فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 47

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر چهل و هفت

ریو فعلا شاد بود ولی بعد با فهم ناگهانی چیزی بر خود لرزید. این شادی دوام نداشت.

-من مدت زیادی زنده نیستم. چطور تونستم فراموش کنم؟

محبت لیونل نیز احتمالا مانند این رزها خیلی زود پژمرده میشد. زندگی خیلی کوتاه بود و محبت و عشق نسبت به هر چیزی موقت تر بودند. لیونل متوجه زشتی های قلبش شده و آن را آرام کرده بود. هم ه*س ها و هم احساساتش را.

هرچند...

هنوز هم نسبت به او احساس داشت. آنها معشوقه‌ی هم بودند.

ریو آرزو میکرد دوست داشتن لیونل مدت بیشتری دوام داشته باشد. امیدوار بود رز آنها هرگز پژمرده نشود. همه چیزی که الان میتوانست انجام بدهد این بود که شادمانه زندگی کند. ریو افکار مداخله کننده اش را سرکوب نمود.

او زمان کافی نداشت که از این حقیقت شاد لذت ببرد.

«مادام ،کی میخواین جا به جا شین؟»

«کلودل، بیا الان لوازم منو جا به جا کنین.»

«متوجه شدم، مادام.»

کلودل، درحالیکه منتظر بود، آستین هایش را مانند دیگر خدمتکارها پیچاند و آماده شد تا لوازم ریو را ببرند. اتاق ریو کاملا بهم ریخته بود. او فقط گردنبند و چند جواهر ساده را با خود برد.

«پس من باید چیکار کنم؟»

«شما از گلخونه خوشتون میاد درسته؟ میتونین یه مدت برین اونجا تا ما کارو تموم کنیم.»

«من چه کمکی میتونم بکنم؟»

«هیچی.»

خدمتکارها مصمم بودند با او رک رفتار کنند. آنها ریو را به گلخانه بردند. ریو درون گلخانه ماند و به اطراف خیره شد. گیاهان سرسبزی که زیبایشان را به رخ میکشیدند همه جا بودند.

حالا که تنها بود، شب قبل را بیاد آورد که به دیدار لیونل رفت. آیا زیادی خودش را هو*باز نشان داد؟ لیونل ممکن بود درباره اش چه فکر کند؟ چطور توانسته بود اینقدر بی حیا باشد؟

ریو افکار درهم خود را برای گیاهان بازگو میکرد: «من فکر میکنم دیشب زده بود به سرم. نکنه لیونل فکر کنه من عجیبم؟»

این هم خیال بود؟ رویای جایی که باید زود از آن بیدار میشد؟ ولی پس چرا به او رز داده بود؟

«درسته، مگه خودش نگفت توی همین چند روز باید به اتاق دوشس نقل مکان کنم؟»

ذهنش کاملا بهم ریخته بود. او شجاعت بخرج داده و لیونل را اغوا کرد ولی هرگز فکر نمیکرد نتیجه اش این بشود. ریو نمیدانست لیونل رزها را به چه معنایی برایش فرستاده است.

«اگر من امروز به اتاق دوشس برم، امشب مجبورم باهاش روبرو شم.»

رویارویی با لیونل کمی زودتر از آنچه تصور میکرد از راه میرسید. ریو نمیدانست وقتی لیونل را دید باید چه چهره ای به خود بگیرد. او غرق اندیشه بود و از گلهای درون گلخانه سوال می پرسید: «بهم جواب بدین، من باید چیکار کنم؟»

گیاهان جواب سوالش را ندادند. ریو کمی با گردنبند مادرش بازی کرد. هر چه بیشتر گردنبند را لمس میکرد اضطرابش بیشتر میشد. اصلا نمیتوانست آرام باشد.

«چند ساعت دیگه می بینمش.»

دمای بدنش ناخودآگاه بالا رفت. ریو برای رویارویی با لیونل به شجاعت نیاز داشت.

«دیشب چجوری رفتم دیدنش؟»

اتاق دوشس و دوک در کنار هم قرار داشت پس او نمیتوانست به آسانی از دیدن لیونل اجتناب کند. یک در اتاق خوابهایشان را بهم مرتبط میکرد.

ریو سنتورن احمق.

حتی وقتی از ترس پنهان میشد باز هم لیونل میتوانست او را از پوسته اش بیرون بکشد.

«من باید لباسامو عوض کنم. نمیتونم اینطوری بمونم.»

کافی بود ظاهرش را تغییر بدهد تا درونش نیز تغییر کند. ریو بیاد چهره های ملکه سلینا، پرنسس ماریان افتاد که میخواستند او را بکشند و همه آنهایی که مادام کاتانا را مسخره کرده بودند. در حال حاضر رویارویی با آنها غیرممکن بود. ریو فقط میخواست زنده بماند و با لیونل خوشبخت باشد.

لیونل، مردی که او دوستش داشت و اکنون شوهرش بود. مَرد او... وقتی به لیونل فکر میکرد، نور گرمی همه وجودش را پر میکرد. احساساتی شیرین تر از عسل و خلسه انگیز آرام در کل وجود ریو جریان میگرفت.

«...!»

این احساسات به صدا درآمده بودند. یکباره انگار تا اوج رسیدند. اینها احساساتی درخشان و نورانی بودند. آزادانه تا روی سقف گلخانه جریان گرفتند انگار از هوا نیز سبک تر بودند و توجهش را جلب کردند.

ریو با دقت بالا را نگریست و به احساساتی که خلق کرده بود خیره شد.

این احساسات ناشی از دوست داشتن لیونل بود؟ نور این احساسات به طرز خیره کننده ای زیبا بود. ناگهان این احساسات به سمت ورودی گلخانه رفتند. در همین موقع در گلخانه باز شد و لیونل به داخل آمد.

«لیونل؟»

ریو نمیتوانست باور کند او همینجا ظاهر شده و نامش را صدا کرد. لیونل با لبخندی جواب داد: «میدونستم بازم میای اینجا.»

«فکر میکردم امروز قراره دیر بیای خونه.»

«کدوم دامادی تو روز دوم عروسیش دیر میاد خونه؟»

بنظر میرسید لیونل خجالت میکشد. احساسات ریو، نیمه شفاف شده و آرام کاهش می یافتند و نزدیک بدن لیونل پراکنده شدند. لبخند لیونل حالا ظریفتر بنظر میرسید.

«اتفاقاتی که دیشب افتاد دروغ نبود درسته؟»

«دیشب؟»

«همون موقع که اومدی منو اغوا کنی.»

او حتی یک کلمه منحرفانه هم نگفت ولی ریو احساس شرم میکرد و همین سبب شد ذهنش بهم بریزد. او ناخودآگاه به پاهای خودش خیره شد.

«چرا اینجا هستی؟»

ریو تنها چند ساعت از لیونل دور بود اما احساس عجیبی داشت. هرچند بنظر نمیرسید لیونل متوجه باشد.

«من اومدم چون تو اینجایی. خدمتکارها سرگرم جا به جایی لوازم تو هستن.»

ریو سرش را بالا گرفت.

لیونل خیلی منظم یونیفرمش را پوشیده بود، موهای کوتاه و مواج بلوند و سفیدش را پشت سرش جمع نموده، صورتش درخشان بود ولی بخاطر زخم خاص و رفتار خشنش، شبیه یک هیولای تشنه به خون بنظر میرسید.

این چهره وقتی به ریو خیره میشد ملایم بود ولی وقتی به لباس رنگ سفید عاج ریو خیره شد، بهم ریخت.

«از چیزی بدت میاد؟»

«لباست...»

ریو به لباسش نگاه کرد. این لباس خیلی خوب به تنش می نشست و رنگش زیاد درخشان نبود.

«لیونل، مشکلش چیه؟»

«شبیه لباس راهبه هاست، هیچ چیزی رو نشون نمیده و هیچ تزئینی نداره.»

«این یه طراحی آرام و فروتنانه اس. من نمیتونم پوستم رو نشون بدم.»

«ریو سنتورن، همسرم. رنگهای روشن بیشتر بهت میان.»

لیونل که درباره لباسش غرغر میکرد، یک رشته از موهای سیاه مواج ریو را در دست گرفت. بدن ریو به سمت لیونل خم شد. آنها مستقیما در چشمان هم نگاه کردند. چشمهای لیونل مانند یک حیوان وحشی میدرخشیدند.

«قرار نیست بخورمت. خیالت راحت.»

با این حرفهای لیونل، ریو سرش را تکان داد و او زیرکانه نیشخند زد.

«تو دیشب منو اغوا کردی. موقع شب اومدی سراغم ولی تو روز وانمود میکنی معصوم و بی گناهی. چرا روز و شبای ما اینقدر فرق داره؟»

ریو میدانست او مسخره اش میکند. خودش را جمع و جور کرده و جواب داد: «من تو رو اغوا نکردم.»

«پس کی بود اومد اتاق من؟»

«......»

«خب حاضری بازم بیای منو اغوا کنی؟»

لیونل بنظر میرسید صادقانه امیدوار است. ریو زیر لب آنچه میخواست بگوید را گفت. بعد تصمیم گرفت تا تنور داغ است خمیر را بچسباند: «دوک، لطفا شب من رو همراهی کن.»

«.....»

ریو مضطرب شده و صورت خود را باد میزد.

«اینجا گرمه؟»

«ف-فقط یه ذره تب کردم.»

«نکنه به من نگاه کردی فکرای شیطانی به سرت زده؟»

«اصلا اینطوری نیست!»

«مشخصه تو میخوای منو بغل کنی. با چشمات یه جوری بهم زل زدی انگار میخوای منو بخوری.»

«من اصلا همچین قصدی نداشتم.»

«میدونم.» لیونل سرش را تکان داد و گونه اش را نوازش کرد: «تو دیشب شجاع بودی ولی الان شبیه یه خرگوش ترسو هستی.»

درون گلخانه بنظر میرسید زیادی داغ است. ریو به برگهای سبز درخت نخل خیره شده و نفس بسیار عمیقی کشید. بنظر میرسید کمی از هشیاریش برگشته است ولی حضور لیونل حواسش را پرت میکرد.

لیونل شبیه یک پسر کمرو خندید: «من هرگز فکرشم نمیکردم بتونم تو رو همسرم بکنم، مادام کاتانا. اصلا نمیدونستم که ریو کاتانا زیر به لباس ترسناک پنهانه.»

«این الان تعریف بود؟»

لیونل خوشحال بنظر میرسید: «کی فکرش رو میکرد مادام کاتانایی که شایعه شده بود زشت ترین دختر کاخ آیلته، همچین زن افسونگر و زیبایی باشه.»

لیونل به آرامی استخوان ترقوه اش را لمس کرد.

«من میخوامت.»

«منو میخوای؟»

قلبش دیوانه وار می کوبید.

لیونل گونه سرخ ریو را نوازش کرد: «من واقعا مشتاقت هستم.»

ذهن ریو بهم ریخته بود. جادو در این زندگی به او شانسی دوباره داده بود، ریو از سرنوشت خودش خبر نداشت ولی از یک چیز مطمئن بود.

لیونل الان تنها و تنها متعلق به او بود.

« من دوست دارم باهات وقت بگذرونم.»

عبارت- من میخوامت- روی زبان ریو می آمد و ناپدید میشد. برای لیونل همین کافی بود.

«امشب من میام به اتاقت.»

لیونل با شیطنت ریو را ب*سید.

«فعلا باید برم. صبورانه توی اتاق دوشس منتظر بمونم تا امشب برگردم.»

لیونل، او را جوری ترک کرد انگار روح از جسم ریو جدا شده و خودش از گلخانه بیرون رفت.

ریو که قدرت پاهایش را از دست داده بود مجبور به نشستن شد: «من-زده به سرم.»

اشتیاقش برای لیونل خیلی زیادی بود. او زیر لب زمزمه میکرد: «من اونو میخوام.»

کتاب‌های تصادفی