فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 46

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل چهل و شش

درون تاریکی دندانهای لیونل می درخشیدند.

ریو خواب آلود بود.

ریو با لحنی سرزنش کننده گفت: «ل-لیونل!»

وقتی ریو غرغر میکرد، خنده شیطانی لیونل بلند شد: «تو باید مقاومتت رو بیشتر کنی.»

ریو واقعا از رفتارش متعجب بود. هرچند او مانند همان شبی که تحت تاثیر دارو بود رفتار میکرد ولی ریو وضعیت الان را نمیفهمید. فکر میکرد بعد از یک شب، لیونل حتما از او خسته خواهد شد.

لیونل با چهره ای رضایتمند او را اذیت میکرد و دست بردار نبود.

«من آدمایی که دوست ندارم رو کنارم نگه نمیدارم. مخصوصا اگه همسرم باشه.»

موهای سیاه ریو بخوبی با تاریکی ترکیب شده بودند و در آن اتاق تاریک تنها پوست رنگ پریده اش دیده میشد.

«....خ-خوابم میاد.»

ریو که توسط او شکنجه شده بود خواب آلوده بود و خمیازه میکشید.

«لعنتی.»

ریو در خواب زمزمه میکرد: «نمیتونم باور کنم دوک منو میخواد. فکر میکنم تو نرمال نیستی.»

«پس من همچنان درگیر تو هستم و قبول میکنم که این اصلا نرمال نیست.»

لیونل از او پرسید: «میخوای برگردی به اتاقت؟»

«مجبورم برگردم....»

کلمات در دهان ریو بیشتر و بیشتر ناپدید میشدند. خیلی زود به خواب رفت.

«هاه.»

این یک شب عالی بود. لیونل عروس جدیدش را درون بازوهای خود نگهداشت. افکار زیادی از ذهنش میگذشت ولی چیزی نمیگفت.

***

ریو صبح پیش از سپیده دم چشمهایش را باز کرد.

«.....؟»

وقتی ریو چشمهایش را باز کرد، فهمید کجاست و چرا اینجاست. او در اتاق خواب دوک بود.

-من اومدم بودم پیشش.

ریو سرش را با گیجی چرخاند. و با دو چشم کهربایی که با نگاهی نافذ به او خیره بودند مواجه شد.

«لیونل؟»

ریو نمیدانست لیونل کی بیدار شده است.

«بیدار شدی.»

«ب-بله.»

«میتونی بیشتر بخوابی.»

ظاهر درهم لیونل، که مخفیانه به ریو نگاه میکرد مسحور شده بنظر میرسید. ریو فکر میکرد باید او را از تخت پرت کند ولی این کار آسانی نبود.

«تو واقعا میخوای منو ترک کنی؟»

این مرد جذاب میخواست او را اغوا کند.

«م-من باید برگردم.»

«ریو.»

«ا-این وسوسه اس، کافیه.»

«تو کسی نبودی که منو وسوسه کرد؟»

ریو نمیتوانست رفتارهای شب قبلش را باور کند. او میدانست که لیونل را اغوا کرده و اینکار جواب داد. لیونل او را مانند یک معشوقه زیبا دید. یک معشوقه زیبا؟ او را؟ ریو متعلق به او بود؟

ریو با شنیدن سخنان لیونل افکارش را جمع کرد.

وقتی ریو لباس پوشید، به سمت لیونل چرخید. موهای ژولیده اش را نوازش کرد و گفت: «اصلا نمیخواد منو بدرقه کنی.»

«بعد اینکه اومدی و منو اغوا کردی یه زن ظالم شدی.»

لیونل میخواست برخیزد. بنظر می آمد میخواد دنبال ریو بیاید: «ریو، نیاز نیست بری پایین، بهتره همینجا استراحت کنی.»

«تو امروز خیلی خسته شدی.»

احتمالا بخاطر لیونل بود که ریو میتوانست خیلی عادی از جادو استفاده کند هرچند واقعا قصد اینکار را نداشت. بنا به دلایلی بنظر میرسید که او جادوگر شده و میتواند از قدرتش بطور طبیعی استفاده کند مخصوصا وقتی کنار لیونل بود و بخاطر او اینکار را میکرد.

«هاه.»

ریو چهره بخواب رفته لیونل را نوازش کرد و پچ پچ کنان گفت: «شب بخیر.»

***

زمانی که ریو از اتاق لیونل بیرون آمد رگه های درخشان سپیده دم در راهرو تابیده بود. نگهبانان محافظ اتاق خواب دوک هنوز خواب بودند و به دیوار تکیه زده یا روی زمین بودند.

ریو به آرامی از کنارشان گذشته و مسیر اتاق خودش را پیش گرفت.

«همممم.»

نگهبانان روبرویی اتاق خواب ریو هنوز خواب بودند. آنها وقتی بیدار شدند که ریو رفته بود.

«عاه، چرا خواب بودیم؟»

آنها سریعا از جا برخاسته و مضطرب بودند.

ریو صبح را چند ساعتی دیر آغاز نمود. او هنگام سپیده دم برگشته و چند ساعتی بدون اینکه بخواهد بیدار شود به شیرینی خوابید. بدنش درد میکرد ولی ذهنش تازه شده بود. وقتی بیدار شد احساس میکرد از نو متولد شد است.

وقتی ریو چشمانش را باز کرد، یک اتاق پر از گلهای رز به او خوشامد میگفت.

«.....؟»

ریو بهت زده بود.

یک خدمتکار تا ریو بیدار شد، گفت: «بیدار شدین؟»

ریو با حیرت مشغول تماشای اطراف بود.

«این گلها برای چی اینجا هستن؟»

«اینها هدیه اربابن.»

«از طرف دوک؟»

«ارباب بعد از صرف غذا رفتن بیرون چون یه کار ضروری داشتن. به من دستور دادن بیدارتون نکنم تا بتونین راحت بخوابین.»

برای اینکه بخواهند با هم صبحانه بخورند دیر شده بود. ریو به گلهای رز نگاه کرد بعد صورت سرخ شده خود را پوشاند. وقتی به گلها نگاه میکرد، خاطرات شب قبل به ذهنش می آمد و احساس شرم میکرد.

او فکر میکرد واقعا خوش شانس بوده که لیونل بیرون رفته و آنها مجبور نیستند همان موقع همدیگر را ببینند. با اینحال بسختی می توانست از این رزهای زیبا چشم بردارد.

لبخندی روی صورت ریو درخشید. خدمتکار هم لبخند زد.

«غذاتونو میاریم.»

«باشه.»

ریو در سکوت، غذایی که خدمتکارش آورده بود خورد، کمک آنها برای حمام را رد کرد. ریو لباس و لوازم جدیدی به تن کرده و دوباره به رزها خیره شد.

«لیونل.»

لیونل وقتی این رزها را به او داده بود به چه می اندیشید؟ رزها زیبا بودند و عطر خوشی داشتند. برای ریو که از عطرهای قوی خوشش نمی آمد این عالی بود. او یکی از رزها را برداشته و مدت زیادی به آن خیره شد.

هرچند دوشس شده بود ولی الان هیچ کاری برای انجام نداشت.

وقتی ریو در اندیشه بود که باید به گلخانه برود یا نه، کلودل به نزدش آمد.

«به من گفتن دوک بهتون رز داده.»

کلودل به آن رز زیبایی که ریو نگهداشته بود نگریست و لبخند زد: «مادام، ما آماده سازی اتاق دوشس رو تموم کردیم. دوک به من گفتن شما باید تا پیش از غروب به اتاق جدیدتون برین.»

«امروز؟»

«بله. ما لوازم تون رو خیلی زود به اتاق جدیدتون میاریم.»

ریو احساس میکرد این خبر زیادی ناگهانی بوده ولی سرش را تکان داد. کلودل گفت: «بهتر نیست برین و یه نگاهی به اتاق بندازین؟ اتاق دوشس خیلی باشکوه تر از این یکیه. اگه دوستش نداشتین میتونین اثاث و فرم اتاق رو تغییر بدین.»

حرفهای کلودل مهربانانه بودند ولی ریو تمایلی به تغییر اتاق دوشس نداشت: «اونجا اتاق مادر لیونل هم بوده.»

«بله.»

«پس با بی دقتی دکوراسیون اتاق دوشس رو تغییر دادن خیلی سخته.»

ریو سرش را چرخاند و به رزهای سرخ تیره خیره شد.

کتاب‌های تصادفی