فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 57

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل پنجاه و هفتم:

رستورانی که هیچ تابلویی نداشت، مکانی بود که فقط افرادی که لیونل اون ها رو میشناخت، به اونجا می‌اومدن.

صاحب رستوران خود لیونل بود. رستورانی که لیونل هر وقتی که دلش می‌خواست، بازش میکرد.

«``ناهار در بعد ظهر`` به پایتخت سلطنتی مشرف هست.»

اون گفتش که منظره از سکوی بازدید، بسیار دلپسند تر از غذا هست. پایتخت سلطنتی حتی از داخل رستوران دیده میشد و حتی تو یه روز صاف و آفتابی، قسمت‌هایی از کاخ سلطنتی هم قابل مشاهده بود.

ریو منظره وسیع از پنجره رستوران رو تحسین کرد.

«بیا بخوریم.»

لیونل به طرز خودمانی و دوستانه‌ای غذاشون رو سفارش داده بود. غذاهای سالمی که با مواد غذایی تازه درست شده بودند، سرو شد.

غذا خوشمزه بود اما پودینگ لیمو ترش و شیرینی که برای دسر سرو شد، چشم های ریو رو به تعجب واداشت.

«این خیلی خوشمزس، لیونل.»

«به نظر می‌رسه دسر رو بیشتر از غذا دوست داشتی.»

«بله، درسته.»

ریو با خوردن پودینگ لیمو ترش خوشحال شد. لیونل با خوشحالی بهش نگاه کرد.

«لیونل نمی‌خواد بیشتر از این بخوره؟»

«دیدن غذا خوردنت منو سیر می‌کنه.»

«اگه بعدا توی خونه گرسنه شدی، سر آشپز رو اذیت نکن.»

«نه اذیتش نمیکنم.»

لیونل نیشخندی زد و غذاشو تموم کرد. پس از اتمام غذاشون، اونها از استراحت لذت بردن.

«تو حال و هوای خوبی قرار داری.»

«اینکه با لیونل بیرون باشم خیلی خوبه.»

برای مدت زمانی، ریو تو باغی که خورشید به گرمی می‌تابید، آفتاب گرفت.

اونها به سکوی بازدید که پشت رستوران قرار داشت، رفتند. روی سکو هیچ صندلی ای وجود نداشت، فقط باد شدیدی می وزید و چشم اندازی که در همه جهت وجود داشت.

«اینه.»

در مواجه با بادی که انگار بنظر می‌رسید می‌تونه بدنش رو بلند کنه، ریو به این فکر کرد که چه چیزی توی ذهن لیونل بوده که اون رو به اینجا آورده.

«چرا اینجا؟»

«قصد داری پرواز کنی ریو؟»

«من اونقدر سبک نیستم.»

لیونل نگران بود که باد واقعا ریو رو بلند کنه یا به کناری پرت کنه، در حالیکه باد موهای کوتاهش رو آشفته میکرد، اون کمر ریو رو گرفت.

«خیلی باد میاد.»

«با اینحال من دوست داشتم حداقل یبار با تو به اینجا بیام.»

لیونل حتی تو اون باد شدید، اخم به ابرو نیاورد. به نظر میومد اون به مواجه با باد های شدید عادت کرده.

«بخاطر باد اینجا اومدی؟»...

«امکانش هست. این مکان شبیه به مونت‌دل هست.»

«داری در مورد قلمرو جنوبیت صحبت می‌کنی؟!»

«اره، کوهای زیادی اونجا وجود داره، به همین خاطر گرمتر از پایتخت هست. اما همیشه باد های شدیدی شبیه به این می وزه.»

«میخوای به مونت دل برگردی؟»

لیونل سرش رو تکون داد.

«بعد از فوت پدر و مادرم، من تو مونت دل زمان بیشتری گذروندم تا پایتخت سلطنتی. با اون مکان بیشتر آشنام.»

بعد از اینکه لیونل، ریو رو به عنوان همسر خود گرفت، بازگشت به املاک محبوبش رو به تاخیر انداخت. ریو که این رو نمی‌دونست، متعجب شد که چرا اون مدت زیادی اینجا مونده؟

«اگه دوست داری بری به مونت دل، برو.»

«هنوز نه. ممکنه تو خوشت نیاد.»

ریو صورت لیونل رو نوازش کرد.

«لیونل چرا به من فکر می‌کنید؟ از من خوشتون میاد؟»

«اره، تو همسری هستی که من انتخاب کردم.»

«چرا منو انتخاب کردی؟»

ریو به یاد آورد که اون نه تنها سرنوشت خودش، بلکه سرنوشت لیونل رو که باهاش تنیده شده رو هم تغییر داده. آینده هر دوی اونها غیر قابل پیش بینی بود.

«به این خاطره که به من میل داری؟ یا میخوای لطفی که من بهت کردم و نجاتت دادم رو برام جبران کنی؟»

«چی میشی اگه همه اینها باشه؟ اگه قبل از اون جذب تو شده باشم چی؟»

خاطرات ریو از جلوی چشم هاش گذشت.

همین چند وقت پیش بود، اما به نظر می‌رسید اتفاقات زیادی تو یه زمان رخ داده. پرنسس ماریان اونو کشت و ریو به گذشته برگشت. ریو روی زندگیش ریسک کرد تا جون لیونل رو نجات بده.

لیونل تصمیم گرفت با ریو ازدواج کنه تا بتونه ازش در برابر خانواده سلطنتی محافظت بکنه.

این ازدواجی بود که نباید احساسات درش دخیل میشد‌. لیونل می‌خواست این ازدواج واقعی باشه اما جعل و واقعیت در حال مبهم شدن بود.

«می‌ترسم بهت بیش از اندازه عادت بکنم.»

لینول احتمالا می دونست که ریو اون رو دوست داره.

به علاوه....

``من مُردم.``

ریو، روحی محسوب میشد که به گذشته برگشته بود. مردم زیادی وجود داشتند که میخواستند به ریو که از قفس خانواده سلطنتی خارج شده بود، کمک کنند. همه اونها از طریق لیونل ظاهر شدن.

«حتی اگه چیزی وجود داشته باشه که من هنوز در موردش توضیحی ندادم، آیا لیونل می‌تونه بهم اعتماد کنه؟»

«اره.»

«ایا مطمئنی که من بهت خیانت نمیکنم؟»

«اگه می‌خواستی بهم خیانت کنی، جونت رو برای نجات من فدا نمی‌کردی.»

ریو نیشخندی زد.

«من لیونل رو دوست دارم.»

«منم اینطور فکر میکردم.»

«هاهاهاها.»

لیونل مرد بی شرمی بود. ریو از مردی که جذابیت شیطانی از خودش بیرون میداد، سوال کرد:«پس تو هم منو دوست داری؟»

«شاید.»

«عشق چی؟»

باد در اطراف اونها وزید. لباس هاشون به شدت تکون می‌خوردند.

کلاه ریو تقریبا از سرش افتاد، به همین خاطر ریو سعی کرد اون رو محکم روی سرش نگه داره. جواب لیونل بخاطر باد به تعویق افتاد اما هنوز تردید در جوابش معلوم بود.

«من نمیدونم چطور عاشق بشم. زمان بیشتری نیاز دارم.»

«باشه.»

ریو از اینکه به لیونل نزدیک بشه، می‌ترسید. اون ترس این رو داشت که کورکورانه عاشق لیونل بشه.

«من هم فکر نمیکنم که عاشقت باشم.»

«اینطوره؟»

قرار شیرینشون، تبدیل به موقعیت تلخ کننده شد. با این حال، لیونل زمزمه کرد:«اما ریو، هر چقدر زمان بگذره، میدونم من عاشقت خواهم شد.»

ضربان قلب ریو بالا رفت. بوم بوم. ریو لال شده بود. لیونل ریو رو نزدیکتر کشید و کنار گوشش گفت:«ریو، من نمی‌دونم نگران چی هستی، اما این رو به خاطر داشته باش. مادام کاتانا فقط پوسته جعلی تو بود. تو برای مدت زیادی اون ماسک جعلی رو به صورت داشتی، به همین خاطر خودت رو فراموش کردی.»

«من، من..»

«تو بدبختی نمیاری. حتی ریو کاتانا هم سزاوار عشقه.»

کودک زشتی که بعد از کشته شدن مادرش بدنیا اومد. اون کودکی بود که از بدو تولد هیچ فایده ای نداشت. ریو کل زندگیش رو با شنیدن چنین انتقاداتی، از سر گذرونده بود.

چرا همچین حرف هایی رو از لیونل و افرادش میشنید؟ چرا تنها پس از مرگش این رو فهمید؟

«من سزاوار دوست داشته شدنم؟»

ریو عادت داشت وسیله‌ای باشه که احساسات نفرت انگیز مردم رو برای رفع خشمشون، دریافت کنه. نمادی از بدبختی. موجودی که فقط با چشم دوختن بهش، بدبختی به ارمغان می آورد. اون همیشه این مدلی صدا زده میشد.

«تو لیاقت دوست داشته شدن رو داری. من کنارتم چون میخواستم باهات ازدواج بکنم و تا آخر عمرم باهات باشم.»

حرف های لیونل همانند راه نجات و رستگاری بود. این بهترین اعترافی محسوب میشد که ریو تجربه کرده بود.

سپری کردن لحظات با لیونل، پر از غافلگیری بود، اما حتی الان هم مثل به ریا براش به شمار می رفت.

ریو به گریه افتاد.

«منم نمیخوام بیدار شم.»

«چی؟»

«فقط، انگار تمام این لحظات فقط یه رویای شیرینن.»

«میدونم.»

«ممنون که باهامی.»

لیونل سرش رو تکون داد و گفت:«تا زمانی که من اینجام، تو در امانی. من ازت محافظت خواهم کرد.»

ریو به بازوهای پهن لیونل چسبید و به گریه کردن ادامه داد. ریو دلش میخواست این شادی برای مدت طولانی ادامه دار باشه.

اگه این خوشحالی متناهی بود، امکان داشت تا آخرش شاد بمونه و این مرد رو بتونه خوشحال بکنه.

ریو خدارو قبول نداشت، اما تو درگاهش دعا کرد.

******

ضیافت خاندان وینسنت از راه رسید.

در راس خانواده وینسنت، کوچکترین برادر کنت وینست فعلی، قرار داشت. نوئل از خود کنت معروف تر بود.

خانواده وینسنت چه بزرگ چه کوچک، در صدر قرار داشتن. اونها تجملات داخلی و خارجی که خانواده سلطنتی دوست داشت رو به انحصار خودشون در می‌آوردن.

کنت وینسنت هم چشمهای بسیار خوبی برای به دست آوردن اشیا قیمتی داشت. اگرچه اون وسایل گران قیمت بودند، اما کیفیت فوق العاده ای داشتند.

این اولین حضور دختر کوچک خانواده ثروتمند وینسنت در اجتماعات بود. در حقیقت، حضور دوک و دوشس سنتورن در این مراسم، خبر ساز شده بود.

خیلی ها می‌خواستند در مراسم رقص وینسنت شرکت کنند، اما بدون دعوتنامه نمی‌تونستن وارد بشن. خیلی زود، شب مهمانی رقص با میزبانی خانواده وینسنت از راه رسید.

کالسکه ها از هر طرف می‌رسید.

کالسکه حامل دوک و دوشس سنتورن، به سرعت به سمت عمارت وینسنت حرکت کرد. ریو نفس عمیقی کشید. شکم بند اطراف کمرش اون رو اذیت میکرد.

«ریو، آماده ای؟»

«بله.»

ریو سرش رو داد. اون از نظر ظاهری آروم بود، اما در باطن عصبی بودش.

این اولین حضور ریو در مراسم رقص محسوب میشد.

«من هرگز انتظار نداشتم که به یه اجتماع یا یه مراسم رقص برم.»

همه این‌ها برای ریو غیر منتظره بود. اون سایه ماریان محسوب میشد و هرگز فکر نمی‌کرد بتونه یه شخصیت اصلی باشه.

لیونل اون رو تشویق کرد:«نگران نباش. فقط اون کسایی که به مراسم رقص دعوتن، میان. اونها از شلوغی و جمعیت خوششون نمیاد. مراسم رقص برای جوونترین دخترشونه که تازه میخواد توی اجتماعات شرکت کنه و همسری پیدا کنه.»

در همین حال، کالسکه ها و جمعیت در اطراف خیابان منتهی به عمارت وینسنت جمع شدن و یه ترافیک کوچک ایجاد کردن.

خدمتکاران خاندان وینسنت بیرون اومدن و مهمون‌هارو راهنمایی کردن. کالسکه جلوی دروازه اصلی متوقف شد و وقتی که پیاده شدند، خدمتکاران قبل از اجازه ورود، دعوت نامه اون هارو چک کردن.

«دوک و دوشس سنتورن رسیدن.»

کتاب‌های تصادفی