فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 95

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

چپتر نود و پنجم: پایان.

لویین مانند خواهر بزرگترش، افتخار سنتورن ها بود.

زوج به همراه افراد عمارت مشغول تشویق برای اولین گردش لویین بودند.

«ارباب جوان، قوی باشید.»

«برو! شجاعانه راه برو!»

با وجود حمایت اونها، لویین مشغول نگاه کردن به اطراف بود.

«از این طرف، ارباب جوان.»

لویین سرش رو کج کرد و به خدمتکاران که بهش اشاره میکردند، نگاهی انداخت. زمانی که کودک به سختی حرکت کرد، ریو دستش رو گرفت و گفت:«بیا از این طرف بریم، لویین.»

ریو خم شد، دست کودک رو گرفت و اون رو به سمت چمن برد. لویین دست مادرش رو گرفت و به آهستگی قدم برداشت.

شاید به این خاطر بود که قدم زدن روی چمن و خاک احساس عجیبی داشت، کودک اغلب می ایستاد و در آخر به دامن ریو چنگ زد.

«همممم.»

ریو ناراحت شد.

اون در حالیکه تلاش میکرد دامن رو از لویین جدا بکنه، لویین رو سرزنش کرد. اون میخواست در دامن پنهان بشه، به طوری که انگار داشت قایم موشک بازی میکرد.

ریو برای لحظه‌ای فکر کرد و از کلودل پرسید:«کلودل، بنظرت باید کفشش رو در بیارم؟»

«ممکنه ارباب جوان آسیب ببینند.»

«لویین اونقدر ضعیف نیست.»

«هستند.»

کلودل عادت داشت از لویین بیش از حد محافظت کند. لیونل هم سرش را تکان داد.

تنها کلودل نبود.

ارباب جوان برای اولین گردشش به باغ اومده بود، به همین خاطر خدمتکار ها از قبل چمن را هرس کردند، و برای تعداد دفعات بیشماری باغ را برای وجود حشرات و مارهای خطرناک بررسی کردند.

لویین مثل یک بشقاب چینی محسوب میشد که محکم در دولایه پتو پیچیده شده بود.

لیونل دو سه متر دورتر از پسربچه‌ای که سرسختانه سرجایش ایستاده بود و تکان نمیخورد، زانو زد و بعد برایش دست زد.

«لویین، بیا اینجا.»

لویین به پدرش خیره شد و دامن ریو رو رها کرد. اون با حالتی محتاطانه یک قدم برداشت و بعد قدم دیگری.

قدم های متزلزل کودک ادامه پیدا کرد. لویین بدون کمک کسی، سه متر راه رو تنها طی کرد.

«لویین، بیا!!»

لیونل یکم به عقب رفت و لویین چند قدم دیگر به جلو برداشت. زمانی که اون پنج متر راه رفت، لیونل دیگر سرجایش ایستاد.

لویین به جلوی لیونل رسید.

«آفرین لویین.»

لیونل با خوشحالی کودک رو در آغو+ش گرفت. لبخند روی صورت خدمتکار ها نشست و اونها دست زدند.

«ارباب جوان بهترینه! خیلی استعداد داره!»

«الان تنها کاری که باید انجام بدین، دویدن هست.»

لویین با اینکه نمیدونست چه اتفاقی افتاده، لبخند زد. حالش خوب بود.

خدمتکار ها با چهره ای خنده دار، اطراف کودک جمع شدند و اون رو از دید پنهان کردند.

«آه.»

ریو با تماشای این صحنه، سرش رو تکون داد. تصویر دیدنی لیونل که بچه هاشون رو نگه داشته بود و مانند احمق ها لبخند میزد، بهش نمی اومد.

یه زمانی اون رو دوک خونسرد می نامیدند، اما حالا اون نمیتونست جلوی خندش رو بگیره. موضوع عجیب تر این بود که خدمتکارهایی که همیشه چهره ای جدی داشتند، همراه لیونل می‌خندیدند.

کی اونها به همراه لیونل، عاشق بچه هاشون شده بودند؟

به عنوان والدین، طبیعی بود که از فرزندان خودشون مراقبت کنند، اما فهمیدن اینکه چرا خدمتکار ها هم همون حس رو داشتند، سخت بود.

لویین از آغ+وش لیونل پایین اومد، دست های خدمتکاران رو گرفت و شروع به رقصیدن با اونها کرد.

«ماما، لویین داره چیکار میکنه؟»

شانا به همراه ریو در حال تماشای این صحنه بود.

«اون می‌تونه راه بره. قبلا نمیتونست به تنهایی بره. الان یاد گرفته.»

«لویین احمقه. اون برادر کوچولومه و خوشگله. اما اون تو حرف زدن خوب نیست و خیلی کنده.»

«اون رو احمق صدا نزن!!»

«ام......اما»

«تو خیلی سریع هستی. لویین عادیه.»

ریو به شانا که لپ هاشو باد کرده بود، نگاهی انداخت. شانا نسبت به همسن و سالانش بالغ تر و فوق العاده باهوش تر بود. اما اون هنوز جوان و کوچک محسوب میشد.

لویین هم همینطور بود.

«شانا، تو تنها فقط چهارسالته.»

«میدونم.»

ریو به شانا از اینکه توجه همه به برادرش معطوف شده بود حسادت میکرد، خندید. شانا با اینکه باهوش بود، اما هنوز کودک به شمار می‌رفت.

بچه ای که دوست داشت بیشتر از برادرش دوست داشته بشه، چون فرزند اول بود.

«شانا، لویین برادر کوچکتر تو هست.»

«میدونم.»

«ماما و پاپا لویین رو دوست دارن، اما تو بچه اولمون هستی. اینو میدونی مگه نه؟»

حالت شانا کمی آرام شد.

ریو یک پاپیون روی موهای بلوند زیبای شانا گذاشت. برای چنین مناسبت هایی تهیه شده بود....

«....؟؟؟؟؟»

شانا بین موهایش رو گشت و زمانی که دستش پاپیون بزرگ رو لمس کرد، دهانش باز موند.

«شانا امروز یه لباس جدید پوشیده، درسته؟ با هم ست شدن.»

«صورتیه؟»

«بله.»

«واوووو.»

لیونل وسط حرفشون پرید و گفت:«شانا، تو خیلی خوشگلی.»

در یه ثانیه، شانا فراموش کرد که برادرش حسودی کرده.

«م-ماما، یه آیینه بهم بده.»

ریو آیینه دستی ای که همیشه حمل میکرد رو به اون داد. شانا نمیتونست از تصویر خودش تو آیینه چشم برداره. به نظر می‌رسید اون از لباس و پاپیون ستش خوشش آمده.

«ماما، من خوشگلم؟»

«قطعا.»

شانا به لویین که در آغو+ش لیونل بود خیره شد.

«الان که در موردش فکر میکنم، احساس ناراحتی برای لویین دارم. برادر نمیتونه مثل من لباس های زیبا بپوشه. اون حتی یه پاپیون روی موهاش نداره.»

«.......»

شانا واقعا غمگین بود. ریو به سختی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.

شانا، همانند یک خواهر خوب بزرگتر، مصمم بود تا از برادر کوچکترش که نمی‌توانست برای خودش لباس بپوشد و پاپیون روی موهایش بزند، مراقبت کند.

«من باهوشم، به همین خاطر باید از برادر کوچولوم مراقبت کنم.»

«درسته.»

شانا به سمت لیونل رفت و اورا بغل کرد. لیونل در حالیکه گیج شده بود، لویین و شانا رو محکم در آغو+شش گرفته بود. شانا به پدرش نگاه کرد و با خجالت لبخند زد.

«پاپا، من خوشگلم؟»

«البته.»

«من میخوام یه دختر و خواهر خوب باشم. چون من خوشگلم.»

با حرف شانا همه زیر خنده زدند.

لیونل که توانایی این رو داشت که هر دو فرزندش رو باهم در آغو+ش بگیره، به نظر می‌رسید از مدلی که اونها دستهاشون رو بهم میزنند، خوشش میاد.

لیونل در حالیکه بچه هایش رو در آغو+ش داشت، در باغ قدم زد. اونها از خوشحالی فریاد زدند.

«هاهاهاهاهاها!»

«هاهاهاها!!»

شانا با دیدن گلی که روی درخت بالای سرشون شکفته بود، لبخندی به لب آورد.

«پاپا! اون گل! گل رو بهم نشون بده!»

بچه ها از دیدن دوباره شکوفه دادن گل ها هیجان زده شدند. منگولیا و دیگر گل های وحشی شروع به شکوفه دادن کرده بودند.

چویی، سگی که حالا حیوان خانگی بچه ها شده بود، با هیجان کنار اونها پارس میکرد و می‌دوید.

پیشخدمت کارل و کلودل سبدی پر از شیرینی و نوشیدنی مورد علاقه بچه ها آوردند.

«ماما! بیا! ماما هم می‌تونه بخوره.»

«پاپا.»

صبح دل انگیزی بود. همه می‌خندیدند و خوشحال بودند. نور زلال خورشید اونها رو گرم کرد.

ریو لبخند زد و بچه هارو در آغو+شش نگه داشت. ریو محکم بچه هارو بغل کرد تا مطمئن بشه این واقعیته نه رویا.

«ماما، این خیلی محکمه.»

شانا و لویین در آغو+ش اون تکون خوردند. ریو متوجه شدن که خیلی محکم بچه هارو در آغو+ش گرفته و دوباره لبخند زد.

«متاسفم. ماما فقط شمارو خیلی دوست داره.»

ریو پشت سرهم روی گونه بچه ها بو+سه زد. لیونل به ریو لبخندی زد. ریو، دوک رو بو+سید. لیونل بسیار راضی بنظر می‌رسید.‌

«ریو، منو بیشتر از بچه ها دوست داری؟»

«آه.»

ریو سرش رو تکون داد، به این فکر کرد به علاوه شوهرش، سه تا بچه دارد.

********

اون بعدظهر، ریو و بچه هایش کنار پنجره جایی که نور خورشید گرمترین بود، نشستند.

زمان چرت کوتاهی بود. اون قرار بود برای بچه ها قصه بگه تا اونا به خواب برن. ریو بجای خوندن کتاب داستان، افسانه هارو بداهه از خودش می‌ساخت.

```زمین به بچه ها گفت: اگه شما سریع بدویید، ممکنه به یه سنگ بر بخورید. باد به بچه ها گفت: من بی شکل هستم. به همین خاطر نمیتونم مراقب بچه هایی که می‌افتن باشم.»

بچه ها باشنیدن صدای ریو سریع به خواب رفتند. ریو پنجره رو باز کرد. نسیم خوشایندی می وزید. انگار در پاسخ به اون، صدای شاد پرندگان کوهستانی هم شنیده میشد.

ریو بعضی اوقات احساس میکرد که طبیعت با او صحبت میکند. اون عاشق زمزمه های طبیعت بود. ریو خاطراتش رو از دست داد اما ثبات و آرامش رو از موجودات جنگل پیدا کرد.

«خانوم میتونم برای شما چای بیارم؟»

زمانی که سرو کله آنا و کلودل پیدا شد، زمان آرام مراقبه او به پایان رسید. پرنده های کنار پنجره پرواز کردند و نسیم متوقف شد. اما ریو میدونست که این زمان های آروم دوباره فرا می‌رسن.

«من امروز چای با گل های خشک شده می‌نوشم.»

«بله، خیلی زود آماده میکنم مادام.»

سنتورن ها برای کمک به بهبودی ریو به ایلون آمدند و در نهایت به طور کامل در اونجا مستقر شدند. اون باردار شد و شانا رو بدنیا اورد. بعد از اینکه لویین رو بدنیا آورد، وضعیت بدنیش بهتر شد.

ریو و لیونل روز هاشون رو با آرامش سپری کردند و هرگز به پایتخت سلطنتی برنگشتند. این قضیه در مورد خدمتکارانی که با اونها به اینجا اومده بودند هم صدق میکرد.

ریو در حالیکه که بچه هاش رو تماشا میکرد، به آرومی چایش رو نوشید و سپس از اتاق بچه ها خارج شد.

اون دو خواهر و برادر فقط موقع خواب فرشته بودند. شانا که اغلب برادر کوچکترش رو اذیت میکرد و به او حسودیش میشد، موقع خوابیدن فقط کنار او به خواب می‌رفت.

بعد از مدتی لیونل به اتاقشون برگشت و پرسید:«بچه ها خوابیدن؟»

«آره.»

«ارل موردن فردا میاد. یادته؟»

«فردا؟ بچه هاشون حتما بزرگ شدند.»

ریو از اینکه آندره و سوفیا رو به یاد داشت، خوشحال بود. آخرین باری که اونها رو دیده بود، نیم سال پیش محسوب میشد.

در اون زمان، سوفیا و آندره در خانه کدومی سوفیا مستقر بودند و اونها تنها کسانی به شمار میرفتند که اونار‌و دیدن. از آخرین باری که ریو فرزندان اونها رو دیده بود، مدت زمان زیادی می‌گذشت.

«اتاق بچه ها تمیز شده. اوه! باید براشون هدیه هم بگیریم.»

ریو از دیدن اونها بعد از مدت طولانی بسیار خوشحال بود. مهمان ها فردا از راه می‌رسیدند، بچه ها باید زودتر می‌خوابیدند و لباس زیبا به تن میکردند.

********

آن شب، ریو خوابی دید.

به نظر می‌رسید اون آینده سوفیا رو دیده.

در مقابل زوج خوشبخت و پیر موردن، لیونل و ریو باهم بودند‌.

*********

صبح روز بعد، ریو از خواب بیدار شد و به لیونل که در کنار اون خوابیده بود، خیره شد.

به نظر می‌رسید که چیزی در اطراف لیونل در حال حرکت هست....

«هاه؟»

شانا صبح زود از خواب بیدار شده بود و با لویین به تخت اونها خزیده بود.

«ماما، کمکم کن.»

«چی؟؟»

ریو، لویین و شانا رو روی تخت کشید.

«شما صبح زود بیدار شدید.»

دو کودک از بدن محکم پدرشون با چهره هایی پر از افتخار بالا رفتند.

«ماما، پاپا، خوب خوابیدین؟»

لویین با کلماتی نامفهوم زمزمه کرد:«م_ماما، پ_پاپا.»

لیونل بخاطر وزن بچه ها چشم باز کرد و اونها رو در آغو+ش گرفت.

«ریو، بچه ها.»

افرادی که ریو دوستشون داشت، خانوادش اونجا بودند. ریو با غرور شوهر و بچه هاش رو در آغ+وش گرفت. به نظر می‌رسید دنیا به طرز خیره کننده ای در مقابل او گشوده شد.

ریو خوشحال بود.

   

*پایان داستان اصلی اینجاست ولی چند قسمت دیگه هم برای قسمت‌های ویژه داریم. 💕

کتاب‌های تصادفی