمن کی ممکنه حمله کنه.»
از آنجایی که مرز جنوبی در مونت-دِل قرار داشت، دزدها و وحشی های زیادی اغلب از راه دریا به آنجا حمله میکردند.
ریو بخوبی موقعیت را فهمیده و سرش را تکان داد.
لیونل دوباره توضیح داد: «حتی وقتی من نیستم، تو باید پاکدامن باقی بمونی. من هرگز نمی بخشمت اگه با مردای دیگه خوش بگذرونی.»
«باشه، این توی ذهنم میمونه.»
«از حالا به بعد، فقط افتخار دوک سنتورن رو در نظر بگیر و بر همون اساس رفتار کن.»
ریو متوجه سخنانش بود.
«چیز دیگه ای هست که دوست داشته باشی بگی؟»
ریو قصد داشت در نقشش به عنوان دوشس، وفادار باشد تا زمانی که میتوانست تحت حمایت لیونل زنده بماند ولی این تنها دلیلی بود که لیونل، او را به اینجا فراخواند؟
ریو به لیونل خیره شد: «میتونم یه سوال ازت بپرسم؟»
«بله.»
«این درسته که ما باید مثل زوجهای معمولی رفتار کنیم، نه فقط تو مهمونی ها بلکه تو زندگی روزمره مون هم همینطور؟»
«بله.»
لیونل دستان خود را بهم گره کرد: «من میخوام یه زوج واقعی باشیم نه اینکه فقط یه رابطه صوری داشته باشیم. قبلا هم اینو گفتم.»
ریو آب دهانش را بلعید. یک چیز دیگری بود که او میخواست بداند.
«پس چطوری قراره تو یه تخت باشیم؟»
ریو نیاز نبود چنین سوالی بپرسد. لیونل سراسر چهره اش را بررسی نمود چشمانش هاله ای تاریک و شوم گرفته و به لباس ریو خیره بودند. آنچه از نگاهش ساطع میشد تمایلی شرورانه را نشان میداد.
«من هیچ وقت نگفتم که قرار نیست باهات رابطه داشته باشم.»[1]
«د-درسته.»
«مگر قبلا تا جایی که میشده پیش نرفتیم؟ اینکه بعد از ازدواج معشوقه دیگه ای بگیرم خیلی عجیبه.»
ریو، لیونل را دوست داشت ولی رابطه ای که او نمیخواست را نمیپسندید. او فکر میکرد حتی اگر بدنشان باهم همسان باشد، یک رابطه صرفا جسمانی نمیتواند مدت زیادی دوام بیاورد.
حرفهای بعدی لیونل شوک بزرگتری به ریو دادند: «نقش دوشس شامل نقش همسری که باید تختخواب منو گرم نگهداره هم میشه. ریو سنتورن.»
ذهن ریو سیاهی رفت.
«اولین شبمون رو یادت هست؟ نکنه به تو هم دارو داده بودن؟»
صورت ریو سرخ تر میشد. او اولین مردش، لیونل را میخواست، خاطرات آن شب پر از اشتیاق از ذهنش میگذشت. ریو همه اش را بیاد داشت. لیونل مانند حیوانی وحشی بود اما او تحت تاثیر دارو قرار داشت. ریو فکر میکرد تمایلات آن زمانش بخاطر دارو بوده و خود نرمالش تفاوت دارد.
-لیونل احتمالا اون شب رو یادش نیست.
اصلا اگر به لیونل دارو نخورانده بودند با او میخوابید؟
ریو مجذوب لیونل بود ولی نمیخواست آن تمایلات را الان آشکار کند. پس وانمود کرد دختر ظریفی ست و اهمیتی به تمایلاتش نمیدهد.
«امشب.... آه.... میخوای چیکار کنی؟»
لیونل خندید: «اینقدر مشتاق امشب هستی؟ اگه منو میخوای پس امشب خودت بیا اتاقم. هرچند واسه تو راحت نیست از پس من بربیای.»
«.....»
نگاه خیره لیونل تاریکتر و مشتاقانه تر میشد. بدن ریو از نفوذ نگاهش لرزید.
«من با یه معشوقه به همسرم خیانت نمیکنم، ریو سنتورن.»
«تو منو میخوای؟»
«بله، تو باید اونقدر توی تخت با من بمونی که ازت خسته بشم.»
لیونل دستانش را باز کرده و گونه ریو را نوازش کرد. او موهای رها شده ریو را به سمت پشت گوشش برده و یکباره فاصله شان خیلی خیلی کم شد. لیونل به سمت او خم شده و پچ پچ کنان در گوشش گفت: «اگه تو منو میخوای باید سلامت باشی. چون به راحتی ولت نمیکنم بری.»
صورت ریو کاملا سرخ شده بود ولی در چهره لیونل هیچ تغییری دیده نمیشد. ریو از نگاه او دوری میکرد و همزمان این فکر را داشت که نگاه خیره و جدی لیونل خفه کننده است.
در یک لحظه ریو با ناشی گری موضوع بحث را عوض کرد: «ل-لیونل، دوست داری که با هم شام بخوریم؟»
لیونل به صندلی خود برگشت. همین که آن حالت پرکشش و سخت ناپدید شد، ریو نفس راحتی کشید.
لیونل دوباره به او خیره شد: «سرآشپز وقتی غذا آماده بشه خبرمون میکنه. تا اون موقع لطفا توی اتاقت استراحت کن.»
خیال ریو راحت شد.
«وایسا.»
لیونل از روی صندلیش برخاست، ریو را در آغوش گرفته و بلندش کرد. سپس گونه اش را بو+سید.
«عاه.» ریو بخاطر این بو+سه خشکش زد.
لبخندی موذیانه روی چهره لیونل پراکنده شد هرچند از دید ریو، این بو+سه مانند یک لکه داغ روی گونه اش ماند.
«تو خیلی بی دفاعی. یاد بگیر بیشتر مراقب حالات چهره ات باشی.»
او به آرامی گونه ریو را نوازش کرد و جوری که انگار به آرامی هلش میداد، رهایش کرد. ریو پس از خروج از دفترش هنوز گیج بود.
«هاه.»
هوای بیرون پنجره صاف و آفتابی بود. هنگام غروب ریو و لیونل زودهنگام شام خوردند.
«با این لباس خیلی زیبا شدی.»
«تو هم خوش تیپ شدی لیونل.»
این حرفها به عنوان احوال پرسی یک زوج معنای زیادی نداشتند. بعد از اینها مکالمه شان ادامه نداشت. لیونل مثل همیشه سخنی نگفت و ریو بخاطر اضطراب همه روزش خسته بود.
در زیر نگاه خیره لیونل، ریو حتی نمیتوانست دسر بخورد.
«ریو، رنگ چهره ات خیلی خوب بنظر نمیرسه.»
«من خسته م.»
«لازمه دکتر خبر کنم؟»
«فکر میکنم بهتره یه کم استراحت کنم.»
چهره خدمتکاران که مکالمه دوک و همسرش را میشنیدند کدر شد. ریو وانمود میکرد متوجه آنها نیست.
«لیونل میشه من اول برم؟»
«حتما خسته ای برو استراحت کن.»
با شنیدن حرفهای لیونل، ریو محتاطانه برخاست: «متاسفم، من میرم.»
لیونل سرش را تکان داده و به ریو اشاره داد تا برخیزد.
وقتی ریو رفت، لیونل از خدمتکار خواست بشقابش را بردارد. این شام به عنوان غذای پس از ازدواج زیادی عجیب بود.
همه آنها که برای دیدن دوک آمده بودند ناپدید شدند و درون عمارت نسبت به همیشه ساکت تر بود. اینجا به مانند یک قبرستان ساکت و آرام بود.
لیونل نیز درحال برخاستن بود.
«دوک، هنوز اینجا هستین.»
دکتر رامبو، که زیادی نوشیده بود، پیدایش شد. او بنظر میرسید در خوردن ال+کل زیاده روی کرده است انگار انبار ش+راب را غارت کرده بود.
«من شنیدم عروس جدیدتون برگشته به اتاق خوابش؟» نگاه رامبو برای لیونل آزاردهنده بود: «این اولین شب شماست، حتما خیلی ناراحتی.»
لیونل نچ نچی کرد، بوی نوشیدنی در هوا پخش شده بود: «اینو بندازین تو اتاق مهمان و درو به روش قفل کنید.»
لیونل دوست مستش را به خدمتکاران سپرد و خودش به سوی طبقه سوم که اتاق خوابش قرار داشت رفت.
پس از اینکه همه خوابیدند. ریو به راه افتاد. امشب اولین شب مشترکشان بود.
[1] سانسورش کردم.... K مثلا
کتابهای تصادفی


