فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 54

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل پنجاه و چهارم:

ریو از پسر نامشروع مادام دولورس نام برد، کسی که فقط ملکه و خدمتکارانش اون رو می‌شناختند. مادام دولورس از این حقارت و شرم عمیق نتونست از سرجاش بلند بشه.

مادام دولورس در نهایت همراه با نوه‌ش اون مکان رو خیلی زودتر از همیشه ترک کرد.

گروه کتابخوانی در نهایت با نوشیدنی های سبک و معرفی چند کتاب به پایان رسید. چند ساعتی گذشت و گروه در حال جدا شدن بود که ناگهان خانوم ها در اطراف ریو جمع شدند.

اونها کنار ریو و سوفیا موندند و هنوز به هویت دوشس شک داشتند.

«دوشس سنتورن دعوت مارو قبول میکنی؟»

«دوشس لطفا اجازه بده بدونیم تو کدوم مجلس رقص قراره شرکت کنید؟»

«مراسم رقص؟»

مراسم رقص کوچک و بزرگی قرار بود در پایتخت سلطنتی برگزار بشه، بنابراین ریو باید با لیونل در مورد اینکه تو کدوم مراسم قراره شرکت کنن، حرف میزد...

سوفیا دستشو دور بازوی ریو حلقه کرد و گفت:«ریو، تو می‌دونی خانواده من وینست هستن؛ مگه نه؟ پدرم قراره برای خواهر کوچکترم که تازه قراره وارد اجتماعات بشه، مراسم رقص برگزار کنه. من برات دعوت نامه میفرستم، پس لطفاً بیا.»

«باید با لیونل در موردش حرف بزنم.»

«اونجا مکانی هست که فقط کسایی که دعوتنامه دارن میتونن شرکت کنن، پس خیالت جمع باشه.»

شایعه ها در مورد ریو، که مادام کاتانا و تبدیل به دوشس سنتورن شده بود، دهن به دهن چرخید و تو سراسر پایتخت سلطنتی پخش شد. اینکه اون تقلبی و الکی نبود. اون واقعا خودش بود. مادام کاتانا توی قصر تو لباس مبدل قرار داشته. دوشس قراره در مراسم رقص سلطنتی شرکت کنه. اشراف به این خبر ها گوش دادند.

«بد نیست که با دوشس سنتورن ارتباط داشته باشی. خانواده سنتورن هم قدرت دارن و هم پول.»

«اینه؟ تا الان میزبان نبوده، به همین خاطر برقراری ارتباط باهاش سخت بود.»

«دوشس سنتورن یه بانوی جوان اصیل زاده نجیب محسوب نمیشه؟ اونها گفتند که مسئول آداب پرنسس ماریان بوده پس نمیشه رفتار و منش اون رو دست کم گرفت.»

«خیلی خوب میشد اگه ما توسط خانواده سنتورن دعوت می‌شدیم.»

«چطور می‌تونیم به دوشس نزدیک بشیم؟»

حتی مردم عادی که تنها فقط به خانواده های اشراف و طبقه بالا علاقه داشتند، هم نیز هیجان زده بودند. به طوری که انگار مردم بدنامی مادام کاتانا رو از خاطر برده بودند و اشتیاق داشتند تا به دوشس سنتورن نزدیک بشن.

دعوت نامه های زیادی برای دوک و دوشس سرازیر شد.

****

ریو اون شب خوابی دید. یه شب سرد بود. یه شب زمستانی که نفس کشیدن درش سخت به شمار می‌اومد.

«هاااا.»

دید ریو تار بود، به طوری که انگار در اطرافش مه وجود داشت. دست و پاهاش یخ زده بودند. اما اون میدونست که این یه خوابه.

گویی یه پرده نازک مات جلوی چشمهاش کشیده شده بود.

«هااااا.»

ریو نفسش رو بیرون داد و به بخار تبدیل شد، اون به اطراف نگاهی انداخت.

«من کجام؟»

ریو متوجه شد که اون لباس مبدل وحشتناک مادام کاتانا رو به تن داره. لباس بزرگ، خیلی سنگین بود. دستاش توسط آستین های دراز و گنده پوشانده شده بود. نه تنها وزن لباس، بلکه خشکی و سفتی بدنش هم بهش اجازه حرکت نداد.

«اوه، من تو زندانی هستم که مُردم؟»

توده ای از کاه و حصیر کهنه زیر لباسش قرار داشت.

وقتی ریو سرش رو چرخوند، یه در قدیمی و فرسوده رو دید. این همون سیاهچالی بود که ریو درش مرد.

«اینجا هنوز مثل قبل وحشتناکه.»

منظره ابری رویا، شروع به تغییر کرد.

ماریان ظاهر نشد اما آتشی در اطراف ریو شروع به سوختن کرد. به نظر می‌رسید این تکرار مرگ ریو بود. شعله هایی که بدنش رو فرا گرفته بودن به قرمز روشن میزدن.

درد سوختن گوشت و استخوان، قابل تحمل نبود.

«ااااااه! اااااااه!»

ریو از درد تقلا میکرد. بعد از اینکه اتمام درد، بدنش به یه مشت خاکستر تبدیل شدش.

روح ریو که بدنش رو ترک کرده بود، با ناراحتی به خاکسترش نگاهی انداخت.

اون صورت اسکلتی سفیدی رو دید که با لباسی کهنه بر تن، در کنارش قرار داشت.

فرشته مرگ بود. لبهاش از هم باز شد و اون لبخندی زد. دندون های سفیدش به طور وهم آوری می‌درخشیدند. اون دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه.

لحظه‌ای که حرف هایش به گوش ریو رسید، جهان درهم شکست. قبل از اینکه ریو به واقعیت برگرده، لیونل رو دید.

اون یونیفرم نظامی پوشیده بود و تو دشت بی پایان زردی ایستاده بود.

«این چیه؟»

موهایی بلند تر از اونچه که ریو بخاطر می اورد، داشت. چهره‌اش بی رحم و زننده بنظر می‌رسید. بوی بد خون ازش می اومد.

«لیونل؟»

برای لحظه‌ای، اون سرش رو بالا آورد و با چشم های ریو روبرو شد.

زمانی که چشم هاشون به هم افتاد، روح ریو به بدن واقعیش کشیده شد.

``این آینده بود.``

در پاییز، ریو در کنار لیونل نخواهد بود.

«هاااا.»

ریو از خواب بیدار شد و گردنبندش رو که کنار میز گذاشته بود، رو گرفت. با دست زدن به آویز حلقه، درد وحشتناکی که اون رو فرا گرفته بود، به نظر از بین رفت.

ریو به لیونل که در کنارش خوابیده بود، خیره شد. اون تو خواب عمیقی فرو رفته بود.

«اون رویا چی بودش؟ این پیش بینی آینده محسوب میشه؟ چرا من چنین خوابی دیدم؟»

آویز گردنبند قرمز می سوخت. حواس ریو انقدر جمع شده بودن که اون می‌تونست جریان هوا رو هم حس کنه.

«بعد از مرگم نمیتونم زمان رو پیش بینی کنم.»

اون به طور طبیعی متوجه شد. ناخواسته، جادو کرده بود. به نظر می‌رسید اون رویا آینده قدیمی ریو و آینده جدید لیونل رو نشون میداد.

«چرا لیونل تو رویام بود؟»

تا جایی که ریو به خاطر می آورد، لیونل امسال به میدان نبرد نرفته بود.

ریو فکر نمی‌کرد که اون تو املاک گرم جنوب، تبدیل به چنین آدم سرد و ترسناک تو رویاش بشه.

``پس اون کجا بود`` ریو به سختی تونست بخوابه. هنگام سحر بدنش رو سمت خودش چرخوند.

«ریو؟ چی شده؟»

خواب آلودگی در صداش شنیده میشد.

«هیچی.»

«تب داری؟»

دست لرزان لیونل پیشونی ریو رو لمس کرد.

«نه.»

لیونل چشمهاشو بست و آه عمیقی کشید.

«بیا اینجا.»

بدن یخ زده ریو بخاطر دمای بدن لیونل، شروع به گرم شدن کرد.

هنوز تا طلوع خورشید وقت باقی مونده بود. برعکس رویاش، واقعیت کاملا آرام به نظر می‌رسید.

اون آرزو کرد این آرامش برای همیشه پابرجا بمونه، اما ریو نمی‌دونست که زندگی همیشه اون طور که اون میخواد، پیش نمیره.

ریو نمی‌خواست بمیره، اما مقدر شده بود که کشته بشه.

با اینکه، اون برای مدت طولانی ساکت موند و وانمود کرد که هیچ کدوم از راز های کاخ سلطنتی رو نمیدونه، اما از نظر خانواده سلطنتی، ریو فقط مانعی به شمار می اومد که باید برداشته میشد.

اون نمیتونست وانمود کنه که از سرنوشت خودش خبر نداره. علاوه براین، ریو شریک زندگی لیونل بود.

اگه رویایی که دیده بود، واقعا چشم اندازی از آینده لیونل محسوب میشد، اون چیکار میتونست بکنه؟؟

ریو تو افکارش غرق شد.

دعوت نامه های زیادی به سمت دوک و دوشس روانه شدند. خدمتکارانی که دعوت نامه رو می آوردند، در انتظار جواب همون جا چادر می‌زدند و گاهی اوقات اشراف می اومدند و در خواست شرفیابی دوک و دوشس رو می‌کردند. ریو هر موقعی که از اتاق خارج میشد، توسط شوالیه زن، هایلی، همراهی میشد. هایلی کوتاه تر از ریو بود اما زن بزرگ و مقتدری محسوب میشد.

«خیلی ها دوست دارن دوشس سنتورن رو ملاقات کنند.»

«اره، اما این علاقه مدت زیادی طول نمی‌کشه.»

«در حال حاضر، هنوز احساس ناراحتی میکنید؟»

ریو در حالیکه به جمعیت بزرگی که در اطراف دروازه اصلی عمارت جمع شده بودن، نگاهی می انداخت؛ گفت:« من نمی‌دونم چرا من باید تو مرکز توجه باشم؟»

به نظر می‌رسید این وضع حداقل تا پایان اجتماعات فصل بهار ادامه پیدا کنه. ریو قصد داشت تا جایی که ممکنه حضورش در مراسم های رقص رو کم کنه و فقط به چند تا گردهمایی اجتماعی بره.

«آآآآه.»

ریو آهی کشید و رویای شوم دیشبش رو به یاد آورد. سرنخ اونجا بود. هایلی‌ای که در مقابلش قرار داشت یه شوالیه زن نادر به شمار می اومد. اون نسبت به ریو اطلاعات بیشتری در مورد میدان جنگ داشت.

«هایلی؟ بزرگترین دشت در شمال کجا هست؟ کوهی در اطرافش وجود نداره و کاملا همواره.»

«من نمیدونم شما دارید در مورد چی حرف میزنید؟ چرا این سوال رو می پرسید؟»

«آیا احتمال جنگ تو دشت ها وجود داره؟»

«البته، تو دشت های ازول در شمال. نزدیک مرز هست و هر چند سال یکبار اونجا جنگ میشه. با اینحال، آخرین جنگ پنج سال پیش بود. دوباره می‌پرسم، چرا؟»

«هیچی.»

ریو تو افکارش غرق شد.

ریو به ندرت تو گردهمایی های اجتماعی شرکت میکرد، بنابراین فقط تو مهمانی کنتس موردن حضور پیدا کردش.

زمانی که ریو می‌خواست برای دومین بار از گروه کتابخوانی جدا بشه و به خونه برگرده، با انبوهی از سوالات خانوم های حاضر در جمع مواجه شد. همه اونها میخواستن ریو اونها رو به ملک دوک دعوت کنه، اونها میخواستن به بقیه لاف بزنن و به خودشون ببالن که از دوست های نزدیک ریو هستند.

با اینکه هیلی سعی کرد اونها دور کنه، زن ها مقاومت کردن.

«دوشس حالتون چطوره؟»

«چطوری دوک سنتورن رو ملاقات کردین؟»

«مارو به عمارت دوک دعوت کنید. ما الان کامل دوست محسوب میشیم.»

احساسات رنگی، کنجکاوی و حسادت اونها باعث خستگی ریو شد. شاید به این خاطر بود که حواس جادوییش بیش از حد حساس شده بود یا شاید هم بیش از حد تحت تأثیر احساسات دیگران قرار گرفته بود. به‌هرحال ریو کاملا خسته بنظر می‌رسید.

الان هم، موضوع مورد توجه اونها ریو به شمار می رفت.

هایلی که خانوم هارو به آرومی هل میداد، به ریو بی‌حال نگاهی انداخت و گفت:«لطفا برگردید و استراحت کنید.»

«من انجام میدم.»

پس از جدا شدن زن های مجمع از ریو، اون خودش رو تو مخفیگاهش، گلخونه، حبس کرد. کمی بعد، لیونل شنید که اون به اونجا رفته و وارد گلخونه شد.

«ریو، دوباره اینجایی؟»

لیونل با حالتی نگران به قیافه عبوس ریو نگاه کرد.

«دوباره یه گردهمایی دیگه رفته بودی؟»

«اره. من فکر میکردم شرکت تو یه مراسم اجتماعی خوبه، به همین خاطر بیرون رفتم.»

«رفتی؟ من درکت میکنم که سروکله زدن با اون زن ها چقدر خسته کننده هست.»

ریو پوزخند زد.

«اون ها بیشتر به لیونل علاقه داشتن تا من.»

«چرا من؟»

ریو به لیونل خیره شد.

«شما خیلی محبوبین.»

لیونل خندید.

«پس داری حسودی می‌کنی؟»

کتاب‌های تصادفی