NovelEast

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 55

تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل پنجاه و پنجم:

«نه من حسودی نمیکنم.»

این حرفی بود که ریو گفت، اما ریو توسط دخترانی که به لیونل علاقه داشتند، آزرده خاطر شد.

انگار اونها فراموش کرده بودن که ریو روزی مادام کاتانا محسوب می‌شده.

«چرا اون خانوم ها منو میخوان؟»

لیونل اول شوخی کرد و بعد یهو جدی شد. اون از توجه خانوم ها خوشش نمی‌اومد.

«لیونل واقعا نمیدونی؟ اونها میخوان دوک سنتورن رو عاشق خودشون بکنن.»

«عاشق اونها؟»

«تو کاندید بسیار مناسبی محسوب میشی، لیونل قوی، سالم، ثروتمند، خوشتیپ هست و به خاطر یه شب خوب شناخته میشه.»

«شما چه فکری میکنید دوشس سنتورن؟!»

«همم؟»

«تجربه اول شما چطور بود؟»

لیونل خیلی بی‌شرم بود. اون هر لحظه آمادگی داشت که به لیونل حمله کنه.

«همونطوریه که اونا میگن؟ یا نه بده؟»

«دوست داری بهت بگن که شگفت انگیزی؟»

همونطور که لیونل با خوشحالی سرش رو تکون میداد، ریو اضافه کرد:«خب، تو توی شبا تبدیل به یه جانور وحشی میشی.»

«منظورت اینکه من از شایعه ها بهترم؟»

«اره.»

لیونل اعتماد به نفس داشت و به سمت ریو رفت.

«شنیدن این حرف ها حس خوبی داره.»

بنظر می‌رسید اون میخواست فورا ریو رو اغوا کنه، اما دوشس رو لمسی نکرد.

ریو روی رون های سفتش نشست. گرمای گلخانه تقریبا غیر قابل تحمل بود. اون به لیونل نگاه کرد و دست های بزرگش رو مورد نوازش قرار داد.

«ریو تو معاشرت خوب نیستی.»

«......»

«اما خیلی پیشرفت کردی. تو از پوسته مادام کاتانا بیرون اومدی.»

مادام کاتانا وجود داشت تا مورد تمسخر و تحقیر قرار بگیره. ریو از اون پوسته بیرون اومده بود.

نگاه های بقیه از روی تمسخر تبدیل شده بود به مرحمت و طرفداری. اما این لزوما چیز خوبی به شمار نمی‌رفت.

با ریو اونجوری رفتار میشد، چون اون الان دوشس سنتورن محسوب میشدش.

ریو با دقت به لیونل خیره شد.

«لیونل دوباره به قصر رفتی؟»

«اره.»

لیونل هفته ای یک یا دوبار به فراخوانی خانواده سلطنتی جواب میداد، اما اون هیچ وقت در موردش حرف نمی‌زد.

«پرنسس ماریان چطوره؟»

«خوبه. هیچ تغییری ایجاد نشده. خانواده سلطنتی هنوز در مرود چیزی تصمیم نگرفتن.»

ریو برای لحظه‌ای فکر کرد.

«عجیبه که ملکه سلینا هنوز قدمی برنداشته، هم در مورد ازدواج پرنسس ماریان و هم ازدواج ما.»

حتی اگه ریو تو زندگی گذشتش توسط پرنسس ماریان کشته نمیشد، تا زمانی که تو خانواده سلطنتی می‌موندش، پس از استفاده تا سر حد بی فایده بودن، حذف میشد. لیونل با احساس کردن اضطراب ریو گفت:«خانواده سلطنتی هر کاری انجام بدن، به من بسپارش.»

«اگه اونا منو بکشن؟»

«من ازت محافظت میکنم.»

زمانی که ریو خواب شومی که چند شب پیش دیده بود رو به یاد آورد، قلبش سرد شد. بنظر می‌رسید اون با گرفتن دستهای لیونل، آیندش رو تغییر داده تا بتونه زنده بمونه.

گویی ریو برای لیونل تبدیل به انگل شده بود و زندگی اون رو می‌مکید.

لیونل، ریو رو روی پاهاش نشونده بود. گیاهان تو گلخانه به سمت اونها کج شده بودند و سایه خنکی ایجاد می‌کردن. گیاهان بدن هاشون رو پوشونده بود، به طوری که احساس میشد اونها تنها افراد اونجا هستن. ریو ناگهان تشنه شد.

«لیونل، من.....»

همونطور که لیونل حالت تاریک ریو رو میخوند، با شوخی گفت:«ریو، میخوای اینجا بهت حمله کنم؟»

«چی؟!»

«من بهت حمله میکنم.»

«اگه یه نفر ببینتمون چی؟»

ریو تلاش کرد لیونل رو هل بده، اما اون تکون نخورد. لیونل سریع تر از اون بود.

«ریو.»

همانطور که اون به پوست صاف ریو خیره شد، چشمهاش مثل آتش می درخشید. ریو هم نمی‌خواست در مورد چیز دیگه ای فکر بکنه.

«میخوای بهم حمله کنی، لیونل؟»

ریو صورت دوک رو نوازش کرد. گرمای صورت و بدن لیونل بالا رفت.

«لیونل.»

هوای داخل گلخونه، با برگ های پهن درخت نخل و گل‌های گرمسیری که کامل شکوفه داده بودند، گرم محسوب میشد.

اونها به دلیل افزایش تب بدنشون، نمیتونستن تشخیص بدن که گرمای ساختمونه یا نه هوا گرم شده.

«چرا؟»

بدن لیونل هیجان زده تر شد. با اینحال، اون خیلی صبور بود.

لیونل که بی رمق و خمار به نیمکت تکیه داده بود، حرکات ریو رو مشاهده کرد. اون خیلی نزدیک بهش نشسته بود.

«امیدوارم کسی مارو نبینه.»

«اگه ما برای مدت طولانی بیرون نریم، معلوم میشه که دوشس ‌و دوک دارن چیکار میکنن.»

«نه، بسه.»

نیمکت خیلی باریک بود و به نظر می‌رسید هر لحظه قراره بیافتند.

«بی حرکت بمون.»

«لیونل.»

سایه لینول کاملا اون رو در بر گرفت.

لیونل سرش رو زیر گردن ریو فرو کرد و نفس گرمی بیرون داد. بدنش داغ‌تر و نمناک تر از گلخانه بود‌.

بدن ریو هم گرم بود.

دستهای ریو اطراف عضلات پشت قوی و پهن لیونل، حلقه شد.

اون فقط با احساس زنده بودن پر شده بود.

وقتی تو آغوش لیونل قرار داشت، هیچ ترسی از مرگ نداشت. تنها در اون زمان میتونست خواب شوم و آگاهی از پیشش رو فراموش کنه و به دست باد بسپاره.

«ریو، تو شرکت در مراسم رقص رو به تاخیر انداختی، اما ما باید بریم.»

«اره، من از الان لباس های شب زیادی برای اون مراسم دارم.»

«از اون مدل لباسا خوشت نمیاد؟!»

«اون لباس ها خیلی حجیم‌اند. حس میکنم توشون خیلی گنده بنظر میام.»

«مهم نیست چقدر حجیم میشی، تو هرگز به اندازه بزرگی مادام کاتانا نخواهی بود. لباس های الانت شگفت انگیزه .»

با نارضایتی ریو، لیونل موهای بلند، آشفته و خوش حالت اون رو نوازش کرد. اون شیفته موهای تیره ریو بود که با پوست فوق العاده سفیدش، تضاد زیبایی داشت.

چیزی که اون در مورد ریو دوست داشت این بود؛ قد بلند، حرکات برازنده بدنش، دست و پاهای کشیدش و بدنی که قادر به پذیرش درخواست هاش بودش.

و هوش اون. و هر چیز دیگه ای، همه چیز در مورد اون دوست داشتنی به شمار می رفت.

«لیونل، بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟»

ریو که چشمهاش پر از معصومیت کودکانه بود، این جمله رو زمزمه کرد.

لیونل به ضربان قلب آروم ریو گوش داد. این دیوانه‌ش میکرد.

هوای گرم گلخانه اون هارو گرفت.

بنظر می‌رسید لیونل فهمیده که چرا ریو این مکان رو دوست داره.

این مخفیگاه ریو بود‌.

با اینحال، «چرا؟»

گاهی با دیدن زنی که در آغوشش بود، تعجب میکرد.

چرا این زن اون رو نجات داد و چرا خودش گرفتار همچین زنی شد؟ به این خاطر بود که اون جونش رو نجات دادش؟ یا نه همش بخاطر وسوسه؟

آیا این موارد باهم اشتراک داشتن؟

لیونل که افکار پیچیده ای داشت به ریو که سریع خوابش برده بود، خیره شد.

«مادام کاتانا. ریو سنتورن.»

خدمتکاران با دیدن پیراهن چروک پاره شده لیونل و لباس کثیف و مچاله شده ریو که با اونها از گلخونه بیرون اومدند، مخفیانه خندیدند.

معلوم بود که دوک و دوشس عرق کرده، چه کاری انجام دادن.

لیونل، ریو رو توی اتاق دوشس گذاشت.

اون توی اتاق خودش حمامی گرفت و بعد محافظش، میشل رو به اتاقش فرا خواند.

«میشل، گزارشی از خانواده سلطنتی؟»

«اونها در حال حاضر ساکتن.»

خانواده سلطنتی هنوز قدمی برنداشته بودند. هنوز معلوم نبود که چه اقداماتی قراره انجام بدن.

لیونل طوری غر زد که انگار از بالا اومدن به طبقه سوم و دور از ریو آزرده خاطر هست.

«ما باید اتاق خوابم رو به یه مکان نزدیک تر منتقل کنیم. به جای طبقه سوم.»

میشل با خندیدن به غرغرهای لیونل، حرف های پیشخدمت کارل رو به یاد آورد.

«اوه، اتفاقا، به هر خانواده دستور داده شده تا در مراسم رقص سلطنتی شرکت کنند.»

«هنوز یه ماه تا مراسم رقص سلطنتی باقی مونده؟»

«بله.»

فصل اجتماعات در اوج بود و مراسم رقص سلطنتی پایان فصل اجتماعات رو نشون میداد.

به ندرت پیش اومد که خانواده سلطنتی از قبل، در مورد لیستی از شرکت کنندگان از قبل تصمیم گرفته باشن و بهشون اطلاع بدن تا شرکت بکنن.

«خانوم های خانواده سلطنتی به چه چیزی فکر میکنند؟»

ممکن بود که خانواده سلطنتی از بیرون آروم به نظر برسن، اما احتمالا از درون آشفته بودند. وضعیت داخل هنوز نامشخص به شمار می رفت. همون لحظه، میشل به حرف در اومد:«اه، کلودل میخواد چیزی در مورد لباس مراسم رقص مادام بگه.»

لیونل اظهار بیزاری ریو از لباس های مراسم رقص رو به یاد آورد. اون لباس های غیر رسمی رو انتخاب میکرد و از پوشیدن لباس های مجلسی متنفر بود.

«کلودل رو صدا کن.»

بعد از رفتن میشل، کلودل ظاهر شد.

«در مورد مراسم رقص، چیزی برای گفتن داری؟»

«بله.»

«لباس ها حتما باید آماده باشن. اه، ریو شاید ازشون خوشش نیاد.»

کلودل با نگاهی ناراضی، سرش رو تکون داد.

کتاب‌های تصادفی