فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 56

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل پنجاه و ششم:

کلودل از لباس های ریو ناراضی بود.

شکایت های انباشته اون یکهو منفجر شد:«از اونجایی که اونها چیزی نیستن که خود مادام انتخاب کرده، اندازه ها مناسب نیست و نیازه که لباس های جدید دوخته بشه. اگه مادام بخوان با کمترین تلاش ممکن به مجلس رقص برن، تصمیم گرفتن اینکه چه چیزی بپوشن، با لباس هایی که ایشون الان دارن سخت میشه.»

«منظورت اینه که لباس ها وحشتناکن؟»

«نه اینجور نیست که شما میگید، اما بیشتر لباس ها اصلا به ایشون نمیان.»

«چطور؟»

«یا رنگ لباس مکملشون نیست، یا خیلی گشاده یا خیلی کوتاه. یا نیاز به وصله‌ پینه زیادی دارن.»*1

«در مورد وصله پینه چطور؟»

«طراحا گفتن اون ها باید با مادام ملاقات کنند و بعد تصمیم بگیرن. اما خیاط ها.....»

«مشکل دیگه ای هست؟»

«اونها شرکای تجاری اصلی خانواده سلطنتی هستن. ملکه، پرنس و پرنسس از اونها استفاده میکنند.»

لیونل با خشم نفسش رو بیرون داد.

به نظر می‌رسید خانواده سلطنتی و طراحان سعی داشتن، شوخی زننده و زشتی رو روی ریو انجام بدن.

«خیلی پردردسرن. چقدر آزار دهنده.»

«ملاقات نکردن با خانواده سلطنتی غیرممکنه. عالیجناب لیونل، بیش از حد تمایل دارن از مادام محافظت کنند.»

لیونل سرش رو بلند کرد و گفت:«من بیش از اندازه از ریو محافظت میکنم؟»

«مادام یه بزرگسال محسوب میشن. مهم نیست که ایشون یه طراح رو ملاقات کنن، یا یکی از اعضای خانواده سلطنتی. خیلی سخته که خیاطی رو پیدا کنی که با خانواده سلطنتی تجارت و مراوده‌ای نداشته باشن.»

لیونل لحظه‌ای فکر کرد، کلودل ادامه داد:«ایشون گفتن که کارهای دستی ماهر و توانا هستند و تو کار وصله پینه لباس خوب هستن. اما درست کردن لباس های شب، کار سختی محسوب میشه.»

«چرا؟»

«بافت پارچه خیلی ظریف هست و تزیینات متعددی داره. از نظر من، لباس ها به تن مادام نمیشینه و اصلا مناسبشون نیست.»

«داری میگی طراح ها از قصد چنین لباس هایی رو فرستادن؟»

«خب، من مطمئن نیستم.»

دوک دستمالی رو که ریو روش حروف اول اسم لیونل رو گلدوزی کرده بود رو به یاد آورد.

اون قطعا تو کارهای دستی زبده بود. ریو همیشه شخصا لباس هایش رو می دوخت. اگه ریو نمیتونست لباسی رو درست کنه، اونوقت به طرز وحشتناکی اندازه‌ش نمیشد.

«دوک، خانواده سلطنتی هنوز شمارو مورد هدف قرار دادن؟»

«شاید. کینه ملکه و شاهزاده از ریو بسیار عمیقه.»

«دوشس چه اشتباهی کرده؟»

لیونل خندید:«منم نمیدونم.»

کلودل توی افکارش غرق شد.

«آوردن طراح ها یا ملاقات شخصی اونها با دوشس، کار خطرناکی می‌تونه محسوب بشه.»

اون سریع پیشنهادی داد:«زنی به نام مادام ازرکا وجود داره. اون با خانواده سلطنتی سروکاری نداره.»

«در مورد مادام ازرکا بگو.»

«اون طراحی هست که به دوشس فقید هم نزدیک بود. چرا شما همسرتون رو به سالن اون نمیبرید؟»

«خودم ببرمش؟»

«دوک چشم های خوبی برای انتخاب لباس داره. اگه دوک اونجا حضور داشته باشه، حتی مادام ازرکا هم نمیتونه مثل طراح های گذشته از اون شوخی های زننده بکنه.»

لیونل لحظه‌ای فکر کرد و بعد گفت:«پس برای فردا صبح قرار بگذارید.»

کلودل سرش رو تکون داد.

«متوجه شدم.»

*******

روز بعد لیونل، ریو رو از بیرون رفتن خودشون مطلع کرد.

«هر کاری که امروز قرار بود انجام بدی رو بنداز برای بعدا.»

خدمتکار ها هم از لیونل جانب داری کردند.

اونها از قبل لباس ریو رو انتخاب کرده بودند، دختر ها با کمال فعالیت تزییناتی روی لباس قرار دادن و بعد آزادانه می‌خندیدن.

«مادام، شما دارید به یه قرار عاشقانه می‌رید.»

«یه قرار؟»

«این اولین قرار شما بعد ازدواجه.»

ریو لباس باریک نقره ای به تن داشت که خدمتکارانش انتخاب کرده بودند، موهای مشکی و بلندش پشت سرش جمع و گیره سری روش قرار داشت.

اون آرایش سبکی به صورت، کلاه، دستکش، شال و چتر توری‌ای هم به دست داشت.

«کافیه؟»

بیرون رفتن یک خانم طول می‌کشید و نیازمند زحمت زیادی بود.

ریو از اینکه اونها چطور اون رو به یه شخص کاملا متفاوت تبدیل کرده بودند، شگفت زده شد.

«اوه خدای من، شما خیلی زیبا هستید مادام.»

بعد از شنیدن تعریف و تمجید خدمتکاران، ریو اتاق دوشس رو ترک کرد.

لیونل در حالیکه بیرون اومدن اون از اتاقش رو تماشا میکرد، سوت زد. دوک همانند دوشس لباس خوب به تن داشت، اون به آرومی موهای بلوند کوتاهش رو پریشون کرد و به سمت عقب برد.

«بریم دوشس؟»

ریو دستش رو گرفت و اونها باهم به طبقه پایین رفتند.

«لیونل، کجا داریم میری؟»

«ما داریم میریم برای مراسم رقص آماده بشیم.»

«من یه عالمه لباس دارم. من حتی تمام لباس هایی رو که دارم امتحان نکردم.»

«آیا دوشس سنتورن می‌تونه هر چیزی بپوشه؟»

لیونل با لبخندی شیطانی ریو رو راهنمایی کرد. کالسکه اونها به سمت شهر مرکزی پایتخت سلطنتی به راه افتاد.

ریو چند بار به این خیابون رفته بود، جایی که مغازه های حنبلی درش قرار داشت، اما هرگز نتونسته بود به درستی به اطراف نگاه کنه.

«از این طرف.»

در خیابان مملو از سالن ها گران قیمت و گزاف، لیونل، ریو رو به سمت سالن مادام ازرکا، که تابلوی بیش از حد آراسته ای رو داشت، همراهی کرد و بُرد.

مادام ازرکا منتظر اونها بود و باهاشون سلام و احوالپرسی کرد.

«خوش اومدین. عالیجناب، دوک و دوشس سنتورن.»

ریو محکم بازوی لیونل رو گرفت.

یجورایی، اون نسبت به چشم های اطرافش حساس و محافظه کار شده بود.

نه تنها لیونل، بلکه به نظر می‌رسید مادام ازرکا هم بیش از حد به اون توجه می‌کنه. دستیارش به ریو خیره شد و نمی‌تونست کنجکاویش رو پنهان کنه.

«حتما شنیدید که ما داریم میایم مادام.»

«بله، همینطوره.»

مادام ازرکا خوش چهره سرش رو برای دوک تکون داد و به ریو نگاه کرد.

مادام ازرکا که لباسی زیبا که شبه طاووس بود، به تن داشت؛ زنی محسوب میشد که ریو رو چندین بار دیده بود.

«دوشس سنتورن، اسم من مادام ازرکا هستسش، طراح لباس. لطفاً من رو ازرکا صدا بزنید.»

ازرکا به کاخ سلطنتی برده شده بود تا برای ملکه سلینا و پرنسس ماریان بدوزه، اما بعد دعوای بزرگی میان اون و خدمتکار ها رخ داد. پس از اون اتفاق، ازرکا گفت که از خانواده سلطنتی سفارشی نمیگیره. ازرکا به ریو لبخند زد.

«مادام کاتانا، نه، من باید شمارو دوشس سنتورن صدا بزنم. هرگز انتظار نداشتم شمارو دوباره و اینطور ببینم.»

«تو منو به خاطر داری.»

«دوشس، به هیچ وجه نمی‌تونم کسی که اونطور لباس‌های وحشتناکی رو میپوشید، فراموش کنم»

ازرکا ریو رو توی لباس مادام کاتانا به یاد آورد و دوباره لبخند زد.

«اوه، عالیجناب من شنیدم که شما لباس های رقص برای دوشس سنتورن سفارش میدین.»

«بله.»

«یکیش قراره برای مراسم رقص سلطنتی استفاده بشه؟»

لیونل سرش رو تکون داد. ازرکا از شوق و ذوق منفجر شد.

«مراسم رقص سلطنتی، عالیه. لطفا از این طرف.»

دستیارها درهای سالن رو قفل کردند و ریو رو به اتاق طراحی در طبقه دوم بردند.

«من اول اندازه هاتون رو میگیرم.»

ازرکا لبخند روشنی زد.

«من کمی در مورد سلیقه اصیل دوشس شنیدم. اگه طرحی هست که دوست دارین یا پارچه ای مورد علاقتونه و می‌خواین، لطفا بهم بگید تا بدونم.»

«شما خیلی مهربونید.»

«من دوشس سنتورن فقید رو دوست داشتم. ایشون مشتری بسیار خوب و مهربونی بودن.»

ازرکا دلیل هم داشت:«نیازه که ما لباستون رو زیباتر از لباس پرنسس ماریان یا ملکه سلینا بدوزیم.»

هیچ کس نمی‌تونست جلوی اشتیاق شعله ور مادام ازرکا رو بگیره.

بعد از گرفتن اندازه ها، ریو در مورد پارچه و طرح با اون صحبت کرد.

وقتی ریو که به چیز های پر زرق و برق عادت نداشت، تردید کرد، لیونل با ازرکا صحبتش رو ادامه داد:«دوشس سنتورن قد بلند و لاغر اندامه. پس نظرتون در مورد یه چیز اینطوری چیه؟»

لیونل، ازرکا و دستیارش فکراشون رو روی هم گذاشتن تا طراحی رو تغییر و اصلاحاتی بوجود بیارن.

نسبت به ریو، به نظر می‌رسید اون ها فقط کنجکاوی و حسن نیت داشتند تا احساسات منفی.

ریو، ازرکا رو قابل اعتماد ارزیابی کرده بود. ازرکا به سمتش زمزمه کرد:«دوک سنتورن مشتری خوبی هست که از هیچ هزینه ای دریغ نمیکنه. اون در آینده پول زیادی رو در سالن ما خرج خواهد کرد.»

«.......»

ازرکا لبخند زیبایی روانه لیونل کرد. «بهترین هارو برای شما در آینده آرزو میکنم، عالیجناب.»

ماجرا به جایی رسیده بود که ریو حتی نمیتونست بپرسه که لیونل چند تا لباس سفارش داده.

هر دفعه که سعی میکرد جلوی دوک رو بگیره، اون با انبوهی از نمونه ها محاصره و حواسش کلا پرت میشد.

ریو پارچه ها و طراحی هارو انتخاب کرد، که مناسبش بودن.

چند ساعت بعد، شایعاتی مبنی بر حضور لیونل و ریو در سالن مادام ازرکا منتشر شد. جمعیتی در اطراف سالن شروع به جمع شدن کردن‌.

«شما باید از در پشتی خارج بشین. کالسکه اونجا قرار داره.»

با حرف ازرکا، لیونل و ریو از در پشتی فرار کردند و به سمت کالسکه شون رفتن؛ همون طوری که مادام ازرکا بهشون توصیه کرده بود.

کالسکه حامل دوک و دوشس سنتورن، برای مدت طولانی از شهر خارج شد. کالسکه درست قبل از جاده سلطنتی ایستاد.

«با این سرعت، ما نمی‌تونیم یه قرار عاشقانه در داخل شهر داشته باشیم.»

غرغر لیونل شدت گرفت. کالسکه در نهایت به سمت چارتون هیل در نزدیکی پایتخت سلطنتی رفت.

«قرار بود به غذای آسوده تو مرکز شهر بخوریم.»

باد شدیدی از تپه های چارلتون می‌وزید. ریو از کالسکه پیدا شد و لیونل رو بغل کرد.

«سرده؟»

«نه اونقدر سرد نیست.»

لیونل دست ریو رو گرفت و اون رو از تپه بالا برد.

«از این طرف.»

ساختمون های کمی در مناطق کم جمعیت وجود داشت و لیونل، ریو رو به سمت یه ساختمون سنگی قرمز که در میان اونها، هدایت کرد.

«اینجا چیه؟»

«این یه رستورانه. وقت ناهاره هست. مگه نه؟»

ریو از تمام پروسه لباس و اندازه‌گیری خسته شده بود.

وقتی که ریو وارد باغ زیبای رستوران شد، اون تعجب کرد که چرا لیونل اون رو به اینجا آورده.

«اینجا بشین.»

لیونل پشت یه میز بیرونی جا گیر شد و صندلی رو برای ریو عقب کشید.

اون با خوشحالی خندید:«این قرار عاشقانه ماست.»

یادداشت مترجم:

*1تیکه دوزی - دوخت و دوز - دستکاری

کتاب‌های تصادفی