NovelEast

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 58

تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل پنجاه و هشتم:

خدمتکارانی که دعوتنامه لیونل و ریو رو چک کردن، متعاقباً ورود اونها رو هم اعلام کردند. با اینکه صداشون زیاد بلند نبود، سکوت کوتاهی حکم فرما شدش‌.

توجه همه به اونها جلب شد.

لیونل هوشمندانه کت و شلواری مشکی پوشیده بود، اما مثل مرد های دیگه آرایش و کلاه گیس نداشت. با اینحال، اون بخاطر قدبلندش یه سر و گردن از بقیه بهتر بود.

ریو که در کنارش قرار داشت، اکثرا از بقیه بلندتر محسوب میشد و حالت سرد و منحصر به فردی ازش تراوش میشد.

لیونل کنار گوش ریو زمزمه کرد:«جسور باش. تو دوشس سنتورن هستی.»

«بله.»

ریو کمرش رو صاف کرد.

نه اونهایی که مدعی بودن از همراهان ملکه سلینا بودن و نه کسایی که ریو رو به عنوان مادام کاتانا دیده بودن، نتونستن به راحتی اون رو تشخیص بدن.

ریو دیگه سایه‌ای که عادت داشت باشه، نبود.

ریو شوهر قوی‌ای داشت که ازش حمایت میکرد.

«ممنونم لیونل.»

اون با اعتماد به نفس و اطمینان بیشتری شروع به راه رفتن کرد. لباس ساتن قرمز تیره‌ای که به تن داشت، روی زمین کشیده میشد.

بازوها برهنه بودند و پوست سفید جذابش هم نمایان بود. اون با لب های اغوا کننده قرمزش، صورت روشن، موهای تیره بافته شده و گردنبند الماسی که از گردن کشیده اش آویزان بود، تکمیل شده بود. ریو زیبا و برازنده بنظر می‌رسید.

لباس قرمز تیره که توسط لیونل و ازرکا طراحی شده بود، ظرافت ریو رو به رخ میکشید و در عین حال، زیبایی سردش رو برجسته میکرد.

«لیونل.»

ارل موردن و همسرش، که کمی قبل رسیده بودند، به اونها نزدیک شدند.

سوفیا بسیار هیجان زده بود. «اوه خدای من، ریو خیلی خوب شدی.»

سوفیا با دیدن وایب سرد ریو ابتدا تردید کرد و بعد دست اون رو گرفت. «خانواده‌م میخوان با دوشس سنتورن آشنا بشن. بیا.»

ریو توسط سوفیا کشیده شد و به سرعت به اعضای خانواده وینسنت معرفی شد. لیونل و ارل موردن اونها رو دنبال کردند.

خانواده وینسنت متشکل از پدر مهربان ``اونیل``، همسر زیباش``میلیناس`` و سه تا دخترشون که سوفیا از همه بزرگتر بود.

نوئل وینسنت و خانوادش هم معرفی شدند، که حواسش رو بیشتر پرت کرد.

سوفیا بسیار هیجان زده بود.

«این دوشس سنتورن هست. ریو این کوچکترین خواهر من مری هست.»

مری وینسنت هفده ساله بانمک تر و خجالتی از چیزی بود که ریو انتظار داشت. طراوتی درش دیده میشد که با پرنسس ماریان و دیگر دخترهای هم سنش، متفاوت بود.

«از دیدنتون خوشحالم. اما هرگز به ملاقات خانواده سلطنتی نرفتین؟ من هرگز اسم وینسنت رو تو کاخ نشنیدم.»

ریو با زمزمه این سوال رو از سوفیا پرسید، و اون جواب داد:«ما جز اشراف هستیم. اما چون در تجارت وسایل لوکس نقش داریم، مارو تحقیر میکنند. به همین خاطر ما هرگز به کاخ سلطنتی دعوت نشدیم.»

خانواده وینسنت مستقل محسوب میشدند و براشون مهم نبود که توسط خانواده سلطنتی دعوت نمیشن.

«خانواده سلطنتی مارو دعوت نمیکنه، اما نگران اینه که بتونه اقلام لوکس رو بدست بیاره. رابطه ما عجیب نیست؟» سوفیا لبخند تلخی زد.

در همون زمان، اونیل وینسنت شروع ضیافت رو اعلام کرد.

گروه موسیقی شروع به نواختن کرد. ریو به این فکر فرو رفت که اون فقط قراره رقص بقیه زوج هارو تماشا کنه.

«ریو.»

لیونل، دست رو برای ریو دراز کرد.

«بیا برقصیم.»

«اگه پاتو لگد بکنم چی؟!»

«من هدایتت میکنم. بعدش هم من اونقدر ضعیف نیستم که با چند تا لگد، پخش زمین بشم.»

ریو دست لیونل رو گرفت و اونها در میان جمعیت، قاطی شدن. لیونل یه رقصنده با استعداد بود و به راحتی و بدون تلاش زیاد ریو رو هدایت میکرد.

اونها بی عیب و نقص با کسانی که در پیست رقص بودن، ترکیب شدند. ریو میدونست که خام دست هست اما اون اشتباهات زیادی مرتکب نشد.

لیونل و ریو با چندین آهنگ، پشت سرهم رقصیدند.

اونها توجهات زیادی رو به خودشون جلب کردند، اما حتی متوجه نشدند. در نهایت اون دونفر دست از رقص کشیدند چون پای ریو آسیب دیده بود.

«لیونل من به استراحت نیاز دارم.»

ریو نفس عمیقی کشید.

به نظر می‌رسید شکم بند اطراف کمرش تنگ‌تر شده بود و کفش های زیباش هم پاش رو میزدن. لیونل و ریو از رقصنده ها جدا شدند. اونها تصمیم گرفتند اتاق استراحت برای نفس تازه کردن، پیدا کنند.

«ریو، تو خیلی خوب بنظر نمیرسی.»

«فکر کنم به این خاطره که من عصبیم.»

«با اینکه عصبی بودی به رقصیدن ادامه دادی.»

ریو از شوخی لیونل خندش گرفت. اما اون نمی‌خواست آرایشش رو خراب کنه، به همین خاطر حالت چهره‌‌ش رو حفظ کرد.

«یه اتاق استراحت اونجاست.»

زنانی که اتاق رو اشغال کرده بودند با کنجکاوی به ریو خیره شدند.

نفوذ و شکستن جو سنگین و سرد در اطراف ریو و لیونل کار راحتی به شمار نمی رفت. لیونل به ریو نگاهی انداخت و شروع به حرکت کرد.

«میرم برات یه نوشیدنی بیارم.»

«باشه.»

ریو پاهای متورمش رو مالید و سر تکون داد.

زمانی که لیونل اونجا رو ترک کرد، عده ای از زنان شجاع به ریو نزدیک شدن و قبل از ترک اونجا صحبت کوتاهی کردند...

در همون حال، گروهی از دختران جوان وارد اتاق استراحت شدند.

ریو نفسش رو نگه داشت و سرش رو چرخوند، اون نگاهی نافذی رو از پشت سرش احساس کرد.

«....؟؟»

اونها یجورایی آشنا بودن.

«کجا دیدمشون؟»

بعد از مدتی، ریو به خاطر آورد. اون دخترها از مهمانی چای رز ماریان بودند.

شاید بخاطر اینکه این اولین حضورشون در اجتماعات و مهمانی محسوب میشد، اون ها لباس شب سفیدی همانند مری وینسنت به تن داشتند که در قسمت سمت چپ سینه‌شون دسته گل کوچکی به لباس متصل شده بود.

اونها به ریو نزدیک شدند و محتاطانه پرسیدند:«آ-ایا شما دوشس سنتورن هستید؟»

«بله.»

دختر ها به سمتی که لیونل درش ناپدید شده بود، نگاهی انداختند. ریو متوجه شد که اونها از همسرش، لیونل، خوششون میاد..

اونها اشکارا، تو مراسم چای ماریانا از علاقه شون حرف زده بودند.

«نمیدونید که من مادام کاتانا بودم؟»

شایعات مبنی بر اینکه اون مادام کاتانا بود، در همه جای پایتخت سلطنتی شده بود بنابراین در این زمان همه از این موضوع خبر داشتند.

حتی با اینکه فرم بدن ریو به طرز چشمگیری تغییر کرده بود اما ویژگی های صورتش تغییر چندانی نداشت.

به نظر می‌رسید دخترها پس از بررسی چهره ریو، متوجه این موضوع شدند.

«آ-ایا شما واقعا مادام کاتانا بودین؟»

«هی!.»

چند تا از دختر ها تقریبا غش کردند و چند دختری که از دور ریو رو نگاه میکردند به جمع پیوستن و مستقیم به صورتش خیره شدند.

«و-واقعا، مادام کاتانا؟»

دختر ها نمیخواستن باور کنند که ریو مادام کاتانا بوده.

«چرا! چطور این ممکنه؟»

«مادام کاتانا هست؟»

بعضی از دخترها از شوک اشک میریختند، بنابراین ریو نیازی به جواب دادن نداشت.

«چه خبره؟»

لیونل که برای ریو آب اورده بود، تا آب از دست رفته بدنش جبران بشه، با دیدن دختر هایی که در مقابل ریو جمع شده بودند، گیج شد.

«ریو، اونها رو میشناسی؟»

«خب....»

لیونل کنار ریو نشست و کنار گوشش زمزمه کرد. چند تا دختر به سرعت از این عمل صمیمانه سرشون رو پایین انداختند.

«این دخترها کی هستن؟»

«اونها دوستای پرنسس ماریان هستن.»

«اوه، پس از تو جوون ترن.»

ریو، آبی که لیونل آورده بود رو نوشید. چشمهای داغ کهربایی لیونل حرکات ظریف اون رو دنبال کرد. بعد از اینکه لیوان آب ریو خالی شد، اون دختر ها اونجا موندند و درنگ کردن.

«با ما کاری دارین؟»

دختر ها از اینکه ریو مادام کاتانا هست، شوکه شدند اما اما علاقشون به لیونل مهم تر تعجب اونها بود.

«اسم من کارن الزارنس هست.»

«اسم من جیمی هست، دختر مارکیز سنون.»

«خب که چی؟»

«شما منو تو مراسم بلوغ پرنسس ماریان و ضیافت خیابان هال دیدین.»

«.....!!»

زمانی که از مراسم بلوغ پرنسس ماریان نام برده شد، چهره لیونل تاریک و ترسناک شد.

چهره دختر های جوان از انرژی فوق العاده که از اون ساطع میشد، مسحور شده بود. اونها ترسیده بودند.

«ایا من خودم رو به شما خانوم ها معرفی کردم؟»

«شما تو آخرین مهمونی به من سلام کردین.»

«یادم نیست.»

لیونل حتی نمیتونست به یاد بیاره دختر های کوچکی که همه شبیه به هم بودن، در اصل چه کسایی بودند.

اون به ندرت در ضیافت ها شرکت میکرد. اگر هم به مهمانی ای میرفت، فقط به خاطر دستور پادشاه و با اکراه اینکارو انجام میداد. وقتی اون رو به دخترهای هم سن و سال ماریان معرفی میکردن، سریع اونها رو از خاطر میبرد. الان هم همینطور بودش.

«مهمه که تو کی هستی؟»

«ببخشید؟»

«وقتی همسرم رو در کنارم دارم، به نظرت باید اهمیت بدم که تو چه کسی هستی؟»

دخترها ترسیدند و ناپدید شدند. خشم لیونل ادامه پیدا کرد. هیچ کس سعی نکرد به لیونل که عصبانی بود، نزدیک بشه. به نظر می‌رسید سدی در اطراف لیونل و ریو وجود داشت و هیچ کس جرات این رو نداشت که نزدیک بشه.

«ریو الان باید برگردیم؟!؟!»

«چند ساعته که اینجاییم؟»

ریو فکر کرد که اونها باید بخاطر ارل موردن و خانواده وینسنت کمی بیشتر بمونن.

«من میخوام برم یکم هوای تازه بخورم. پاهای تو هم الان بهتر شدن، بیا باهم بریم.»

«باشه.»

زمانی که اونها اتاق استراحت رو ترک کردند، مردمی که در انتظار اونها بودند، سرازیر شدند. خیلی زود مردم اون ها رو در محاصره گرفتند اما با یه نگاه لیونل، اکثر اونها عقب نشینی کردن.

«لیونل، بیا بریم بیرون.»

ریو از سوفیا شنیده بود که باغ خانواده وینسنت باعث افتخار و شادی اونهاست. ریو از اون به عنوان بهانه ای استفاده کرد تا لیونل رو به بیرون ببره.

باغ به زیبایی، زیر نور ماه می‌تابید.

لیونل وانمود کرد که با اکراه توسط ریو کشیده میشه.

«لیونل، آیا از مراسم رقص متنفر نیستی؟»

«.......»

«دیگه نمیخوای برقصی؟»

«من کلی باهات رقصیدم.»

ریو لباسش رو روی پله ها پهن کرد و با احتیاط نشست.

«ازرکا از دیدن این موضوع شگفت زده میشه؟»

«احتمالا.»

لیونل به ریو پوزخند زد، به نظر می‌رسید که اون به ظاهر ریو هم اهمیت می‌ده.

«گرسنه ای؟»

«پام درد میکنه، کمرم هم گرفته. هیچ چیزی ننوشیدم و بعد از ناهار هم اصلا چیزی نخوردم.»

«همسرم خیلی شکایت می‌کنه.»

به نظر می‌رسید قیافه لیونل به خاطر غر های ریو کمی از هم باز و نرم شده.

حضور توی یه مراسم رقص و آشنایی با مردم چیز خوبی بود اما ریو هنوز توی تو معاشرت فردی قوی محسوب نمی‌شد.

گذشته از این، از این لحظات با لیونل بیشترین لذت رو میبرد.

کتاب‌های تصادفی