فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

اغوای یک دوک بی‌احساس

قسمت: 96

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

اغوای دوک بی‌احساس‌ فصل نود و ششم، ساید استوری اول: رویای یک روز بهاری

دویست سال پیش، اجداد خانواده سنتورن، دزدان دریایی معروفی بودند.

داستان عشقی یک دزد دریایی و یک جادوگر که گفته می‌شد اونها بنیان گذار خانواده سنتورن بودند، به گوش دوشس سنتورن رسید.

و بنابراین، داستان شروع شد.

*******

دوک و دوشس سنتورن پایتخت سلطنتی رو ترک کردند و در مکان دوک نشین جنوبی خودشون ساکن شدند. اونها روی زندگی ساده و بزرگ کردن بچه هاشون تمرکز کردند.

دوشس شخص ولگردی نبود اما از هیچ هزینه ای برای تحصیل فرزندانش دریغ نکرد. اون تعداد زیادی کتاب جمع کرد و برای دو فرزندش کتابخانه ساخت.

پیشخدمت کارل، هفته ای یکبار به کتاب فروشی می‌رفت و چندین کتاب می‌خرید.

در یک بعدظهر آفتابی، کارل تعدادی کتاب برای دوشس آورد‌.

«مادام من برگشتم.»

«خسته نباشی کارل.»

درحالیکه آفتاب خیره کننده به باغ سرسبز و خرم عمارت دوک می‌تابید، زمان اون فرارسیده بود تا کودک‌ها چرت کوتاهی بزنند. تنها در همین زمان آرامش بخش روز، ریو اغلب یک فنجان چای می‌نوشید.

قبل از نوشیدن چای، ریو یک نگاه کلی به کتاب های که کارل خریده بود، انداخت.

«من چندتا کتاب بچگونه خریدم، اما نمیدونم که بانو و ارباب جوان از این کتاب ها خوششون میان یا نه؟»

ریو آهی کشید.

«با اینکه اونها بچه هستن، اما خیلی سخت پسند هستن.»

«اونها سلیقه خوبی دارند.»

ریو درحالیکه این حرفها رو میزد، به یاد بانوی جوان بامزه و ارباب کوچک افتاد و لبخندی روی لب هایش نشست.

فرزند های دوک به خوبی میتونستند بخوانند و کتاب رو دوست داشتند. البته، زمانی که سن اونها کمتر بود، کتاب هایی که دارای تصویر بودند رو دوست داشتند.

«همممم.»

دوشس در حالیکه کتاب های که کارل خریده بود رو ورق میزد، آهی سرداد.

«عکس های این کتاب قشنگن، اما فکر نمیکنم که بچه ها از اینا خوششون بیان.»

«اوه، اینطوره؟ عذرخواهی منو بپذیرید.»

کارل آهی کشید.

همینطور که ریو کتاب هارو بررسی میکرد در میان آن ها کتاب کهنه‌ای پیدا کرد. برگ های کتاب تقریبا پاره شده بودند و جلدی نداشت. خوشبختانه، هیچ حشره و کپکی در کتاب دیده نمیشد.

«این کاغذ پوستی هست؟ بنظر می‌رسه برگه هاش دارن می افتن.»

«آه، این یه کتاب قدیمی هست. من اینو گرفتم چون فکر میکردم یه کتاب ضروری برای خانواده سنتورن هست.»

«کتابی که ما نیاز داریم؟؟»

در حالیکه ریو به کتاب نگاهی می انداخت، کارل لبخندی زد و پاسخ داد:«به نظر می‌رسه که این کتاب داستانی درمورد اجداد خانواده سنتورن در دویست سال پیشه.»

«همون زمانی که خانواده سنتورن اسمی نداشتند؟»

«حتی اون زمان اونها فامیلی داشتند. بعد از گرفتن لقب دوک، فامیل سنتورن به اون ها تعلق پیدا کرد. اما در اون زمان، اونها دزدان دریایی معروفی به شمار میرفتند، که در اینجا برای خودشون اسمی در کرده بودند.»

دزدان دریایی.

اون قبلا در این مورد شنیده بود، اما فقط سرش رو تکون داد. شوهرش، لیونل، دزد دریایی بودن به او نمی‌خورد.

کارل ادامه داد:«اونها گفتن که این کتاب در مورد داستان دزد دریایی و جادوگری هست که تو این منطقه بدنام بودند.»

«دزد دریایی و جادوگر؟»

اجداد دوک سنتورن فعلی، یک زمین دار بود که زمانی از منطقه مونت دل محافظت میکرد. قبل از اون، یک دزد دریایی بدنام بود که در آب های منطقه جنوبی گشت میزد.

با اینحال، داستان داستان در مورد دزد دریایی‌ای که جد لیونل محسوب میشد و معشوقه اون بود، جادوگر چه کسی بود؟

«اونها میگن که یه داستان عاشقانه‌س، که همه کسایی که توی این منطقه هستند، حداقل یکبار اون رو شنیدن.»

«واقعا؟»

ریو نگاه سریعی به متن های کتاب انداخت.

شاید بخاطر اینکه کتاب دویست سال پیش نوشته شده بود، حروفش کمی با چیزی که الان ازش استفاده میشد فرق داشت و خواندش دشوار بنظر می‌رسید. با اینحال، چیزی که توجه ریو رو به خودش جلب کرد، تصویری از یک مرد و احتمالا یک کشتی دزد دریایی بود.

«سرگرم کننده بنظر میاد.»

ته چهره مرد داخل عکس، کمی شبیه به لیونل بود‌.

«آیا بچه ها از این داستان خوششون میاد؟»

در همون لحظه، کارل محکم سرش رو تکون داد.

«ا-این برای بزرگسالان هست. این یه داستان عاشقانه هست.»

کارل گلویش رو صاف کرد. عرق سردی بر تن خدمتکاران مونت دل نشست. تنها ریو که محلی آنجا نبود، نمیدونست جریان از چه خبره.

آنا که با داستان های دهکده سنتیو و منطقه مونت دل آشنا شده بود، کنارگوش ریو زمزمه کرد:« این یک داستان با محتوای باز هست، بانوی من.»

«آها.»

در یک لحظه، صورت ریو قرمز شد. اون تلاش کرد تا خونسردی خودش رو حفظ کنه و وانمود کرد که کاملا آرام هست.

ریو کتاب رو کناری گذاشت.

«من بعدا به این کتاب نگاهی میندازم.»

«هر جور که مایل هستید.»

پیشخدمت پیر لبخند زد و رفت. خدمتکار شخصی ریو، آنا، در حالیکه به کتابی که پرتره اجداد سنتورن رو به عنوان دزد دریایی نشان میداد، نگاهی انداخت و زیر لب خندید.

«پس کتابش هم وجود داره. من فقط داستانش رو شنیدم.»

«واقعا؟»

ریو چای داغش رو نوشید و به کتاب خیره شد. کتاب عتیقه بوی مشک میداد اما وضعیت کلی کتاب خوب بشمار می‌رفت.

«مکانی که داستان کتاب درش اتفاق می افته کجاست؟»

آنا نتوانست به راحتی جواب بدهد.

«ساحلی در سنتیو وجود نداره‌. اما شاید این نزدیکی ها یکی هست؟»

«چرا اینطور فکر میکنی؟»

«گفته میشه که دویست سال پیش، دهکده سنتیو روستای جادوگران بوده. اگه اجداد شما در اون زمان نیاز به جادوگر داشتند، احتمالا یه سری به روستای سنتیو زدن.»

«سنتیو.....»

اجداد خانواده سنتیو قلعه ای در آنجا ساخته بودند. البته بر اثر حمله، اون مکان تخریب شده بود.

«خیلی خوب میشه به دهکده سنتیو بریم.»

ریو غمگین به نظر می‌رسید.

لیونل، دوک سنتورن، برای مقابله با دزدان دریایی که مرز جنوبی رو اشغال کرده بودند، رفت. و البته، برنامه ریو برای بازدید دهکده سنتیو به همراه شوهر و فرزندانش به تاخیر افتاد.

اون ها میخواستند که فرزندانشان در امان و امنیت باشند. لیونل دشمن های بسیاری داشت.

«مادام، به نظر نمی‌رسه که بانو و ارباب جوان به این زودی ها پایین بیایند.»

«اگه چرت بعدظهر اونها طولانی بشه، شب خوابشون نمیبره‌. به پرستارشون بگو نزاره اونها زیاد بخوابند.»

«بله.»

ریو چای بیشتری نوشید و نگاه سرسری به کتابی که درباره اجداد سنتورن ها بود، انداخت.

ناگهان دیدش تار شد. او به شدت سرگیجه گرفت.

*********

``چی؟``

تا یک دقیقه پیش، ریو در اتاق پذیرایی خودش نشسته بود. اما حالا، در مقابل اون بیابان وسیعی قرار داشت. به علاوه، یک قلعه خاکستری در بالای تپه بود.

``من کجا هستم؟``

ریو با جست و جو در خاطراتش متوجه شد که این مکان برایش آشناست. اینجا دهکده سنتیو بود. در بالای تپه دهکده سنتیو ویلای دوک قرار داشت ولی حالا، چرا این قلعه خاکستری کوچک روی تپه بود؟

این قلعه خانه سنتیو محسوب میشد اما ریو می‌دانست که قلعه فرو ریخته. زیاد بزرگ نبود، اما شکل مناسبی داشت.

``چرا من اینجام؟``

ریو به دست هاش نگاهی انداخت.

اون به یاد آورد که در حال خواندن کتاب قدیمی ای بود که کارل به او داده بود. اون با خودش فکر کرد که بهتره کتاب رو چک کنه.

``این توهمی هست که توسط کتاب ساخته شده؟``

این قلعه و این منظره هردو یکجورایی آشنا و نا آشنا می‌زدند. از این گذشته، کتاب قدیمی در اون اطراف دیده نمیشد.

در یک لحظه، نگاه ریو لرزید و منظره دوباره تغییر کرد.

``چی؟``

بیابان وسیع و قلعه خاکستری ناپدید شدند. در عوض، او در اتاق بسیار کوچکی ظاهر شد که حتی نفس کشیدن در اون مکان سخت بنظر می‌رسید.

``چه چیز دیگه ای اینحاست؟``

سقف آنقدر ها هم بلند نبود. بنابراین ریو مجبور شد سرش را خم کند. بدنش شروع به تکان خوردن کرد. بوی قوی ماهی در هوای اطراف استشمام میشد.

``اینجا دریاست؟ من روی قایقم؟``

البته که این مکان برای یک کابین کوچک بود اما اندازه‌اش برای جا گرفتن در یک قایق مناسب بنظر می‌رسید. به علاوه، ریو به اندازه یک مرد بزرگسال، قد بلند بشمار می‌رفت.

اگر او خم نمیشد سرش به سقف برخورد میکرد، به همین خاطر روی زمین افتاد. اون ناامیدانه سعی کرد تا افکارش رو سرو سامون بده‌.

``چی‌ توی این دنیا؟``

زمانی که اون و دوک از دریاچه عبور کرده بودند، ریو سوار قایق های کوچک شده بود. اما هرگز سوار چنین کشتی بزرگی نشده بود‌.

``برای چی؟``

افکار ریو دیگر پیشروی نکردند.

در کابین کوچک باز شد. مرد قد بلندی که در رو باز کرد ریو رو دید و سرجایش خشک شد.

«چی؟ کی؟ کی؟»

ریو با دیدن صورت مرد که به آرامی زمزمه میکرد، یخ زد.

«امکان نداره، یه جادوگر؟»

«یه جادوگر؟»

ریو بیشتر متعجب شد. به علاوه، صورت مرد.......

«لیونل؟»

قیافه مرد درهم رفت.

«درباره چی داری حرف میزنی؟ داری اسمم رو حدس میزنی؟ نزدیک شدی اما من اسمم این نیست.»

ریو با دقت به مرد روبروش خیره شد.

مرد پیراهن و شلوار کهنه‌ای به تن داشت. حتی چکمه هایش هم زهوار در رفته بود. او همچنین یک زخم بلند روی ابروهایش داشت اما برخلاف لیونل نیمی از صورتش رو نمی‌پوشاند.

اون مرد زیبا و کاملی بود. به علاوه، او خیلی جوانتر از شوهر ریو بنظر می‌رسید.

ریو و لیونل در اواخر دهه بیست سالگی دوک با همدیگر ملاقات کردند و حالا لیونل 30 سال داشت.

این مرد با این حالت بدنی ضعیف در بهترین حالت، اوایل دهه بیست خودش رو سپری میکرد. صورتش کشیده و بدون چروک بود.حالت کلی چهره‌اش گستاخانه و بی ادب بنظر می‌رسید.

``به علاوه، هیچ زخمی روی صورتش نیست. به غیر از اون زخم ابروش.``

این مکانی در کتاب بود.

اون شبیه یک لیونل جوان بدون زخمی روی گونه اش، بنظر می‌رسید. هم عجیب ‌و هم ناآشنا بود. ریو متوجه شد که چهره جوان لیونل زیباتر از چیزی بوده که اون تصور میکرده‌.

ریو سرجایش پرید و نزدیک بود تا سرش رو به سقف بکوبه.

«هی! هی! سقف اینجا کوتاهه.»

در اون کابین کوچک، بدن اون مرد غریبه هم خم شده بود.

«چطور اینجا اومدی؟»

صدای مرد فارغ از غم و نگرانی بنظر می‌رسید و آن صدایش شبیه به لیونل بود. اون با حالتی عادی در کابین رو بست و روی گوشه تخت نشست. مرد به آرامی به ریو گفت:«اینجا بشین. اگرچه تنها یک جا برای نشستن وجود داره.»

صندلی‌ای در کابین وجود نداشت. برای اینکه روی زمین نشینی، تنها جایی که میشد روی اون نشست، تخته ای بود که شبیه به تخت بنظر می‌رسید. ریو هم بالای تخت نشست و خم شد.

«چرا لباس عجیب و غریب پوشیدی؟ زن ها این روز ها با لباس زیر اینور و اونور میرن؟»

«لباس زیر؟»

ریو یک لباس مجلسی شیک به تن داشت. لباس سفید در نظر اون مرد شبیه به لباس زیر بود.

لیونل جوان ناگهان به حرف دراومد:«جادوگر، نکنه داری تلاش میکنی من رو اغوا کنی؟»

کتاب‌های تصادفی