فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 85

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل هشتاد و پنجم:

حتی اگر الان هم نمی‌مرد، مرگ ریو از قبل پیش بینی شده بود و چاره‌ای برایش وجود نداشت. با اینحال، این مرگ به اندازه دفعه قبل دردناک نمیشد و ریو از این بابت خوشحال بود.

اما این دفعه، چرا انقدر قلبش درد میکرد؟

ریو به لیونل اعتراف کرد:«من از مرگ دوباره به زندگی برگشتم و هر لحظه ای که با تو سپری کردم رو دوست داشتم. من میدونستم جادو یه روزی تموم میشه و همچنین از این موضوع که میتونم تا روزی که کشته شدم، زندگی کنم؛ با خبر بودم. اما وانمود کردم که چیزی نمیدونم. من فقط میخواستم یکم بیشتر پیش تو باشم.»

لیونل بعدا حتی قادر نبود، این کلمات رو به یاد بیاره. هر چقدر جادوی ساحره بزرگتر محسوب میشد ، قربانی‌های بیشتری فدا میشدند.

و امروز ریو، درگذشت. این سرنوشت اصلی اون بود.

حتی اگه سعی میکرد با استفاده از جادو جلوی نامرئی شدن بدنش رو بگیره و عمرش رو افزایش بده، زنده ماندن براش ممکن نبود. حرص و طمع ریو، میتونست گریبان گیر لیونل بشه و به اون آسیب بزنه.

«اگه سرنوشتم رو بپذیرم، من تنها کسی هستم که ناپدید میشم.»

«ریو؟ چرا داری اینطوری حرف میزنی؟»

«من اینو بهت پس میدم.»

ریو حلقه قدیمی رو از آویز گردنبندش که در گردن داشت، جدا کرد. اون حلقه رو با کف دستی که دستکش درش بود، نگه داشت.

«این چیه؟»

نگین انگشتر قدیمی نور شومی از خودش ساطع میکرد.

«به هیچ وجه.»

لیونل متوجه ماهیت انگشتر شد...

«چرا تو اون رو داریش؟ نه، اما این نور چیه؟»

«این میراث دوشس، انگشتر مادرت و یه ابزار جادویی به شمار میاد. این حلقه من رو نجات داد و زمان رو به عقب برگردوند.»

«چی؟»

«و الان وقتش رسیده که این رو به تو پس بدم.»

همینکه لیونل میخواست چیزی بگه، ریو یک طلسم خواند. دستکش توری مشکی اون ناپدید شد. کف دست شفاف شدش، خیلی زود خونی شد. نگین انگشتر سریع خون رو جذب کرد و رنگ قرمزمش پر رنگ تر شد.

«ریو!»

«لیونل، وقت این رسیده که همه چیز سرجایش خودش برگرده. من سرنوشتم رو میپذیرم و بهای اونچه که ازش لذت بردم رو می پردازم.»

«ریو؟؟»

چهره لیونل، حاکی از حیرانی اون بود.

ریو خندید.

«اینکه عاشقم نیستی، خیالم رو راحت کرد.»

زمانی که ریو حلقه رو روی میز گذاشت، جادو شکسته شد. تنها صدایی که در اتاق شنیده میشد، صدای افتادن گردنبند آویز ریو، روی زمین بود.

ریو در یک لحظه ناپدید شد، به طوری که انگار هرگز وجود نداشته.

لیونل نگاهی به اتاق خالی انداخت و پرسید:«...ریو؟»

اون با حالتی تو خالی به حلقه و گردنبند آویز که ریو از خودش به جا گذاشته بود، خیره شد.

«......؟؟؟؟؟»

هیچ پرتره ای داخل آویز گردنبند وجود نداشت.

*****

لیونل صبحی که ریو ناپدید شد رو به وضوح به یاد می‌آورد‌‌. زمستان بود، در یک روز برفی که سرمای هوا استخوان ها رو می سوزاند.

اون روز، حال و هوای ریو کاملا متفاوت بنظر میرسید. ریو لباس عذاداری سیاهی به تن کرده بود، که هرگز اون رو نپوشیده بود.

در چهره‌اش غم زیادی به چشم می اومد. اون همچنین هنگام غذا خوردن دستکش های عجیب مشکی‌ای می‌پوشید.

سپس ریو با حرف های شگفت انگیزش اون رو شگفت زده کرد. ریو اعتراف کرد که عاشقشه. و سپس در مقابل چشم های لیونل، تبخیر شد. به محض اینکه اون ناپدید شد، یک حلقه یاقوت آغشته به خون روی میز چرخید و جلوی اون ایستاد.

«دوشس ناپدید شد.»

وقتی لیونل این کلمات رو گفت، خدمتکار ها چه واکنشی نشون دادند؟ ریو موقع غذا خوردن ناپدید شده بود و اونها فقط گفتند:«دوشس؟؟»

«دوک کی ازدواج کردن؟ آیا خوابتون برده و خواب دیدین؟»

ریو ناپدید شد، به طوری که انگار هرگز وجود نداشته. لیونل با عجله به ``اتاق دوشس`` رفت و متوجه شد هر چیزی که ریو استفاده میکرده، ناپدید شده‌. همه کلاه‌هاش، کفش هاش، لباس هاش و حتی لباس های زیرش، همه از بین رفته بودند.

دستمال و لباس هایی که ریو برایش دوخته بود هم، همه ناپدید شده بودند.

همه اون چیز ها ناپدید شدند و تنها عتیقه هایی که ریو جمع کرده بود، باقی مانده بودند. لیونل در حالیکه اونها رو حمل میکرد، متوجه چیزی شد. تا زمانی که آثار ریو رو با خودش داشت، خاطراتش رو از دست نمی‌داد.

چیزهایی در این دنیا وجود داشتند که اون درکشون نمی‌کرد. جادوگران، ساحران و زندگی گذشته.

اون نمیتونست بفهمه که همسرش چطور به یه جادوگر تبدیل شده.

******

زمان پوچ و تهی سپری می‌شد.

دوک سنتورن برای مدتی، مثل یک فرد معلول زندگی کرد. شایعات زیادی در این مورد وجود داشت که دوک دیوانه شده.

چرا؟ کسی دلیلش رو نمیدونست.

خدمتکار های دوک امیدوار بودند که وضعیت دوک به حالت عادی برگرده. دوست صمیمیش و دکتر رامبو در کنارش بودند و اون رو ترک نمی‌کردند. خدمتکارهایش هم همچنین مثل پروانه دورش می‌چرخیدند و نگران اون بودند.

«رامبو، آیا من عجیبم؟»

«فکر نمیکنم تو عادی باشی.»

رامبو که دید لیونل دائما م+سته، دستور داد تا همه الک+ل‌های عمارت دور ریخته بشن. اما حتی زمانی که اون م+ست نبود، لیونل یه جورایی دیوانه بنظر می‌رسید.

«من ترجیح میدم م+ست باشم رامبو.»

«چه مرگت شده، اخه؟»

لیونل از ترس اینکه بوی ریو از تخت بپره، جرات خوابیدن روش رو نداشت. اون حتی نمیتونست به اتاق دوشس بره. اینکه تمام شب رو تو دفترش بیرون بمونه، براش غیرعادی نبود.

اون جایزه ای برای اطلاعات در مورد جادوگران و ساحران تعیین کرد. مردمی که پول میخواستند، مثل مور و ملخ سرازیر شدند اما اون ها هیچ اطلاعات مفید و بدرد بخوری نداشتند.

«من میخوام ریو برگرده.»

«چرا دوباره داری اینو میگی؟»

رامبو پیشونی لیونل رو لمس کرد و به این نتیجه رسید که شاید اون به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده.

«رامبو، فکر می‌کنی من دیوونم؟»

«اگه دیوونه نیستی، پس اینکارات عجیب و غریبه. لیونل در حال حاضر فقط دنبال یه توهم هست.»

«توهم؟؟»

«توهمی که درش زنی به نام ریو وجود داره.»

لیونل فکر کرد که شاید رامبو درست بگه. بعد از ناپدید شدن ریو، ساعت های زیادی بیهوده گذشته بود‌. ریو یه جادوگر بود، اما ساحره به شمار نمی رفت.

چطور ممکن بود یه جادوگر در مکانی که همه جادوگران و ساحران از بین رفته و دچار انقراض شده بودند، ناپدید بشه؟

``این انتخاب ریو بود که ناپدید بشه.``

اون همه کسایی که مفاهیم مرتدانه و بدعت آمیز رو پیروی میکردن، باز جویی کرد و حتی دنبال کسایی گشت که میتونستند جادو بکنند. اما هیچ جوابی برای هیچ کدوم از سوالهاش پیدا نکرد.

«آههه.»

اون درمانده بود و زمان به سرعت سپری می‌شد.

لیونل اونقدر غرق در ناامیدی بود که قادر به انجام هیچ کار خاصی نبود...

«بهرحال، ریو کاتانا؟ ریو کاتانا؟»

لیونل فامیلی اون رو برای خودش گفت. ریو دختر خوانده کنت کاتانا به شمار می اومد. با وجود اینکه پدر بیولوژیکیش ناشناخته بود، اما مادر واقعیش مطمئنا ریو رو در قلمرو کنت کاتانا بدنیا آورده بود.

«پیش خدمتکار! پیش خدمتکار!!»

کارل به سرعت به احضار اربابش جواب داد:«چه چیزی شده، سروروم؟»

«کاتانا، در مورد کنت کاتانا تحقیق کنید!»

«چشم.»

کارل با دستور ناگهانی لیونل خوشحال شده بود، زیرا به نظر می‌رسید انگار دوک همه قدرتش رو بدست آورده.

چند روز بعد، مردان دوک املاک کنت کاتانا رو جست و جو کردند. کارل، اطلاعاتی رو از مخبراشون جمع آوری کرد و در موردشون گزارش داد. لیونل با حالتی جدی به گزارش گوش داد:«همه چیزی که میشد درباره گذشته کنت کاتانا کشف کرد، جمع شده. اون هرگز دختر خوانده‌ای به نام اولیویا، کسی که ارباب میخواست در موردش بدونه، نداشته.»

«......»

قلب لیونل فرو ریخت.

کارل، دسته بزرگی از برگه ها که حاوی اطلاعات جمع کردشون بود رو به لیونل تحویل داد.

«به طور کوتاه خلاصه کن.»

«کنت کاتانا چندین سال پیش در گذشتن و خانواده شون هم از بین رفتن. کنت یه پسر به نام فلیپ داشت، اما معلوم نیست الان کجاست. کنت وارث دیگه ای نداشته.»

«آیا اون حدود بیست سال پیش زنی نداشته؟»

کارل گزارش رو با دقت چک کرد و گفت:«اوه، اینجاست. بیست سال پیش یه زن به اسم شانا، رو برای ملاقات با خانوادش برده. اما اون زن به همراه بچه‌ش مرد.»

زایمان بچه مُرده، مرگ.

لیونل سرش رو بلند کرد. اون ناامیدانه به دنبال ریو بود.

«آیا اون واقعا مرده؟ اگه مرده، پس قبرش کجاست؟»

«این ماجرا انقدر برای زمان دوریه که ما حتی در موردش تحقیق هم نکردیم. اما چندین شهادت عجیب نسبت به اون وجود داره.»

«شهادت های عجیب و غریب در موردش وجود داره؟»

لیونل نا امیدانه دنبال یک سرنخ کوچک بود.

«شایعاتی وجود داره که میگن اون زن یه جادوگر بوده.»

«جادوگر؟»

«فقط چند خط در مورد اون اطلاعات وجود داره. چیزی زیادی ازش موجود نیست، فقط اینکه اون یه فرد عادی بود، که توسط کنت کاتانا به املاکش برده شده.»

«همش همینه؟»

«بعد از اینکه به املاک کنت برده شد، چند ماه بعد هنگام زایمان جونش رو از دست داد.»

این برای بیست سال پیش بود.

در حقیقت شخصی وجود داشت که به یاد می اورد، حتی با وجود اینکه کنت سکوت کرده بود.... آیا این معنی رو میداد که حضور شانا حتی در اون مدت زمان کوتاه، برجسته بود؟

«آیا باید تحقیقاتی در مورد کنت کاتانا ترتیب بدم؟»

«در مورد اون دیگه نیازی نیست تحقیق بکنی. توجهت رو بزار روی زنی به نام شانا و در موردش اطلاعات جمع کن.»

«اما اون بیست سال پیش مرد. این کار راحتی نیست.»

«هر چی میتونی پیدا کن. اتاقی که اون درش میموند، هر اثری که از خودش به جا گذاشته.»

«متوجه شدم.»

چند روز بعد، لیونل گزارش دیگه ای دریافت کرد.

شانا تا زمان مرگش در املاک کاتانا زندگی کرد. اون یتیم بود و هیچی ردی از خانه سابقش یا خانوادش پیدا نشد. هیچ کس در روستا اون رو به یاد نمی آورد.

لیونل خودش شخصا به عمارت کاتانا رفت تا آخرین آثار شانا رو پیدا کنه.

کتاب‌های تصادفی