اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 74
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هفتاد و چهارم:
فلیپ به ریو توصیه کرد:«ریو سنتورن، دست از جادو کردن بردار.»
«من نمیفهمم منظورت چیه. از این جا برو.»
ریو دیگر نمیخواست با فلیپ جنگ اعصاب راه بیاندازد. دوشس از شنیدن اخباری از لیونل غافلگیر شد.
فلیپ در حالیکه پشت رو به ریو کرد، گفت:«ریو سنتورن، اگه میخوای زندگی کنی، بهتره به حرف هام گوش بدی.»
ریو با بی حوصلگی بهش نگاهی انداخت.
فلیپ به گردنبند مادر ریو، که روی سینه ریو آویزان بود، نگاهی انداخت. سپس به حلقه جادویی که با گردنبند ادغام شده بود، خیره شد، به طوری که انگار گرانبهاترین چیز در جهان هست.
اون به آهستگی گفت:«ابزار جادویی که در اختیار داری، نمیتونن تمام جادویی تورو در خودشون جا بدن.»
«.........»
ریو حرفهایش رو نمیفهمید.
چطور ممکن بود کسی بدن پر از جادو داشته باشه؟ وقتی اون تو پایتخت سلطنتی بودش، چنین چیزی هرگز وجود نداشت.
«ص_صبرکن.»
«زمان زیادی نداری. ابزار های جادویی بیشتری جمع کن.»
کنجکاوی ریو برانگیخته تر شد. دیدار ناگهانی فلیپ و سخنان مرموزش همه یک راز بود.
«ابزار جادویی؟؟»
«اینو بگیر.»
فلیپ آهی کشید و یه کیسه چرمی کهنه رو به سمت ریو پرت کرد.
«این چیه؟»
«چیزیه که تو بهش نیاز داری.»
ریو کیسه سنگین رو باز کرد. داخلش اشیا قدیمی و زنگ زده وجود داشت. اونها وسایل جادویی بودند، اما قدرتی در دست نداشتند.
فلیپ اضافه کرد:«اینجا یه زمانی سرزمین جادوگر ها بوده. به زودی متوجه میشی که من در مورد چی دارم صحبت میکنم. تو میتونی به راحتی چنین ابزاری رو با قیمت های مقرون به صرفه، در ایلان پیدا کنی. اون هارو با قدرت جادوییت پر کن.»
ریو با حالتی گیج به فلیپ نگاه کرد.
«چرا اینو داری به من میگی؟»
«نیازی نیست که بدونی. این تمام چیزیه که تو در حال حاضر میتونی انجام بدی.»
«چرا؟»
«اگه میخوای سرنوشتت رو اصلاح کنی، به حرفم گوش بده.»
«فلیپ...»
«توصیه های من به همین جا ختم میشن.»
ناگهان سایه اون، ظاهر فرشته مرگ رو به خودش گرفت. در هوا شناور بود، ردایی پاره به تن داشت و داس گنده ای در دست گرفته بود.
لحظه ای که ریو به چشمهاش شک کرد، سایه فرشته مرگ در یه لحظه تبخیر شد.
«هویت واقعیت چیه؟»
این فقط سایه فرشته مرگ نبود که ناپدید شد. فلیپ هم طوری ناپدید شد به طوری انگار هرگز اونجا نبوده.
«چرا؟»
ریو هیچ اثری از حضورش رو احساس نمیکرد. فقط ابراز جادویی که اون بهش داده بود، باقی موندش.
«آه.»
اون هزاران سوال در سر داشت، اما کسی نبود که به سوال هاش جواب بده. ریو شروع به پر کردن ابزار خالی با جادوی خودش کرد. همانطور که فلیپ گفت، این سرزمین سرشار و مملو از جادوی قدیمی بود. پر کردن این ابزارها با جادو، راحت به شمار میرفت.
کاری برای انجام دادن وجود نداشت و جادو در اطراف جاری بود. اون به راحتی میتونست تمرکز کنه.
ریو با تکرار این روند متوجه چیزی شد.
«حتما دلیلی وجود داره که اون به اینجا اومده.»
حتی اگه فلیپ توهمی بود که توسط این سرزمین یا خودش ساخته شده بود، چرا ظاهر شد؟ آیا فلیپ خودش به این سرزمین که با جادو پر بود، اومده بودش؟
«آیا دلیلی وجود داره که من اینجام؟»
ریو با سرزمین خشک و بی حاصل سخن گفت. باد شروع به زمزمه کرد و زمین کمی لرزید. انگار میخواست چیزی به ریو بگه.
در همون زمان، حلقه دوشس فقید به رنگ قرمزی درخشید. ریو اون رو کف دستش گرفت و گرماش رو احساس کرد.
«..... تصادفی نبود.»
ریو خاطرات سرزمین رو خواند.
اینجا مکانی بود که اجداد لیونل درش زندگی میکردند. اونها جادوگران و ساحرانی محسوب میشدند که از قلمرو دوک سنتورن محافظت میکردند.
«تو من رو صدا زدی.»
ریو که در خرابه های قلعه سنتیو ایستاده بود، به سخنان باد گوش داد. اون دلیل اینکه چرا با انگشتر دوشس فقید، زنده شده رو شنید. ریو فهمید که چرا وارد زندگی دوک شده و اون رو نجات داده. و اینکه چرا به این سرزمین اومده.
«هیچ اتفاق تصادفی تو زندگی من نیافته.»
ارواح دوک های گذشته هنوز اونجا بودند و در مقابل ریو ظاهر شدند.
«میخواین من براتون چیکار کنم؟»
اون ها شروع به حرف زدن کردند. به ریو در مورد گذشته گفته شد و اون آینده رو هم دید. ریو زندگی اصلیش رو دید که با لیونل سپری نکرده بود.
با اینحال، سرنوشت هر دوشون بعد از ورود ریو به زندگی لیونل، دچار تغییر شده بود. دلیل حضور اون هم در اینجا، همین بود.
ریو لبخند تلخی زد:«خیلی ظالم هستید. شما به خاطر من، یه فرصت دوم بهم ندادید.»
بهرحال، ریو نتونست اونها رو سرزنش کنه. اون قادر به فرار هم نبود، چون لیونل رو دوست داشت.
«اگه این چیزیه که شما میخواین....»
لبخند ریو، تلخ تر شد.
*******
خبر اعزام لیونل، چند روز بعد تر به دهکده سنتینو رسید.
اهالی سنتیو دو یا سه نفره باهم صحبت میکردند و در مورد آینده نگران بودند.
«چرا دوک ناگهانی داره به دشت های ازول میره؟»
«شایعاتی هست که میگه اون مرتکب خیانت شده.»
«دوک سنتورن؟ مگه برای ماه عسل، سفرش به جنوب رو چند ماه به تعویق نینداخت؟»
«همچنین شایعاتی وجود داره مبنی بر اینکه، دوشس گم شده.»
«چی؟ چرا؟»
شایعات مثل گلوله برفی شروع به پخش شدن کردند.
ریو تصمیم گرفت که برای ارزیابی موقعیت، در ویلای سنتیو بمونه. اگه اون پیش از موعد حرکت میکرد و آشکار میشد، این برای لیونل و قلمروش خوب نبود...
هنوز راه درازی برای اون وجود داشت تا بتونه سرنوشت لیونل رو تغییر بده. یا سرنوشت خودش رو.
«من باید زنده بمونم.»
ریو میبایست حداقل تا تاریخ اولین مرگش، زنده میموند.
زمان به سرعت سپری شد.
*******
تابستان گرم جنوب خیلی زود گذشت.
ریو به زندگی در اونجا سازگار شد. یک یا دو دفعه در هفته، اون به شهر الون میرفت تا لباس و مایحتاج مورد نیازش رو تامین بکنه. ریو همچنین شروع به جمع آوری، ابزار جادویی قدیمی کرد.
روزهایی که بیرون نمیرفت، اون یه روتین مشخص داشتش. بعد از صبحانه، ریو برای کارهای تمیز کاری و شستن لباس ها کمک میکرد، یکی دو ساعت برای پیاده روی به بیرون میرفت، سپس ناهار میخورد، خیاطی و آشپزی هم میکرد.
در حین کار کردنش، پوستش که سفید رنگ پریده بود، برنزه تر شده بود. موهای آراستش وز شدند و دستهای نرمش هم دوباره زمخت شدند.
آنا براش حولهای آورد، و ریو رو در حالیکه تو آیینه به خودش خیره بود، رو تماشا کرد.
«مادام، چرا به آیینه نگاه میکنید؟»
«من متوجه شدم که دارم شبیه به بومی ها بنظر میرسم.»
«شما بسیار زیبا تر از قبل هستید.»
تعریف از زبان آنا، به گوش ریو نرسید. در واقع، آنا در حالیکه به صورت خودش اشاره میکرد، غر زد:«ما برنزه شدیم، چون تابستان هست. هیچ کاری نمیشه کرد.»
همون زمان بود که آنا قصدش از بالا اومدن رو بخاطر آورد.
«اوه، برای ناهار پایین بیاین.»
بعد از ناهار، اونها کارهاشون رو انجام دادند.
آنا لباس های شسته شده رو تا کرد و ریو به خیاطی که ازش غافل شده بود، مشغول شد. ساعت سه بعد ظهر، ریو به ساعت نگاه کرد و ایستاد.
«من میخوام یکم به پیاده روی برم، ریو.»
«وقتش فرا رسیده؟»
یو زمان مشخصی برای پیاده روی داشت. آنا، ریو رو نگاه کرد و مطمئن شد که اون شال و کلاهش رو برداشته.
ایدن، که از چندین ماه پیش تا کنون از ریو محافظت میکرد، به موقع برای پیاده روی اون رسید. یک سگ بدون نام، که ریو در تابستان نجاتش داده بود، ریو رو در پیاده روی همراهی میکرد.
«امروز کمتر باد میوزه. بنابراین خوبه قدم بزنید.»
ایدن در فاصله ای مناسب با سگ، اون رو دنبال کرد. طبق معمول، ریو تمام راه های اطراف ویلا رو طی کردش. اون حتی به روستای آرام، پایین ویلا نگاهی انداخت.
آسمان صاف و آفتابی بود و باد نسبتا خنکی می وزید. روز باطراوت و خوبی محسوب میشد.
«اما لیونل اینجا نیست.»
ریو برای مدت طولانی به روستا نگاه کرد، وسپس در میان متروکه های قاره سنتیو قدم زد. لحظه ای که ایدن و سگ، پشت دیوار قلعه ناپدید شدند، فلیپ بی صدا در برابر ریو ظاهر شد.
دومین برخورد اونها در یک مغازه عتیقه فروشی در ایلان بود، این سومین دیدار اونها محسوب میشد.
سایه فلیپ به طرز عجیبی طولانی بنظر میرسید.
ریو تصمیم گرفت در مورد واقعی بودن یا ساختگی بودنش، سوال نکنه. دلیلی برای این ملاقات وجود داشت.
«تو ناگهان ظاهر شدی، فلیپ.»
«این تصادفیه.»
«اینطوره؟»
فلیپ چشمهاشو ریز کرد. اون به ریو نگاهی انداخت و قدرت بدن ریو رو اندازه گرفت.
«به نظر میرسه که چندین ابزار جادویی جمع کردی. حتی اگه میخوای یه روز بیشتر زندگی کنی، بهتره این قدرت ها رو ذخیره بکنی.»
ریو به هویتش مشکوک بود، اما به جای اینکه اون رو تحت فشار قرار بده، بیشتر در مورد هدف ملاقاتش کنجکاو بنظر میرسید.
فلیپ با سحر و جادو درست نشده بود. اون حتی یه توهم ساخت شده تو ذهن ریو هم به شمار نمی اومد.
پس برای چی اون الان اینجا بودش؟
وقتی که ریو تو پایتخت سلطنتی بود، اون میتونست باهاش ارتباط بگیره، اما این کارو نکرد.
«علاوه بر این، این ابزار های جادویی چطور قراره به من کمک کنن؟»
«آیا نمیخوای طولانی تر زندگی کنی؟»
«اسقف های کلیسا از این بابت خوشحال نخواهند شد. تو میتونی همین الان به کلیسا شکایت کنی.»
«........من نمیخوام تو بمیری.»
سخنان فلیپ حقیقت نداشت.
چهره اون همیشه تیره و تاریک بنظر میرسید و ریو نمیتونست از چهرش هیچ احساساتی رو بخونه. فلیپ سرش رو بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت.
«گفته میشه جادویی که زمان رو معکوس میکنه، به قدرت فوق العاده زیادی نیاز داره. احتمالا تو داری اون جادو رو حفظ میکنی....»
«.......!»
ریو مات و مبهوت شد و تلاش کرد چیزی بگه، اما چیزی به ذهنش خطور نکرد. فلیپ خیلی چیز هارو میدونست.
«ت-تو.......»
اما هیچ حرفی از دهنش بیرون نیومد.
«ریو سنتورن، از استفاده اون طلسم پشیمون میشی.»
کتابهای تصادفی


