اغوای یک دوک بیاحساس
قسمت: 86
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
اغوای دوک بیاحساس فصل هشتاد و ششم:
قعلهای خرابه جلوی چشمای لیونل قرار داشت. آخرین صاحب عمارت کاتانا برای مدت زیادی قعله رو به حال خودش رها کرده بود.
لیونل خدمتکاری رو پیدا کرد که قبل از اینکه در قلعه برای همیشه بسته بشه، در اونجا کار میکرد. مرد پیر، سرخدمتکار، راننده و مسئول نگهداری بود.
اون حتی دایه و خدمتکارهایی رو میشناخت که در زمان ورود مادر ریو، در عمارت کار میکردند. خدمتکار پیر که لیونل رو راهنمایی میکرد تا اطراف عمارت رو نگاه بیندازه، خاطرات اون زمان رو به یاد آورد.
پیرمرد تا زمانی که کنت کاتانا زنده بود، مدت زیادی در عمارت ماند و بعد مرگ کنت، به عمارت نظارت کردش.
«سر ویلهلم، که این عمارت رو خرید یکی از طلبکاران کنت کاتانا بود. اون زمان عمارت رو در عوض بدهیش برداشت و به نظر میرسید که تو فکر بازسازیش هست.»
«مشکلی وجود داشت؟»
«هر باری که تعمیر انجام میشد، کارگرها صدمه میدیدند یا به مشکل برمیخوردن. سرویلهلم هم وقتی به اینجا اومد، تصادف بزرگی داشت. پس از چند حادثه اینجوری، سرویلهلم دست از تعمیر عمارت کشید و رهاش کرد.»
«چیزی که من بیشتر میخوام در موردش بدونم کنتس کاتاناست.»
«بله شنیدم.»
خدمتکار پیر جرات نکرد بپرسه که چرا اون کنجکاوه.
«حرف های زیادی در مورد هویتش وجود داشت، اما هیچ کس دقیقا نمیدونست اون کیه.»
«حتی دست نشانده های کنت؟»
«بله. کنت کاتانا نمیخواست اون رو به کسی نشون بده. به نظر میرسید اون نمیخواست همسر زیباش که در اون زمان تنها بیست سال داشت رو از دست بده.»
«همم..»
«به همین خاطر دوک اون رو زندانی کرد...»
«.......!!!!»
قدم های لیونل ناگهان متوقف شد.
«چند ماه بعد از اینکه زندانی شد، موقع زایمان مرد. فقط چند نفر میدونستن که اون کنتس هست. این جریان برای بیست سال پیش هست.»
«تو گفتی که آثاری ازش باقی مونده؟؟»
«بله. اتاقی که اون درش میموند هنوز سر جاش هست.»
«چرا؟؟»
«چون اونا گفتند که نفرین شدس.»
«نفرین شده؟»
لیونل با این اظهار نظر غیرمنتظره سرش رو تکون داد.
خدمتکار پیر به این فکر کرد که حتی یاد آوری و درباره اون اتاق حرف زدن، کار شومی هست. اون نگران بود که نفرین اون زن زندانی به خودش برسه.
«اتاقش برای بیست ساله که قفله. حتی خود کنت کاتانا هم نتونست از عهدهش بربیاد.»
«نتونست؟»
«وقتی اون رو ببینید متوجه میشید.»
خدمتکار لرزید.
«اینه.»
شانا، زنی که توسط کنت کاتانا زندانی شده بود. اتاقش در اون طبقه قرار داشت. یک اتاق کوچک در گوشه ای از عمارت بود.
در جلوی اتاق اشغال های زیادی قرار داشت، و وقتی که اونها تمیزش کردند ورودی در نمایان شد. مدت ها بود که در از لولایش جدا شده بود و اون میتونست به وضوح داخل اتاق رو ببینه.
«اوق.»
لیونل جلوی بینیش رو با دستمال گرفت.
«این.....!»
اتاق با خون پوشیده شده بود. پیرمردی که لیونل رو راهنمایی میکرد، جرات این رو نداشت که وارد اتاق بشه.
«این اتاقه اونه؟»
«ب-بله. اون ممکنه دیوونهتر از چیزی بوده که من فکر میکردم.»
پیرمرد وحشت زده در کنار چارچوب در با لکنت گفت:«اون دختر م-ممکنه نفرین شده باشه... م-من اینجا نمیمونم و پا-یین میرم.»
خدمتکار فرار کرد و لیونل تنها ماند. بیست سال گرد و غبار در هوای اطراف او میچرخید.
«هممم؟»
چیزی آشنا چشمهای لیونل رو گرفت.
لیونل وقتی نشونه های عجیب روی سقف، دیوار بررسی کرد و وسایل پخش شده روی زمین رو دید، گیج شد. شانا ظاهراً مانند ریو چیز های قدیمی و عتیقه مانند رو جمع میکرد.
«هممم، آیا اونها ابزار های جادویی هستند؟»
لیونل که در حال بررسی نماد ها به دیوار دست زد، ناگهان بوی غلیظ جنگل به بینیش خورد. اون به دیوار کوبیده شد و دور خودش چرخید. ناگهان اون در یک کلبه قدیمی بود.
«....؟؟؟؟؟؟»
دختر بزرگ و غول پیکری از بیرون پنجره نمایان بود. لیونل نمیتونست چیزی که با چشمهای میبینه رو باور کنه، به همین خاطر از اونجا بیرون رفت.
اون از کلبه قدیمی در حال شکسته شدن خارج شد و در وسط جنگل قرار داشت.
«من کجام؟؟»
در همین یک ثانیه پیش، اون در حومه پایتخت سلطنتی، در عمارت کاتانا بود. لیونل احساس کرد کسی در پشت سرش ایستاده.
«تو بالاخره اومدی.»
یک مرد میانسال که لباس مشکی کشیشی بر تن داشت، به لیونل خیره شده بود و بهش لبخند میزد.
«این ستودینه که تو تا اینجا پیش رفتی.»
«تو کی هستی؟»
سوالش بی معنی بود. لیونل میدونست اسم این مرد فلیپ هست.
«و این مکان کجاست؟»
«وقتی داخل رفتی، خودت متوجه میشی. دوک سنتورن.»
اون به آرومی لیونل رو به داخل کلبه برگردوند. داخل کلبه به اتاق شانا تبدیل شده بود. خون روی دیوار ها که به خاطر گذشت زمان، به رنگ قهوهای در اومده بود، حالا باز رنگ قرمز پررنگ برگشته بود.
فلیپ گفت:«اینجا مکان دوک کاتانا هست اما فضای شانا هم محسوب میشه.»
«چطوری؟»
«جادو.»
فلیپ با پاهاش نماد های روی زمین رو دنبال کرد. یه دایره جادویی بزرگ روی زمین کشیده شده بود.
«اونجا بایست.»
هر گوشه سقف می درخشید و نماد های نقره ای تشکیل میداد. همه چیز در اطراف لیونل شروع به تکان خوردن کرد.
«تو چی هستی؟»
«من برای شانام. من کسی هستم که مادر ریو آماده کردتش.»
«آماده کرده؟ چی داری میگی؟»
لیونل مضطرب شد و داخل جیبش رو گشت. گردنبد آویزی که ریو از خودش به جا گذاشته بود و حلقه یاقوت دوشس رو احساس کرد.
مادر خودش.
زنی که پرترهاش در داخل گردنبند قرار داشت.
ریو، که گم شده بود.
و فلیپ، همه اونها افرادی بودند که لیونل نمیتونست اونها رو درک کنه.
اونچه مشخص بود این بود که ریو یک جادوگر و قدرتهاش هم ارثی بشمار می رفت. فلیپ هم به این موضوع دخیل بود.
«دومین اقدام آغاز شده.»
فلیپ بسیار خوشحال بنظر میرسید.
«من منتظر اومدن دوک سنتورن بودم. اگه دوک سنتورن این در رو باز نمیکرد، من هرگز قادر به استراحت نمیشدم.»
«منظورت چیه؟»
«مگه این همه راه نیومدی تا بفهمی که ریو کاتانا جادوگر بوده؟»
«بله؟»
لیونل به اون مرد خیره شد و اون رو دیوانه دانست.
«داستانش مفصله. دوک احتمالا چیز زیادی در موردش نمیدونه. ریو هم احتمالا وقت زیادی برای توضیح نداشته.»
چیزی که فلیپ می گفت درست بود.
ریو به لیونل اعتراف کرد که اون یه جادوگره. لیونل نتونست موقعیت رو درک کنه و قبل از اینکه متوجه بشه، ریو ناپدید شد. گفتن اینکه اون مرده، بیشتر شبیه دروغ بود.
«پس چه چیزی باید بدونم؟»
«بسیار خب، من وقت زیادی ندارم، پس حرفم رو کوتاه میکنم.»
برخلاف حرفهایش، فلیپ بسیار آروم بنظر میرسید.
«مرگ ریو کاتانا از قبل مقدر شده بود. وقتی که اون برای اولین بار مرد، اولین خیلی تصادفی بود که اون حلقه دوشس سابق رو بدست آورد.»
«چطور؟»
لیونل حلقه و گردنبند آویز رو از جیبش بیرون آورد.
«پرنسس ماریان و دوک سنتورن باهم ازدواج کرده بودند، و ریو کاتانا توسط ماریان به قتل رسید. ماریان حلقه دوشس رو به سمت ریو پرتاپ کرد.»
فلیپ با حالتی عادی ادامه داد:« ریو کاتانا زنده زنده سوزانده شد. بر حسب تصادف، ریو کاتانا خون جادوگرها رو داشت و حلقه دوشس سنتورن یه ابزار جادویی بود. تمایل ریو به زندگی، قدرت جادوییش رو بیدار کرد.»
«ازم میخوای این چیزایی که میگی رو باور کنم؟»
«مهم نیست که باور میکنی یا نه. میدونی؟»
فلیپ به حلقه اشاره کرد و گفت:«اون حلقه خودش یه مدرکه. حلقه میخواست دوک رو نجات بده. بعد از قتل ریو کاتانا، تو قرار بود توسط ماریان با زهر مسموم بشی.»
فلیپ حرف هاشو خلاصه کرد، و به این معنی بود که لیونل نیازی به دونستن این موضوع نداشت.
«حلقه دوشس از طریق ریو چندین بار جونت رو نجات داده. بنابراین کار خودش رو به اتمام رسونده.»
نگاه فلیپ همچنان روی دست لیونل بود.
«دستت رو باز کن.»
«چرا من؟»
«مگه اینجا نیستی تا ریو رو برگردونی؟»
لیونل گیج شده بود آیا این مرد یه شیطانه یا یک فرشته؟ همون لحظه، گردنبند داخل دستاش شروع به درخشیدن کرد.
«چی.....؟؟»
نور گردنبد پخش شد و همه جا رو روشن کرد. لیونل متوجه شد که گردنبند هم یه ابزار جادویی هست.
«این جا جادو وجود داره؟»
سایه فلیپ با حالتی شیطانی سوسو زد.
«جادوی شانا نقص مهلکی داشت. طلسم به خون کسی نیاز داره که از مرگ برگشته. سپس جادوش کامل میشه.»
«منظورت چیه؟»
«من به خون دوک سنتورن نیاز دارم. مردی که ریو کاتانا اون رو احیا کرد و به زندگی برگردوندتش.»
فلیپ خنجری بیرون آورد. نوک انگشت لیونل رو برید و خون روی زمین چکید. دایره جادویی شروع به چرخیدن کرد. فلیپ به وجد اومده بود.
******
چند روز بعد، بنا به دستور سلطنتی، لیونل به کاخ رفت.
در مقابل تالار حضار، اون پرنسس ماریان و همسرش دوک شانتل بزرگ رو دید. شاید بخاطر اختلاف سنیشون بیشتر شبیه به یه پدربزرگ و نوه بنظر میرسیدند تا زن و شوهر.
لباس ماریان بسیار باز بود و به اون نمی اومد. همچنین کبودی های بنفش تیره ای روی گردن و پشت ماریان وجود داشت.
شایعاتی مبنی بر این وجود داشت که دوک شانتل پیر اون رو مورد آزار و اذیت قرار میده و ظاهراً همه اون حرف ها درست بود.
ماریان بی روح زمزمه کرد:«یکم شیرینی بهم بده. به یه چیز خوشمزه و شیرین نیاز دارم.»
کتابهای تصادفی
