اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 64
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل شصتم و چهارم:
به نظر میرسید ماریان امروز چیز های عجیب و غریب زیادی دیده.
«اون چی بود؟»
دوک سنتورن که به عنوان یه دوک خونسرد شناخته میشد، به همسرش لبخند میزد. اونها در کنار هم راه میرفتند، و با محبت هم رو در آغو+ش می گرفتن. به نظر میرسید اون دونفر از اول هم قصد نداشتن که طولانی مدت اونجا بمونن. ماریان حتی اهمیت نمیداد. ماریان، تغییر لیونل رو مثل دگرگونی ریو عجیب میدونست.
«لیونل.... چطور یه مرد خونسردی مثل اون میتونه اونجوری بخنده؟ هااا؟»
چرا اون دو نفر خوشحال بودند؟ چطور اونها میتونستن به همدیگه نگاه کنن و لبخند بزنن؟ لیونل نامزد قبلی ماریان به شمار میرفت (کسی که ماریان رهاش کرده بود.) ریو، هم کسی بود که پرنسس میخواست اون رو بکشه. چرا اونها خوشحال محسوب میشدند؟؟ ماریان نمیتونست درک بکنه.
«چرا پرنسس ماریان دوک و دوشس سنتورن رو صدا زد؟»
«آیا اون واقعا میخواد تو ازدواجشون دخالت کنه؟»
زنان اشرافی که تو اتاق استراحت شاهد اون آشوب بودند، شروع به غیبت کردند. اونها به طرز عجیبی به ماریان نگاه انداختند.
ماریان نمیتونست اون نگاه هارو تحمل کنه، به همین خاطر از کاخ بیرون زد و در باغ پنهان شد. اون بعد از دوری جستن، از نگاه های دیگران احساس راحتی کرد. کسایی که تو باغ بودند و متوجه ماریان که پشت درختی پنهان بود، نشدند و شروع به حرف زدن کردن.
«پرنسس ماریان واقعا عجیب نیست؟ مادام کاتانا، نه، دوشس سنتورن، به نظر نمیرسید که اون به دوشس سنتورن حسودی میکنه؟»
«به هیچ وجه.»
اونها دیگه در مورد ماریان حرف نزدن و موضوع بحث رو به دوک و دوشس سنتورن تغییر دادند.
«دوک و دوشس سنتورن رو قبلا دیده بودی؟»
«بقیه گفتن که قبلا از اینکه من برسم، اونا رفتن. چه شرم آور! چرا انقدر زود رفتن؟»
«گفتن که یه نفر روی لباس دوشس سنتورن شراب ریخته. لباس ظریف و زیبایی بود. مادام ازرکا میگفت که بدون پیروی از ترندها اون لباس رو دوخته.»
همه دوک و همسرش رو جفت مناسبی برای همدیگه میدونستند. اونها مدت طولانی در این مورد صحبت کردند که چقدر دوک و دوشس رمانتیک هستند و با همدیگه چقدر خوشحال بنظر میرسن.
«چرا شخصیت اصلی ریو هست، نه من؟؟»
چرا ریو توجه بیشتری می گرفت اون نه؟ پس از مدتی، ماریان به ملاقات ملکه رفت. ملکه در حالیکه به ضیافت نگاه میکرد، طوری با وقار به نظر میرسید که در خور موقعیت خودش بود. حتی وقتی که میدونست ماریان اومده، به شدت بهش نگاه نکرد.
«ماریان، نامزد های داماد منتظر تو هستند. بی نزاکت و بچگانه رفتار نکن.»
«مادر، من در حال حاضر حس خوبی ندارم.»
«نگران مادام کاتانا نباش. فقط نقش خودت رو ایفا کن. ریو، اون عوضی تو بهترین حالت فقط یه دوشس هست.»
ملکه این حرف رو زد در حالیکه قبلا تلاش کرده بود، ماریان رو به دوشس تبدیل کنه.
«تو ملکه یه کشور دیگه میشی. تمرکزت رو نزار تو روابط گذشتهت!»
ملکه سلینا چیز دیگه ای نگفت. خدمتکار ماریان کنار گوشش زمزمه کرد:«اگه برقصین، ممکنه حس و حالتون عوض بشه.»
«.....»
«ریو رو فراموش کنید، ستاره امروز پرنسس ماریان هستند.»
با حرف خدمتکارش، با مردی که میخواست نامزدش بشه، رقصید. فردا، کاندید های نامزدیش میاومدند.. و به زودی، شوهر جدید ماریان هم انتخاب میشد. روز اول جشن سلطنتی، موفقیت آمیز بود. دعوا با دوک و دوشس سنتورن خیلی زود از ذهن ماریان پاک شد.. با اینحال، رنجش ماریان از بین نرفت.
«چرا، چرا، چرا!»
ماریان فکر میکرد که خوشحالترین زن تو جهان هست، تا اینکه ریو رو دید. بنظر میرسید که اون الان تو ورطه بدبختی افتاده و نمیتونه تحمل بکنه. اواخر شب، وقتی ماریان به اتاقش برگشت، موهاش رو کند و فریاد زد:«ریو، ریو. من میخوام اون دختر بمیره، اهههههه!!»
*****
تو کالسکه ریو دستی به گردنش کشید، زمانی که اون نتونست گردنبد مادرش رو پیدا کنه، عصبانی شد.
«چی شده؟»
زمانی که لیونل این سوال رو پرسید، ریو تلاش کرد تا لبخند بزنه.
«من یه گردنبد دارم که اغلب میپوشمش.»
«بیا بهش فکر کن، تو زیاد اون گردنبد رو لمس میکنی.»
«از روی عادته.»
با گذشت زمان، ریو بار ها دست نوازش به گردنش کشید. لیونل باهاش حرف زد تا حواسش رو پرت کنه:«پرتره یه زن توی آویز گردنبندت وجود داره.»
«اها، آره.»
«کیه؟»
انگشتهای ریو که عصبی تکون میخوردند، سر جاشون متوقف شدند. اون تلاش کرد تا لبخند بزنه.
«اون مادرمه.»
«مادر؟»
لیونل به شدت کنجکاو بود. تحقیقاتی که قبلا انجام داده بود نشون داد که مادر ریو مدت کوتاهی پس از تولد ریو فوت کرده. ریو نمیتونست مادرش رو بخاطر بیاره.
«اون موهای بلوندی داشت.»
«بله. من موهای مشکی دارم. اونها میگن که چشم هام و موهام اصلا به مادرم نرفته.»
ریو خودش رو تحقیر کرد:«من نسبت به مادرم واقعا زشتم.»
لیونل پرتره توی آویز رو به یاد آورد. با اینکه پرتره برای درست دیدن خیلی کوچک بود، اما ریو و اون زن شباهتهایی داشتند.
«اون کاملا شبیه به تو بنظر میرسه.»
«ویژگی های صورت و وایبتون شبیه به هم هست.»
ریو لبخند درخشانی به لب آورد و گفت:«ممنونم لیونل.»
ریو نفس عمیقی کشید، به عقب برگشت و نگاهی به قصر انداخت. کالسکه با سرعت زیاد در حال دور شدن از قصر بود.
«من دیگه نمیخوام در مورد پرنسس ماریان و ملکه سلینا نگران باشم. من اجازه نخواهم داد اونا نقشی تو زندگی من داشته باشن.»
انگار ریو داشت خودش رو شست و شوی مغزی میداد. لیونل از اینکه ماریان تو این لحظه تو ذهن ریو پررنگ بود رو دوست نداشت. اون آرزو داشت که تنها کسی باشه که تو ذهن ریو هست.
«ریو.»
لیونل به سمت ریو رفت و اون رو هل داد. بخاطر جسهاش، بدن ریو به در چسبید.
«چ-چرا یهو اینطور شدی؟ من جام تنگه و به در چسبیدم.»
اونها تو کالسکه بزرگی بودند اما به خاطر سایز بزرگ لیونل، جا زیادی وجود نداشت، چون دست و پای اون کامل باز بود. لیونل همچنان مثل بچه ها، اون رو به گوشه ای هل میداد.
«لیونل، هل دادن رو بس کن. چرا داری ناگهان اینکار رو انجام میدی؟»
«چرا به غیر از من به دیگران فکر میکنی؟»
«چی؟»
در واقع، به نظر میرسید که ریو برای لحظهای ماریان رو فراموش کرده.
«بی حرکت بمون.»
لیونل از در آغو+ش گرفتن ریو لذت می برد. دستهاشو دور کمر ریو پیچیده شده بودند. صدای تپش قلب ریو، تو قفسه سینهاش به طور خاصی بلند بود.
«لیونل، الان داری چیکار میکنی؟»
«به نظرت من دارم چیکار میکنم؟»
لیونل سرش رو روی شونه ریو گذاشت و وانمود کرد که خواب آلود هست. وزنش به یه طرف بدن ریو فشار میآورد.
«لیونل، خواب رفتی؟ فکر کنم داری می افتی.»
ریو سر لیونل که داشت از روی شونهش لیز میخورد رو جاشو عوض کرد. لیونل چشم هاشو بست و متوجه نگاه خیره ریو به خودش شد. دست های بازیگوش ریو موهای کوتاه لیونل رو لمس و نوازش کرد.
«همسر من.»
ریو به لیونل نگاهی انداخت و با خودش زمزمه کرد:«ممنونم. من دیگه به ماریان فکر نمیکنم.»
ریو دوباره دست نوازش به سر لیونل کشید.
«من میخوام این لحظه تا ابد ادامه داشته باشه، لیونل. من میخوام تا آخر عمر با تو باشم. نه سال ها و دههها.»
ریو آهی کشید.
«چرا فراموش میکنم؟ چرا یادم میره که تو لحظه ای زودگذر دارم زندگی میکنم.»
لیونل میخواستش از ریو بپرسه که این حرفا چه معنیای میده. اما وقتی حرف بعدیش رو شنید، متوقف شد.
«میخوام بدون من خوشحال باشی. اما اگه بدون من هم خوشحال بودی، فکر میکنم هم افسرده و هم غمگین میشدم.»
غر زدن های ریو یه جورایی عجیب بود.
«چون تو لیاقتت بیشتر از من و ماریان هست.»
بعد از گفتن این حرف ها، ریو دیگه چیزی نگفت. لیونل قبل از اینکه وانمود بکنه که بیدار شده، چند دقیقه دیگه به ریو تکیه داد. اون اینکار رو انجام داد چون بنظر میرسید ریو برای مدتی ناله از سر دردش رو خفه کرده. لیونل به آرومی شانه خشک شده ریو رو ماساژ داد و وانمود کرد که متوجه ناراحتی اون شده.
«ریو؟!»
«بله؟»
لیونل در حالیکه سرش رو از شانه ریو برمیداشت، غرولند کرد:«تو ناراحت و گرفته بنظر میای. اگه عضلاتت گرفته بودن، فقط باید منو بیدار میکردی، همین.»
«اووووممم. راحت خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم.»
ریو وقتی که احساس کرد که اندام های بی حسش گزگز میکنه، ناله کرد و لیونل اون رو به خودش تکیه داد. اون فراموش نکرد که اندام های خشک شده ریو رو شل بکنه.
«الان میتونی بخوابی.»
«دیگه نمیتونم بخوابم به عمارت داریم نزدیک میشیم.»
«خونه.»
عمارت دوک سنتورن. خونهشون. لیونل وقتی اون حرفها بنظرش شیرین رسید، ریو رو بو+سید. با اون بو+سه سبک، ریو به آرومی اون رو در آغو+ش گرفت.»
«چرا من رو بو+سیدی؟»
«انجام دادن کار دیگه اینجا سخته، اما بو+سیدنت اشکالی نداره مگه نه؟»
کالسکه هنگام عبور از جاده ای ناهموار تکون خورد و لرزید. لیونل در حالی که اون رو در آغو+ش میگرفت، آهی کشید.
«از کاخ تا عمارتمون خیلی فاصلس، چرا تو کالسکه امتحانش نکنیم؟»
ریو که متوجه منظورش شد، سریع اون رو زد.
«تو، تو دیوونه ای.»
در حالیکه کالسکه دوباره تکون میخورد، ریو با خوشحالی خندید. دست لیونل پوست ریو رو نوازش کرد. ریو کنار گوش لیونل زمزمه سر داد:«وقتی برگردیم انجامش میدیم.»
مستخدم های دوک، که فکر میکردند اونها نیمه شب برمیگردن، با دیدن بازگشت ناگهانی اونها، از تعجب چشمهاشون گشاد شد. بنظر میرسید دوک و دوشس فقط چهرهشون رو توی مراسم رقص نشون دادن و سریع اومدن. لباس خیره کننده مادامشون هم لکه دار شده بود.
«م-مادام؟»
ریو از کلودل کمک خواست:«این لکه شرابه، میتونی از بینش ببری کلودل؟»
«تلاشم رو میکنم.»
ریو با دقت لباس رو درآورد و به کلودل داد، اون لباس خوابی پوشید و مستقیم به اتاق شوهرش رفت. صدای خنده آرام لیونل تو راهروهای عمارت پیچید.
کتابهای تصادفی

