اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 45
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
چپتر چهل و پنج
بعد از شام، خدمتکاران ریو را وادار کردند حمام کند.
حمام پر از روغن های خوشبو کننده و گلبرگهای گل بود و بدن ریو را ماساژ دادند. تمامی این روند دو ساعت طول کشید. پس اکنون که کار ریو تمام شد، ساعت از 9 شب گذشته بود.
وقتی ریو به تختخوابش رفت، متوجه نگاه خدمتکارش شد.
«مادام، دوک رفتن بخوابن.»
«باشه.» ریو وانمود کرد خمیازه میکشد: «منم میخوام بخوابم.»
خدمتکاران انگار میخواستند چیزی بگویند ولی وقتی در چشمان ریو نگاه کردند مجبور شدند با تلخی آنجا را ترک کنند. آخرین شخصی که باقیماند، کلودل بود، او هنگام عصر و دیر موقع بازگشت.
او گفت: «مادام، همه منتظرن ازدواج بین شما و دوک رو ببینن.»
«میدونم.»
«دوک آدم بدی نیست. اون بیشتر از چیزی که ممکنه بدونین بهتون اهمیت میده و نگران شماست.» کلودل اضافه کرد: «اگر نظرتون عوض شد حتما به سبد زیر رختخوابتون یه نگاهی بندازین.»
کلودل همراه با یک چراغ بیرون رفته و ریو روی تخت دراز کشید. تنها شمعدان روشن درون اتاقش سوسو میزد.
در آن شب که به طرز ترسناکی ساکت بود، او فکر میکرد اگر چشمانش را ببندد حتما خوابش می برد ولی ریو بسختی میتوانست بخوابد. زمان می گذشت ذهنش بیشتر و بیشتر درهم آشفته میشد.
«فکر میکردم اگه خسته باشم زود خوابم می بره.»
در کاخ همیشه وقتی به تختش میرفت که ساعت از نیمه شب گذشته بود پس الان برای خواب خیلی زود بود.
تسلیم شد و برخاست. چراغی یافته و روشنش کرد. همین که اتاقش کمی روشن تر شد، به سبدی نگاه کرد که کلودل و دیگر خدمتکارها برایش گذاشته بودند. درون سبد لوازمی برای اولین شب مشترکشان و همینطور لباس خوابی رویایی قرار داشت.
«هاه.»
سبد را برگرداند و در افکار خود غرق شد.
اصلا او و لیونل میتوانستند یک زوج معمولی باشند؟ او دوست داشته شدن را بلد نبود، پس میتوانست عاشق لیونل باشد؟
«من سرنوشتم رو عوض کردم.»
ریو حلقه مادر همسرش را از گردنبند خود بیرون آورده و آن را در دست نگهداشت.
تا چند روز قبل او یکی از خدمتکارهای خاندان سلطنتی بود و بیوه نامیده میشد. یک موجود حقیر بود که هدف خشم پرنسس ماریان قرار میگرفت.
«من دیگه مادام کاتانا نیستم.»
ریو یک شخصیت اصلی بود نه یک نقش فرعی. او در زمان سفر کرده بود. فقط باید طبق برنامه تا زمستان امسال زنده میماند دیگر زمانی برای تردید نداشت. شاید این ارتباطی بود که بخاطر دوشس قبلی به او ارزانی شده بود.
«نباید افسوس بخورم. نمیتونم متوقف شم.»
نور آتشینی در چشمان ریو درخشید. شنلی روی پیژامههای خود انداخته و دمپایی های راحتی که سر و صدا نداشته باشند پوشیده و درون آینه از خودش پرسید: «تو منتظر چی هستی؟»
ریو تنها یک چیز را بیاد داشت. لیونل را میخواست. زن درون آینه یک دوشس برازنده و زیبا بود.
ساعت از 10 شب گذشت.
ریو اتاقش را ترک کرد. با سرعت به طبقه سوم رفت، جایی که اتاق خواب لیونل قرار داشت.
«هوووف.»
ریو نقش عمیقی کشید و به مسیری که از آنجا آمده بود نگاه کرد. هرچند این اولین بارش نبود ولی قلبش به تندی می کوبید.
شاید زیادی مشتاق و منتظر بنظر میرسید. خودش هم نمیدانست کار درستی میکند یا نه. در یک آن هزاران فکر به سرش هجوم آورد. هرچند هنوز دیر وقت نبود ولی خانه دوک به شکلی عجیبی ساکت بود. ریو از پلکان مرکزی عمارت گذشت و با هیچ کس روبرو نشد.
وقتی ریو به آنجا نزدیک شد، نگهبان اتاق خواب دوک افتاده و خوابش برده بود.
-من از جادو استفاده کردم؟
شاید او ناخودآگاه جادوی خود را رها کرده بود. در سکوت از کنار نگهبانها گذشت و وارد اتاق خواب لیونل شد.
قدمهایش به سمت اتاق خواب دوک سنتورن کُند ولی پر نشاط بودند. ریو با دقت قدم به اتاق لیونل نهاد. درون اتاق تاریک هیچ نوری روشن نبود.
ریو با یک چراغ اتاق را روشن کرد. بعد شمعدان درون اتاق را یافت. اتاق خواب لیونل غرق تاریکی بود. در میانی ترین بخش اتاق، یک تخت باشکوه با چهار پایه قوی دیده میشد.
ریو به سمت تخت رفت و چراغ دیگری روشن کرد و فهمید...
«......؟»
تخت خالی بود.
-لیونل کجاست؟
ریو، گیج و منگ درون اتاق فراخ لیونل را بررسی کرد. کُتی که امروز لیونل به تن داشت روی صندلی راحتی بود ولی خود لیونل درون اتاق نبود. شاید در دفترش کار داشته است. وقتی ریو به آن سمت میرفت درب حمام با صدا باز شده و لیونل نیمه لخت بیرون آمد و ریو را دید.
«هاه؟»
در نگاه عمیق او موجی دیده میشد. ریو نیز یکه خورده و دست از حرکت کشید.
«ریو.»
چهره لیونل پس از اینکه متوجه وضعیت شد، به درنده ای آرام تغییرکرد. به سمت ریو قدم برداشت.
«دنبال من میگشتی؟»
ریو سرش را تکان داد. لیونل با خجالت لبخند زد: «میدونی که وقتی اومدی پیش من به آسونی دیگه نمیتونی بری درسته؟»
«.......»
«جواب منو بده.»
قطرات آب روی بالاتنه عریان لیونل جاری بود. نگاه ریو روی بدن عضلانی و محکم او خیره ماند. لیونل واقعا جذاب بود. ریو نمیتوانست از او چشم بگیرد.
همه شایعات وقیحانه ای که زنان درباری راجب لیونل میگفتند از ذهنش گذشت. همزمان ریو اولین شب پر حرارتی که با هم بودند را بیاد آورد. گرمای شدیدی به سرش هجوم برد.
«بهم نگاه کن.»
صدای عمیق لیونل در سر ریو طنین انداخت. ریو سرش را بالا گرفت، لیونل همه میدان دید او را پر کرده بود بعد چشمانشان بهم خیره ماندند. چهره لیونل در چشمان ریو
منعکس میشد و چهره ریو در چشمان لیونل.
«چطوری رسیدی اینجا؟»
«راه رفتم.»
لیونل خندید، جواب ریو برایش خنده دار و مسخره بود: «نگهبانها دم در اتاقم نبودن؟ اتاق تو چی؟»
«احتمالا وانمود کردن منو نمی بینن.»
بنظر میرسید ریو به شکلی ناخواسته همه شان را خوابانده بود ولی وانمود کرد چیزی نمیداند. الان تنها یک چیز اهمیت داشت.
«امشب من میخوام با تو باشم.»
امروز ازدواج کردند. ریو سرش را بالا آورده و مستقیما به لیونل خیره شد. او یک مرد قدرتمند و زیبا بود، همسرش، لیونل دی سنتورن.
گردن سفت و محکم لیونل در برابر نگاه ریو قرار داشت. ریو چشمانش را پایین گرفت و سینه محکم لیونل را دید. ضربان قلبش شدیدا بلند بودند. او تمایل شدیدی به لمس پوست لیونل داشت.
«چرا اینجا هستی؟»
«دلم برات تنگ شده.»
«میخوای منو اغوا کنی؟»
«اغوا شدی؟»
این چیزی بود که لیونل امیدوار بود؟
«سرت رو بیار بالا.»
با شنیدن فرمان لیونل، ریو سرش را بالا گرفت.
«بیا جلوتر.»
ریو مسخ نگاه خیره او شده بود.
«نزدیکتر....»
ریو آنقدری به او نزدیک شده بود که میتوانست بدنش را لمس کند. درحالیکه هیچ فضایی بین بدنشان نمانده بود، او پوست لخت شانه لیونل را لمس کرد. پوستش آنقدر داغ بود که ریو احساس میکرد دستش میسوزد.
گلوی لیونل با صدا بالا و پایین رفت.
«اگه اینهمه راه تا اینجا اومدی پس حتما برای امشب آماده ای؟»
«بله.»
«گردنم رو بگیر.»
ریو گردنش را گرفت و موهای بلوندش را نوازش کرد. لیونل به آرامی او را بغل کرده و به سمت تختخواب رفتند.
پچ پچ کنان درحالیکه او را با دقت روی تخت قرار میداد گفت: «تو مال منی. اینو فراموش نکن.»
صدای پچ پچ هایش آنقدر عمیق بود که تا مغز استخوان ریو نفوذ میکرد. او دستانش را دور مردی که درحال نزدیکتر شدن بود حلقه کرد.
***
اینبار، ریو و لیونل، هر دو هشیار بودند و تحت تاثیر دارو نبودند.
ولی ریو نمیتوانست تفاوت لیونل در آن زمان و الان را بیان کند. همه کلمات، معنایشان را از دست داده و ذره ذره از دهانشان جاری میشدند. حرفهایشان فرم خود را از دست داده بودند. این شوک شب اولشان بود.
تبی ملایم، آتشفشان، فوران کردن، گدازه و اشتیاق.... این کلمات، ذهن ریو را فراگرفتند. انگار بدنش ذوب شده و همه محدودیت هایش از بین رفته بودند. او کاملا شل شده و ذهنش در اختیارش نبود.
لیونل میتوانست لذت را در ظاهر بهم ریخته اش ببیند: «ریو، اینطوری خیلی خوب بنظر میرسی.»
«چی؟»
ریو گیج، خیلی دیر جواب داد. جوری که لیونل نگاهش میکرد، با آن چشمهای گیج.
موهای ریو کاملا بهم ریخته و اطرافش پراکنده بودند.
«لیونل.»
«ششش.»
لیونل صورتش را غرق بو+سه هایی کوچک کرد.
«ل-لیونل.»
«استراحت کن.»
یک جسم ارزشمند، متعلق به او بود. لیونل با مهربانی و دقت با او رفتار میکرد. رابطه شان شیرین بود.
بدن ریو گرم بود و هر دو سرمست این خلسه شده بودند. لیونل او را بو+سید و پیوسته به او عشق ورزید.
همین که ریو غرق آن لذت شد، احساس کرد بدنش ذوب میشود. چشمانش سیاهی رفتند. بدن سردش یکباره درون دستهای لیونل گرم شد.
ریو درحالیکه می افتاد، در آغوشش زمزمه وار گفت: «من میخوام بخوابم.»
«همینجا بخواب.»
«اگه کسی بفهمه چی؟»
«ششش.»
شدیدا خواب آلوده بود.
(خمیازه.)
«همم.»
«خودت چی؟»
هیولای خوشحال خرخری کرده و سرش را در ناحیه پس گردن ریو فرو برد.
«باید بیشتر از اینها قدر بدنت رو بدونی»
لیونل قصد نداشت بگذارد ریو بخوابد.
او همانطور که زنان درباری میگفتند یک نریان[1] شگفت انگیز بود.
[1] اسب نر—کسی که کارش خوبه ...J
کتابهای تصادفی


