اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 59
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل پنجاه و نهم:
«من دنبال شما می گشتم و شما الان اینجا هستید؟»
مری دختر جوان خانواده وینسنت، به دنبال اونها رفته بود. اون برای لیونل و ریو تنقلات آورده بود و خوراکیها رو روی پله گذاشت.
مری گفت:«من فکر میکنم کارن کمی پیش، تو اتاق استراحت به دوک بی احترامی و بی ادبی کرد. لطفاً عذر خواهی من رو نسبت به این ماجرا بپذیرید.»
لیونل جوابی نداد، اما ریو خندید. به نظر میرسید رهبر عرصه، در بین دخترهایی که دردسر تولید میکردن، کارن بود.
«اشکالی نداره. ما میخواستیم قبل از برگشتن به داخل، یکم هوای خنک بهمون بخوره.»
«لطفا.»
مری خیلی سریع اون دو نفر رو ترک کرد و به اونها اجازه داد که باهم تنها باشن. لیونل زمزمه ای سر داد و چند تمشکی که مری اونجا گذاشته بود رو خورد.
لیونل از زمانی که اون دختر جوان بحث ماریان و جشن بلوغش رو پیش کشیده بود، عصبانی و خشمگین به شمار می اومد.
«لینول قراره همه شب رو اینطوری عصبانی بمونید؟!»
«چی؟»
«در مورد همون دخترهایی که کمی قبل دیدیم.»
«اونها اصلا سلیقه من نیستن.»
به نظر میرسید سوال ریو باعث ناراحتی لیونل شده. حالت چهره دوک جدی شد.
«پس چه زنی مطابق سلیقه شماست.»
لیونل با چشمهایی افروخته به ریو نگاه کرد.
«ل-لیونل؟»
اون صورت ریو رو گرفت و گونهش رو بو+ید. احتمالا کسی اونها رو داشت نگاه میکرد و زیر نظر گرفته بودتشون.
انگار این کار لیونل، بیشتر برای خودنمایی بود.
ریو به لیونل نگاهی انداخت و پرسید:«لیونل؟!»
لیونل داشت به چه چیزی فکر میکرد؟!
به محض اینکه لیونل به چشم های گیج و مبهوت ریو روبرو شد و انگشت هاشو بر روی صورتش کشید، این کلمات از ذهن ریو محو شدند.
لیونل در حالیکه چشم هایش از شوق میسوخت زمزمه کرد:«مگه بهت نگفتم تو به طرز وحشتناکی زیبا بنظر میرسی؟ تا حالا شده بگم تو سلیقه من نیستی؟»
«توهم زیبا هستی.»
«من کل شب داشتم به این فکر میکردم، که تو این لباس قرمز چقدر زیبا و برازنده بنظر میرسی، همسرم تو واقعا جذاب و چشمگیر هستی.»
«ل_لیونل.»
ریو میترسید که یه نفر این حرف هارو بشنوه، به همین خاطر جلوی دهن لیونل رو گرفت. لب های لیونل زیر کف دستش جمع شد.
باغ محیطی آرام داشت و پر از گل های اواخر بهاری بود.
«من این مکان رو دوست دارم. باید باغبان خانواده وینسنت هارو استخدام کنم.»
لیونل دست ریو رو گرفت و پشت دستش رو بو+ید.
اون همانند یک جنتلمن واقعی و محترم پرسید:«دوست داری با من برقصی، ریو سنتورن؟؟»
اونها زیر نور مهتاب رقصیدند و موسیقی بسیار ضعیفی به عنوان راهنمای اونها بود.
شب عاشقانه ای محسوب میشد.
کسانی که اونها رو تماشا میکردند، آه آرومی کشیدند.
******
بعد از مراسم خانه وینسنت، شایعه ها در مورد دوم و دوشس سنتورن به شدت افزایش پیدا کرد.
اونهایی که با بقیه دعوا میکردن که ریو مادام کاتانا نیست، بالاخره اعتراف کردن که این همون شخص هست. در این بین، شایعات زیادی در مورد زیبا بودن دوشس سنتورن در لباس مادام ازرکا وجود داشت.
بحث های زیادی در این مورد میشد که ریو بسیار به لیونل میاد به طوری که انگار از اول باهم زوج بودند.
این حرف ها پخش شد و به خانواده سلطنتی رسید. هر چقدر ملکه سلینا این شایعات رو بیشتر می شنید، ناراحت تر میشد.
«به نظرت اونها یه زوج واقعی هستن؟»
عمو زاده ها و خدمتکاران ملکه سلینا از همون ابتدا متوجه ناامیدی ملکه شدند..
«م_ملکه سلینا، ن_نظرتون چیه که دوشس رو به اینجا بیارید و اونو سرزنش بکنید؟»
«به چه دلیلی؟»
«چون دوشس قبلا مادام کاتانا بودن، مردم الان میگه که همه خدمتکار ها استاد مبدل تغییر چهره و دگرگونی هستن!»
«این درسته که مادام کاتانا تغییر چهره داده. چه چیزی میخواین به من بگین؟ مادام کاتانا پنج سال زیر دست من بود. اون دختر زشتی محسوب میشد!»
خود ملکه سلینا به اون دختر نوجوان گفته بود که خودش رو به شکل یه زن درشت اندام و گنده دربیاره، تا زشت بنظر برسه. خدمتکارها با حرف ملکه سلینا، چشم هاشون رو محکم بستن.
«اگه مادام کاتانا، در مورد ملکه سلینا یا پرنسس ماریان غیبت کنه چی؟»
«کسی تابحال شنیده اون شایعهای پخش کنه؟»
«ن-نه!»
ملکه سلینا آهی کشید.
«هیچ راهی وجود ندارد که اون دختر بتونه به راحتی در مورد ما حرف بزنه. اگه اینکار رو بکنه، من ساکت نمیمونم و اونو به حال خودش نمیگذارم.»
مشکل دیگر مادام کاتانا نبود. ملکه به یاد دخترش افتاد که سرچشمه همه مشکلاتش محسوب میشد.
«ماریان داره چه غلطی میکنه؟»
ملکه از رسوایی های متعدد ماریان سردرد گرفته بود.
شایعات و سوالات در مورد مادام کاتانا به خانواده سلطنتی ختم شده بود. چرا مادام کاتانا خود واقعیش رو پنهان کرده بود و تبدیل به نقش اصلی همه شایعات بدنام شدش؟
چرا خانواده سلطنتی به شایعات در مورد مادام کاتانا دامن زدند؟ اگه شایعات در مورد مادام کاتانا جعلی بود، پس خانواده سلطنتی کسی محسوب میشد که در ابتدا اون شایعات رو بوجود آورده بود.
«شایعات در مورد پرنسس ماریان واقعا بد و وحشتناک شده.»
«ماریان که مبحوس شده، دوک و ریو هم که حرفی نزدن. پس چرا؟»
حتی اگه دوک سنتورن و ریو هم ساکت میموندن، خیلی ها از اعمال و کردار زشت اون با خبر بودند. خدمتکاران مقلد ملکه هم از این بابت نگران بودند.
افراد زیادی که به دنبال ماریانا که نامزدش ناپدید شده بود، تعداد زیادی محسوب میشدند.
«مرد جوانی که ادعا کرده که شبی رو با پرنسس ماریان گذرونده، این شایعات رو پخش میکنه.»
چیز هایی که میشد به عنوان بازی های کوچک ماریان در زمانی که دوک سنتورن نامزد اون بود نادیده گرفته بشن، حالا بزرگتر شده بودند.
عاشقان ماریان میخواستن شوهر اون بشن.
«به نظر میرسه یکی از عاشقان پرنسس ماریان توی یه دوئل جنگیده.»
«چی؟»
«مارکیس کویل که بعد از تصادف فرار کرد، به نظر میاد علنا سرگردان هست. اون همه جا گفته قراره با پرنسس ماریان ازدواج کنه و تبدیل به یکی از اعضای خانواده سلطنتی بشه. اون مرد حتی گفته قراره با دوک سنتورن هم درگیر بشه.»
پادشاه و ملکه قبلا به درستی با مارکیس کویل معامله کرده بودند.
جست و جوی لیونل برای اون هم متوقف شده بود.
ملکه فکر میکرد اگه مارکیز ناپدید بشه، مشکلات هم حل میشه اما اینطور نبود.
کردار و گفتار اون مرد، هیاهویی که به پا کرد هنوز تو دهن مردم بود. بعد از مراسم بلوغ پرنسس ماریان، زمانی که مارکیز ناپدید شد، گفته شد اون از اینکه دوک سنتورن رو به قتل رسونده خوشحال هست.
در اون زمان دوک در خطر بود و برخی از نگهبانان هم شاهد این موضوع بودن.
زندگی شخصی ناپسند ماریان و همه شایعات پیرامونش قابل کنترل محسوب نمیشد و ملکه سلینا دچار سردرد دیگری شد.
«با دقت پرنسس ماریان رو زیر نظر نگه دارید. نزارید با هیچ مردی خارج از قصر در تماس باشه. اون باید دوماد جدیدی پیدا کنه، بنابراین خوب نیست که شایعه ها اینطور پخش بشن.»
در حالیکه ملکه سلینا دندان هاشو مسواک میزد، ریو رو بخاطر آورد. رفتار بد دخترش یه مشکل به شمار میاومد اما به خاطر مادام کاتانا بود که این شایعات منتشر شد.
«اگه میدونستم قراره چنین دردسری برام بشه، اون رو میکشتم.»
ملکه سلینا از فحش دادن به ریو دست کشید، خدمتکاری رو صدا زد و پرسید:«ماریان الان داره چی کار میکنه؟»
«پرنسس ماریان... افسرده شدن، چون فکر میکنن همه چشم هاشو رو به روش بستن و اون رو به حال خودش رها کردن»
«چی؟»
«پرنسس ماریان کسی رو میخواد که بهش دلگرمی بده. اگه ملکه سلینا حرفهای گرمی بهش پیشکش کنه...»
«چرا اینکارو باید انجام بدم؟»
ملکه سلینا، خدمتکار پرنسس رو مرخص کرد.
«ریو.... من نمیتونم اون دختر رو که برای خودش آزادانه میچرخه رو رها کنم.»
ملکه سلینا با دقت فکر کرد. تنها یه راه وجود داشت که همه این چیز ها آروم میشدن.
«ریو سنتورن، یه قاتل برای این دختر بفرست.»
چهره ملکه سلینا ترسناک تر از فرشته مرگ، که مرگ رو به ارمغان می آورد، بود..
خدمتکاران ملکه از ترس به خود لرزیدند.
****
اون شب یه ``مهمان`` به عمارت سنتورن رفت.
ریو اون شب اونقدر خوب خوابید که بیدار نشد اما لیونل، که کنارش خوابیده بود، چشم هاشو باز کرد. یه لحظه درگیری شدید از بیرون به گوش رسید، اما صدا سریع فروکش کرد.
لیونل نگاهی به ریو انداخت تا مطمئن بشه اون خوابه و بعد به بیرون رفت.
مردهاش روی زمین دراز کشیده بودند و پنجره باز بود به طوری که انگار کسی ازش بیرون رفته.
«رقیبت؟»
«ما نتونستیم بگیریمش. متاسفم.»
«باشه.»
لیونل مردهاشو سرزنش نکرد.
«زخمی شدین؟»
«خیر.»
لیونل از پنجره طبقه سوم به بیرون خیره شد. پیدا کردن مهاجمی که تو تاریکی ناپدید شده بود، کار سخت و دشواری به شمار می اومد. اون عمدا دستور جست و جوی اون رو نداد.
اگه قاتل توسط ملکه فرستاده شده بود، ملکه بهترین قاتل مردش رو می فرستاد.
حتی اگه قاتل دستگیر میشد و شواهدی به دست می اومد، ملکه چیزی رو به گردن نمیگرفت و همه چیز رو انکار میکرد.
``امکان داره این جریان تا زمانی که ریو بمیره، ادامه پیدا کنه.``
لیونل از محافظ هاش پرسید:«فکر میکنید قاتل مدت هاست که هدفش عمارت بوده؟»
«ما هنوز متوجه نشدیم، اما از اونجایی که یکبار شکست خورده، ممکنه دوباره تلاش کنه. دفعه بعد ما کاملا آماده خواهیم بود و هیچ اشتباهی مرتکب نمیشیم.»
«من از اینکار خسته و بیزارم.»
با صحبت های لیونل، افرادش سرشون رو به علامت تایید تکون دادن.
حتی ریو سنتورن هم نمیدونست چرا مورد نفرت ملکه و حسادت پرنسس ماریان قرار گرفته.
لیونل به سمت دفترش رفت. میشل همراهش بود.
«نظرتون به رفتن به املاک خودتون چیه؟! حداقل تا زمانی که ازدواج پرنسس ماریان قطعی بشه. اون قراره حداکثر تا پایان امسال ازدواج کنه.»
«منظورت اینه فرار کنم؟ ریو گفت حتی اگه ماریان ازدواج کنه، ملکه همچنان ریو رو مقصر همه چیز میدونه.»
«چرا اون اینکار رو میکنه؟»
میشل تو افکارش غرق شد.
ملکه فکر میکرد که ریو مثل عروسکی هست که اون هارو نفرین میکنه.
مادام کاتانا. موجودی که با خودش نفرت می آورد و باعث بدبختی میشد. مهم نبود که اون چقدر از چیز های بدی رنج کشیده، اون فقط مورد تنفر قرار میگرفت.
کسی که بقیه خشمشون رو سرش خالی میکردن و باهاش مثل یه انسان رفتار نمیشد.
اما ریو انسان بود، کسی که از زندانش فرار کرد و به شخصیت دیگه ای تبدیل شد.
لیونل میخواست بدونه که ملکه سلینا و پرنسس ماریان چه واکنشی نسبت به دیدن ریو الان نشون میدن.
«آیا این باعث نمیشه اونها بیشتر بخوان ریو رو بکشن؟»
میشل نتونست جواب بده.
کتابهای تصادفی
