فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 65

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل شصتم و پنجم:

مراسم رقص سلطنتی تا سه روز ادامه داشت. اما ریو لیونل به غیر از روز اول تو مراسم حضور پیدا نکردند.

شایعات و اتفاقات بیرون، تو اتاق خوابشون مورد بحث قرار نمی‌گرفت. لیونل و ریو کاملا شیفته هم بودند‌. اونها به سختی از اتاقشون بیرون می اومدند.

«دوک و همسرش به خوبی با هم کنار میان.»

خدمتکار های دوک به در اتاق زوجی که تو دو روز گذشته برای صبحانه پایین نیومده بودند، نگاهی انداختند.

«آیا حالت دوک رو دیدی؟»

این اولین باری بود که اونها فهمیدن لیونل می‌تونه با یه نفر انقدر پر شور عشق+ بازی بکنه.

«امیدوارم دوشس به زودی بچه دار بشن.»

«بچه ای که به دوک و دوشس بره، قطعا زیبا میشه.»

خدمتکار های دوک آرزو کردند که عمارت پر از کودک بشه. دوم برای اونها ارزشمند بود. اونها این تمایل و امید رو داشتن که خانواده سنتورن کامکار بشن.

بی احترامی پرنسس ماریان به دوشس سنتورن در مراسم رقص سلطنتی، جایی که اون شراب به لباس ریو ریخت، خیلی زود از خاطر رفت و دفن شد.

خانواده سلطنتی بخاطر انتخاب همسر برای پرنسس ماریان پرجنب و جوش شده بودند.

دوک و دوشس سنتورن، به زودی طی یه سفر طولانی عازم جنوب میشدند. برخی از خدمتکار ها در مورد این سفر احساسات متفاوتی داشتند و برخی دیگه عجله داشتن تا برای همراهی اونها آماده بشن.

دو روز بعد، ریو شهر رو ترک کرد.

اون میخواست لباس های تابستانی و لباس های شبی رو که به مادام ازرکا سفارش داده بود رو قبل از قرار ملاقاتش با سوفیا، کنتس موردن، بگیره...

ریو به همراه کالسکه‌ران و شوالیه محافظش هایلی بود.

کالسکه دوشس سنتورن جلوی سالن مادام ازرکا متوقف شد. کالسکه تو در پشتی منتظر موند.

«وقتی کارتون تموم شد، لطفا من رو صدا کنید. من منتظرتون میمونم.»

ریو با هایلی به سالن مادام ازرکا رفت. اون درست سر وقت به قرار رسید و مادام ازرکا تو طبقه اول منتظر ریو بود.

قرار بود ریو بعد از تن زدن لباس ها، اونها رو با خودش ببره. با این وجود، حالت ازرکا به طرز قابل توجهی عجیب بود. ازرکا ترسیده بنظر می‌رسید.

«ازرکا؟»

«من، من.»

ازرکا دچار لکنت شد و سرش رو پایین انداخت.

«من همونجور که برنامه ریزی کردیم، اومدم لباس هامو بردارم. آیا کارشون تموم شده؟»

«اونها آمادن، اما ما می‌تونیم اونهارو به عمارت دوک اونها رو بفرستیم.»

«من یه قرار ملاقات داشتم. بنابراین به هرحال مجبور میشدم به مرکز شهر بیام. می‌خوام سریع لباس هارو بررسی کنم.»

ازرکا با عرق سردی بر تنش، نگاهی به طبقه بالا انداخت. تو این طبقه اتاق نشیمن ازرکا و تو طبقه دوم اتاق خیاطی بود که خیاط ها رو اونجا لباس می‌دوختند.

ریو متوجه شد که جو اطراف از همیشه متفاوت تر هست. یه مهمون ناخونده اونجا بود.

«چه کسی تو اون طبقه هست؟»

سپس صدای پاشنه هایی که از پله ها پایین می اومدن رو شنید. وقتی ریو سرش رو بلند کرد، مشتری ای رو با لباس صورتی دید. ریو اسمش رو صدا زد:«پرنسس ماریان.»

ماریان پوزخندی زد و گفت:«خیلی وقته هم رو ندیدیم.»

«نه، خیلی وقت پیش نیست؛ مگه نه؟! ما چند روز پیش هم رو دیدیم.»

خاطرات مراسم رقص سلطنتی هنوز محو نشده بود. ریو نمی‌دونست که چرا ماریان اینجاست. ماریان در حالی که به حالت تو خالی ریو نگاه میکرد، پرسید:«روحیه‌ت رو از دست دادی مادام کاتانا؟»

«.... من الان دوشس سنتورنم. چطور اومدی اینجا؟»

ریو لبه لباس اِل رو دید که زیر پله ها پنهان شده بود.

«پرنسس ماریان، تو مخفیانه از قصر بیرون رفتی؟»

به نظر می‌رسید که این پاسخ درست باشه، چون ماریان دندون هاشو بهم فشار میداد.

«به تو هیچ ربطی نداره.»

«بله، متوجه ام. پس به اینجا اومدی تا لباستون رو درست کنی؟»

«بله.»

با اینکه لباس های ازرکا زیبا بودند اما بخاطر طراحی بالغانشون به ماریان نمی اومد. همه کسایی که تو این مکان بودند، از این ماجرا خبر داشتند.

ماریان ناگهان به ریو گفت:«ریو، من اینجام تا با تو صحبت کنم.»

«آیا قصد داری به اجبار و زور منو دستگیر کنی و منو تو کاخ زندانی بکنی؟»

با حرف ریو، هایلی به جلوی ریو رفت و شمشیرش رو گرفت. ماریان با اینکار، از خشم دندون هاشو به هم سابید.

«جرات داری جلوی من شمشیر بگیری؟ چه گستاخ! چطور جرات می‌کنی!!!»

ریو با یه حرکت به هایلی دستور داد که هایلی سرجای خودش بایسته و گفت:«پس چه چیزی میخوای پرنسس ماریان؟؟»

ماریان درحالیکه فکر میکرد ریو تسلیمش شده، سری تکون داد.

«بیا بالا. من داستانی برای گفتن دارم. از اون زن عوضی و هر+زه جداشو‌.»

ریو، هایلی رو که هنوز گوش بزنگ بود رو آروم کرد. «درست میشه، خطرناک نیست.»

«اما.»

هایلی خدمتکار های ملکه رو بررسی کرد.

«پس من همین نزدیکی می ایستم.»

سالن مادام ازرکا تو طبقه دوم کوچک بود. در اونجا خدمتکاران ماریان چای آماده کردند. وسایل خیاطی و الگوهایی که خیاط ها اونجا گذاشته بودند، در اطرافشون پراکنده بود.

«بشین.»

ماریان با غرور سرش رو تکون داد.

«تو میدونی من بدم میاد به بالا نگاه کنم.»

ریو روبروی ماریان نشست. از قضا، این اولین باری بود که با ماریان چای میخورد. ال با نگاهی متحیر به ریو و ماریان خیره شده بود. ماریان گفت:«زود باش، بنوش.»

ریو به فنجان چای بخار دار روبروش خیره شد.

«چای سرد نشده.»

«اگه بهت گفته شده که بنوش، پس بنوش.»

ماریان عصبانی شد. ریو دستش رو برای بلند کردن فنجان بالا نیاورد. ماریان با فهمیدن اینکه ریو قرار نیست طبق میلش عمل کنه، دهانش رو باز کرد. اون از قصر فرار کرده بود و وقت زیادی نداشت.

«مادام کاتانا، من یه پیشنهاد برای تو دارم.»

«بگو.»

«پیش من برگرد.»

ریو به جای جواب دادن ساکت موند. اون واقعا در مورد احساسات درونی ماریان کنجکاو بودش. ماریان سعی کرد با پایین نگه داشتن چشمش، همدردی ریو رو برانگیخته کنه.

«ریو من قراره به زودی ازدواج بکنم. من فقط میتونم با خودم دو یا سه تا خدمتکار به کشوری ببرم که حتی بلد نیستم به زبونشون صحبت کنم.»

«بنابراین؟»

«با من بیا. با ریو من تنها نمی‌مونم.»

ماریان پاک زد و بنظر می‌رسید که میخواد گریه کنه.

«واقعا میخوای منو ترک کنی ریو؟؟»

ریو تو اون لحظه نتونست جلوی خودش رو بگیره.

«واقعا فکر کردی من دنبالت میکنم پرنسس ماریان ؟؟؟»

تو یه لحظه، حالت ماریان به یه حالت شرورانه ای تغییر کرد.

«وقتی من در این حد گفتم، چرا به حرفم گوش نمیدی؟ ریو کاتانا، تو به خانواده سلطنتی تعلق داری، و من ارباب تو هستم. تو باید به دستوراتم گوش بدی!»

«رد میکنم.»

ریو متوجه شد که ماریان خودخواه هنوز به غیر از خودش به فکر هیچکس نیست. ماریان میتونست هر زمانی که میخواد ریو رو بکشه. مثل کاری که تو گذشته با ریو انجام داده بود.

اون بعد از کشته شدن توسط چنین کودکی، به زندگی برگشت. فقط چند ماه فرصت زندگی، براش باقی مونده بود. این پرنسس روانی و لجباز فکر میکرد اگه بانمک رفتار کنه و پلک بزنه، ریو به حرفش گوش میده و نه نمیاره.

«من هنوز فراموش نکردم که پرنسس ماریان بارها و بارها سعی کرد من رو بکشه. چند وقت پیش تو یه قاتل به سراغ من فرستادی.»

«من از این قضیه خبر نداشتم. من چیزی نمیدونستم.»

ماریان که با حیرت سرش رو چرخوند بود، به سرعت رفتار های هیستیریک از خودش نشون داد.*1

«من ازت متنفرم، مادام کاتانا. اما الان شبیه به خودت نیستی!»

«......»

«ریو تو باید با این چهره زشتت باید بیای زیر دست من. تو زشت ترین و وحشتناک ترین چیزی بودی که من تابحال داشتم. مادام کاتانا بیشتر بهت میاد. میدونی؟»

ماریان با حرف های خودش مسکر شده بود. به نظر می‌رسید که ماریان فکر می‌کنه که ریو به زودی طبیعت واقعیش رو می‌پذیره و اون رو دنبال می‌کنه.

«بیا باهم بریم، ریو کاتانا. تو باید به عنوان مادام کاتانا در کنار من باشی.»

ریو دست ماریان که به سمتش دراز شده بود رو کنار زد. اون احساس کرد که جایی که پرنسس به پوستش دست زده، داره کهیر میزنه.

«من رد میکنم. من هرگز به کنار پرنسس ماریان برنمی‌گردم.»

«تو تغییر کردی، تو واقعا تغییر کردی!! چطور تونستی من رو اینطور گول بزنی؟»

برای لحظه‌ای ریو خود به خود کنترل بدنش رو از دست داد. پشت گردنش داغ شد. زمانی که ماریان دست ریو رو لمس کرد، ریو آیندش رو دید. در اون آینده، اون همیشه از دست ریو دلخور بود و رنجش داشت، در آخر هم به خاطر جنون میمرد.

شاید در آینده ای نه چندان دور، همانطور که تنها چند ماه از زندگی ریو باقی مونده بود، زندگی ماریان هم دوام زیادی نمی آورد.

ریو با صدای بلند خندید.

«دیوونه شدی؟؟»

ریو بدون توجه به ماریا، به طبقه پایین رفت. صدای فریاد ماریان به گوش میرسید، اما ریو توجهی نشون نداد.

«از این کار پشیمون میشی! واقعا پشیمون میشی!!!!!»

ماریان در حالیکه به یاد ریو افتاد که دستش رو تکون داده بود و به بیرون رفت، دندون‌هاشو از حرص بهم فشار داد.

«تو جرات داری پیشنهاد منو نادیده بگیری؟؟ وقتی دارم غرورم رو اینطور برای تو کنار میزارم؟؟؟»

ماریان نگاه بی تفاوتش رو به یاد آورد، انگار که ریو از بالا به اون نگاه میکرد. ماریان از این وحشت داشت که اون ریو کاتانا احمق، که الان زیبا شده بود، نگاه حقیرانه‌ای نسبت بهش داشته باشه.

«اون جرات کرد به من توهین کنه.»

ال آهی کشید و گفت:«قبل از اینکه ملکه بفهمه، شما باید برگردین.»

«اهمیتی نمیدم. مادام کاتانا رو بگیر. همین الان اون رو بگیر.»

صدای ماریان در طبقه پایین پخش شد، مادام ازرکا آهی کشید. ریو قصد برگشت نداشت.

«من بعدا میام تا لباس ها رو بگیرم. نه، اون ها رو به عمارت دوک بفرستید.»

مادام ازرکا سرش رو بلند نکرد.

«بله، من فردا شمارو در عمارت دوک خواهم دید.»

ریو سرش رو تکون داد و با هایلی به بیرون رفت. رنگ از رخسارش پریده بود.

«خانوم، به خونه بریم؟»

«نه فقط می خواهم کمی هوا بخورم.»

ریو با حالتی تو خالی به دور دست خیره شد. مردم مشغول حرکت در مرکز شهر، به سمت اهداف خودشون بودند‌.

اون ناگهان قولش برای صرف ناهار با سوفیا رو به یاد آورد. چیزی بود که باید با سوفیا بررسیش میکرد.

یادداشت مترجم:

*1

بیماری هیستریک شامل احساسات غیر قابل کنترلی است که از فرد مبتلا، بروز داده می‌شود. در واقع رفتارهای غیر قابل کنترلی هستند که ممکن است برای خود فرد و حتی اطرافیان بسیار ناراحت کننده باشند.

کتاب‌های تصادفی