اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 63
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل شصتم و سوم:
ملکه سلینا قبل از اینکه چیزی بگه به اطراف نگاهی انداخت. همه مهمون ها حواسشون به اونها بود.
ملکه تصمیم به عقب نشینی گرفت، چون اون زنی محسوب میشد که به تصویرش تو ذهن دیگران اهمیت میداد.
«از دیدنتون خوشحالم دوک و دوشس سنتورن. از مراسم لذت ببرید.»
ملکه سلینا بدون اینکه جوابشون رو بشنوه اونجا رو ترک کرد، به طوری که انگار چیزی ضروری پیش اومده بود. ریو، بعد از ناپدید شدن ملکه سلینا نفس عمیقی کشید.
«ملکه رفته، اما نباید گاردت رو پایین بیاری.»
لیونل بهش هشدار داد و مثل یه نگهبان اطراف ریو پرسه میزد. اون به زمزمه کردن به ریو ادامه داد، به طوری که انگار خاطراتی رو از مراسم بلوغ پرنسس ماریان به یاد میاره:«ریو، اینجا چیزی نخور. آب هم نخور. من قصد ندارم طولانی مدت اینجا بمونیم.»
«من فقط سلام کردم.»
«الان که اون تورو دید، ما، احضاریه که شده بودیم رو به جا آوردیم.»
اونها همون طوری که پادشاه دستور داده بود، تو مراسم رقص سلطنتی شرکت کردند، بنابراین اون ها وظیفه شون رو ادا کرده بودند.
پادشاه که دستور حضور اونها رو داده بود، علاقه چندانی به حضورشون نداشت.
افراد بیشتر از اون چه که انتظار میرفت در مراسم رقص سلطنتی شرکت کرده بودند، بنابراین اونها تصمیم گرفتند قبل از رفتن، زمان بیشتری رو صرف معاشرت بکنن.
مردم نه تنها به پرنسس ماریان، بلکه به دوک و دوشس سنتورن هم علاقه زیادی داشتند. با اینکه ریو توی مراسم های رقص و معاشرت های اجتماعی حضور پیدا میکرد، اما اون غیر قابل دسترس بود، چون تمایلی به ملاقات با غریبه ها نداشت. گذشتش به عنوان مادام کاتانا، مرموزیت اطرافش رو تقویت میکرد.
اونهایی که نمیتونستند به دوک نزدیک بشن، دو یا سه نفری جمع شدند و با شور و حرارت در مورد دوک و دوشس صحبت کردند.
«اون خانوم مادام کاتانا هست. نه، دوشس سنتورن.»
«اون به دوک میاد.»
مردم از اینکه دوک سنتورن، که اسم مستعارش دوک خونسرد بود، به ریو چسبیده بود، تعجب کردند... دوک نسبت به همه سرد رفتار میکرد، اما در برابر همسرش جبهه نمیگرفت و بسیار شیرین باهاش برخورد میکرد.
«اوه خدای من.»
این چیزی محسوب میشد که کسی انتظارش رو نداشت.
«دوک سنتورن همیشه چنین جنبه ای داشت و پنهانش میکرد؟»
«جذابیت مادام کاتانا چیه؟؟»
با اینکه مادام کاتانا که الان ریو سنتورن بود، زیبا به شمار می اومد اما کاخ پر از زیبا رویان بود. در میان اونها زن های زیادی وجود داشتند، که بعد از سپری کردن شبی با دوک سنتورن، از سمتش طرد شدند. اونها با چشم های پر از حسادت به دوشس نگاه کردند.
زمانی که شاهزاده ها و همسراشون رسیدند، گفت و گوی اونها متوقف شد.
چند شاهزاده شروع به رقصیدن کردند، ریو و لیونل که حدود دو یا سه تا آهنگ به تماشای رقص بقیه نشسته بودند هم به جمع رقاص ها اضافه شدند.
اونها با یه آهنگ رقصیدند و بعد به اتاق استراحت رفتند.
افراد زیادی میخواستند با اونها صحبت کنند، اما مودبانه رفتن اونطوری که اونها فکر میکردن، آسون نبود. اونهایی که چهرهشون قابل به یاد آوردن نبودش، خودشون رو معرفی کردن و با سرسختی به دنبالشون وارد اتاق استراحت شدن.
اونها منتظر فرصتی برای صحبت شدند و بعد شروع به بیان حرفهاشون کردند.
«دوشس سنتورن، این لباس مادام ازرکا هست؟»
«لباستون خیلی زیبا هست.»
«این کار سرنوشته که ما اینجور هم رو ملاقات کردیم. دوست دارید به عمارت ما بیاین؟»
صدای گروه خوانندگان ناگهان قطع شد.
«حرکت کن!»
خدمتکارهای پرنسس ماریان کسایی که به سمت در ورودی هجوم آورده بودند، رو کنار زدند. و کسی که ظاهر شد پرنسس ماریان بود، پریای که لباس زرد روشن به تن داشت.
اون به اطراف نگاه کرد و فریاد زد:«با همتونم، از سر راهم برید کنار!»
با صدای جیغ و فریاد ماریان، زن های اشراف به همدیگه نگاهی انداختند و سریع اتاق استراحت رو ترک کردند. فقط ریو، ماریان و لیونل باقی موندن.
ماریان دستور دیگه ای داد:«لیونل، تو هم برو.»
لیونل شگفت زده شد:«چرا من باید برم پرنسس ماریان؟ نکنه قصد دارید مراسم رقص سلطنتی رو خراب کنید؟»
«این یه قضیه بین من و مادام کاتانا هست.»
«مادام کاتانا نه، دوشس سنتورن، پرنسس ماریان.»
«مهم نیست که اسمش چیه!»
ریو به ماریان که به نظر میرسید از عصبانیت داره منفجر میشه، خیره شد. ماریان نمیتونست قبول کنه که ریو دوشس سنتورن هست.
`اره، ماریان من رو در حد مرگ سوزوند. دردش طاقت فرسا بود.``
خاطرات مرگش، حتی با وجود اینکه اون دوباره به زندگی برگشته بود و خوشبختیش رو پیدا کرده بود، هنوز تو ذهنش وجود داشت.
ریو سعی کرد به ماریان توهین نکنه.
با این حال، اون چیزی بیش تر از سطل زباله برای احساسات منفی ماریان نبود.
``متقاعد کردن ماریان بی فایده هست.``
همچنین درک کردن ماریان هم غیر ممکن بود.
ریو دیگه ماریان رو سرزنش و ملامت نکرد. با این حال ماریان هنوز مورد نفرتش قرار داشت.
«تو باید خودت رو میکشتی!!»
با وجود نکوهش ماریان، ریو ساکت موند. بدنش بهرحال مرگ رو تجربه کرده بود. ماریان که حرص میخورد و عصبانی بودش، یه جورایی خنده دار بنظر می اومد.
«چرا داری اونجوری بهم نگاه میکنی، ریو! نه، مادام کاتانا.»
«چطور به شما نگاه میکنم؟»
«داری یجور به من نگاه میکنی که انگار من رقت انگیزم.»
«شما در اشتباهید. اون چیزی که می خواستید بگید رو گفتین؟»
«نه، همشو نگفتم!!!!!»
ماریان نفس عمیقی کشید و سرانجام هدف اصلی خودش رو مطرح کرد.
«مادام کاتانا، به کاخ برگرد.»
«من دوشس سنتورن هستم، پرنسس ماریان.»
ماریان از آرامش ریو عصبانی شد و پاشو روی زمین کوبید.
«مهم نیست اسمت چیه. این نقاب زن اشراف بودن رو در بیار، برگرد و همون مادام کاتانای وحشتناک سابق بشو! به زیر دست و پام بیفت! اونموقع من تورو میبخشم.»
«برای چی نیاز به بخشش دارم؟»
بحث و جدل با ماریان اتلاف وقت بود. ریو حوصلش سر رفت و لیونل هم بیشتر و بیشتر ناراضی میشد.
«ریو، بیا بریم.»
«صبر کن!»
ماریان عصبانی، یک گیلاس شراب قرمز رو از روی میز کناری برداشت و روی لباس ابریشمی ریو پاشید. یک لکه بنفش به سرعت پخش شد.
ماریان از اینکار تو حالت شعف و خوشحالی فرو رفت. ریو با نگاه سردی بهش خیره شد و گفت:«کارت تموم شد پرنسس؟»
«چی؟»
ماریان سرگشته و حیران شد.
لیونل با خشم گفت:«ریو، نمیخواد باهاش سربه سر بزاری، ما میریم.»
«ش_شما دارید منو نادیده میگیرید؟ چرا، چرا منو نادیده میگیرید؟ چرا؟؟»
لیونل اصلا تمایلی به برخورد با ماریان نداشت اما ریو اصلا اهمیت نداد که ماریان چی گفته. حالا ریو میتونست فقط با یک نگاه به ماریان غلبه کنه.
`من نمیدونم یعنی پرنسس هیچ وقت قرار نیست از زندگیش راضی باشه؟`
حتی اگه اون مورد عشق و احترام قرار میگرفت، فقط طمع کار تر میشد و بیش تر از اونچه که دریافت کرده بود، میخواست. ماریان با زندگی بسیار بدی روبرو میشد.
چرا اون توسط همچین پرنسسی به قتل رسید؟
ریو بعد از برگشتش، به شدت منفور بود.
«من الان میرم.»
«ریو! اون!!»
ماریان تقلا کرد، اما لیونل در حالیکه دست ریو رو گرفته بود، اونجا رو ترک کردند. دوک با قیافه ای ناراحت به لکه روی لباس ریو نگاه کرد.
«لیونل، من فکر میکنم که ما باید به خونه برگردیم.»
«باشه.»
«کالسکه؟!»
«به زودی آماده میشه.»
لیونل شال ریو رو بهش داد تا لکه شراب رو پنهان کنه.
«بیا، بیا برگردیم.»
ماریان به دنبال اونها از اتاق استراحت خارج شد، اما اون ها هیچ واکنشی نشون ندادند.
«چرا، چرا به من نگاه نمیکنی، چرا؟»
ماریان دوباره توسط اون دو نفر کاملا نادیده گرفته شد. ماریان پشت سر لیونل و ریو بی امان فریاد کشید.
«من نمیتونم هیچ کدوم از شما رو ببخشم.»
پرنسس، لیوانی به سمت اونها پرتاب کرد. لیوان درست پرت نشد و درست جلوی پای ماریان تکه تکه شد.
ریو آهی کشید. با نگاه کردن به اونها، یکی از خدمتکارهاشون رنگش آبی شد.
«لطفا اجازه ندین پرنسس ماریان آسیب ببینن.»
با حرف ریو، خدمتکار شخصی ماریان سرش رو تکون داد و پرنسس رو همراهی کرد.
فریاد های ماریان در سراسر راهرو میپیچید. اشراف زاده هایی که مخفیانه از اون آشوب جاسوسی میکردند، با عجله رو برگردوندند.
لیونل یه خدمتکار سلطنتی رو گرفت و بهش گفت:«به ملکه و پادشاه بگو من یه کار ضروری دارم و باید برم.»
«بله.»
لیونل دستش رو دور کمر ریو انداخت تا اون رو دلداری بده. چهره سخت و ترسناک لیونل تبدیل به یه چهره دوستانه شد.
«لیونل، چرا انقدر خوشحال بنظر میرسی؟»
«چون قراره برگردیم خونه. من دنبال یه بهونه بودم تا اونجا رو ترک کنم.»
ریو هم از اینکه داشتن به خونه برمیگشتن خوشحال بنظر میرسید. اون بیش از هفت سال تو این کاخ زندگی کرده بود اما این مکان رو هرگز به عنوان خونش در نظر نگرفت.
مهمانی و ضیافت های شلوغ هم به مزاجش نمیساخت. ریو زمانی که توسط افراد زیادی احاطه میشد، احساس حالت تهوع داشت. تنها چیزی که بهش عادت کرده بود، لیونل محسوب میشد.
ریو با لیونل مراسم رو ترک کرد و تنها چیزی که در موردش احساس بدی داشت، لباسش بود. آیا میشد لکه شراب رو کامل از بین برد؟
«من این لباسو خیلی دوست داشتم.»
«تو همیشه میتونی یه چیز جدید بخری.»
«با اینحال...»
این لباسی بود که لیونل و مادام ازرکا پس از بررسیهای دقیق، طراحی کرده بودند. اون فقط با نگاه کردن به این لباس خوشحال میشد. ریو قصد داشت لباس رو نگه داره، حتی اگه نمیتونست اغلب اون رو بپوشه.
دوشس به لکه شراب خیره شد. این دیدار به وضوح زخمی به جا گذاشت. اما یک چیزی مشخص شد.
``من قرار نیست این دفعه به دست ماریان کشته بشم.``
سرنوشت تغییر کرده بود. ریو قدرت تغییرش رو داشت.
اونها سوار کالسکه شدند. کالسکه به سرعت از کاخ خارج شد و کالسکه های اشراف رو که تازه به مراسم رقص سلطنتی میرسیدند رو پشت سر گذاشت.
ریو واقعا از اینکه کاخ رو ترک میکنن، خوشحال بود.
خاطرات بد زیادی اونجا وجود داشت. «من هرگز دلم نمیخواست برای مدت طولانی اونجا بمونم.»
«درسته، منم فعلا مجبور نیستم به قصر برم.»
اینکه لیونل رو در کنار خودش داشت، به اندازه کافی برای ریو خوب بود. لیونل به ریو خیره شد و بدون برنامه ریزی قبلی گفت:«پس بهتره هر چه زودتر به مونتدل بریم.»
ریو سرش رو تکون داد.
«گفتی غذاهای اونجا خوشمزن؟»
«خیلی طعم دار و خوشمزه تر از غذاهای پایتخت سلطنتی هست.»
ریو اونچه که لیونل در مورد مونت دل بهش گفته بود رو به یاد آورد. لیونل حتی نقاشی سرزمینش رو هم بهش نشون داده بود.
تصویری از خودش و لیونل که تو اون مکان ایستاده بودند، به ذهن ریو خطور کرد. حتی تصورش هم خوشحالش کرد.
«من میخوام عجله کنم و برم.»
کتابهای تصادفی


