فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

باز: تکامل آنلاین

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۵ - شروع آمار

لیام درست بیرون روستای تازه کارها روی صخره ای نشست و پنجره وضعیتش را باز کرد. در کنار او، چند نفر از قبل با خرگوش‌ها و سنجاب‌هایی که جانوران مبتدی بودند می‌جنگیدند.

با این حال، لیام عجله ای نداشت. در واقع، او در حال حاضر برای به دست آوردن هیچ تجربه ای برنامه ای نداشت. او با آرامش، پنجره وضعیت خود را باز کرد و ابتدا نگاهی به چیزها انداخت.

______________

نام: چانگ لیام

گونه: انسان

جنسیت: مذکر

سطح: ۱ [۲۰۰/۰]

عنوان: هیچ

کلاس: هیچ

سلامتی: ۱۰/۱۰

مانا: ۱۰/۱۰

______________

استقامت: ۲

هوش: ۲

قدرت: ۲

دفاع: ۲

سرزندگی: ۲

چابکی: ۲

______________

هاهاهاها! لیام با دیدن آمار شروع رقت انگیز آشنایش خندید و سریع پنجره را بست.

آمار مبتدی، بسته به شرایط قبلی هر فرد از ۰ تا ۲۰ متغیر بود.

لیام به دلیل سوءتغذیه بسیار و بدن فعلی‌اش فاقد هرگونه تمرین بدنی بود، تعجبی نداشت که ویژگی‌های ابتدایی او همگی در سطح پایین بود.

دفعه قبل هم با همین آمار شروع کرده بود ولی فرقش این بود که الان میدانست چکار کند.

این تفاوت کوچک در توانایی‌ها در ابتدا ممکن است زیاد به نظر نرسد، اما در نهایت باعث کاهش سرعت شده و حتی قبل از شروع بازی، فرد را به پایین سوق میدهد.

لیام با آهی، سرش را تکان داد و بعد فهرست اموالش را باز کرد. یک شلوار کهنه، یک جفت کفش ناجور به ظاهر کهنه، یک پیراهن بدون آستین، که در یک جا پاره شده بود، و در آخر یک شمشیر بلند زنگ زده.

این ها آیتم‌های مبتدی بودند که در بدو ورود به بازی به صورت یکنواخت در اختیار همه بازیکنان قرار می‌گرفت، همه در سطح ۱ و تقریباً بی‌فایده بودند.

اما از آنجایی که لیام در حال حاضر زیر شلوارش پوشیده بود، باز هم این آیتم های آشغال را برداشت و همه چیز را تجهیز کرد. سه آیتم لباس هر کدام یک امتیاز دفاعی دادند و ۲ دفاع قبلی او بلافاصله ۳ امتیاز بالاتر رفت.

این افزایش واقعاً چندان زیاد نبود، اما نیمه برهنه پرسه زدن در اطراف، گاهی اوقات برخی از شخصیت های غیربازیکن را نشان می داد و لیام احتمالاً نمی توانست ویژگی های تک تک شخصیت های غیربازیکن را به خاطر بسپارد. بنابراین برای اینکه از امنیت بیشتری برخوردار باشد، همه چیز را کنار گذاشت.

بعد از اینکه مشکل لباس حل شد، لیام سپس نقشه را باز کرد تا ببیند کجاست.

بازیکنان مبتدی معمولاً در روستاهای تازه کاران در حومه شهرها و شهرک ها بودند و لیام در دهکده آب سرد قرار داشت.

این روستای کوچک، بدون منابع زیادی در قسمت شمالی پادشاهی گرش بود. «هوم... پس یک ساعت پیاده روی تا شهر بعدی هست... باشه. بهتره شروع کنم.»

البته، رسیدن به شهر بعدی نیز در زمان بسیار کوتاه‌تری امکان‌پذیر بود، اما لیام مسیر اصلی دوربرگردانی را که روستاییان و بازرگانان از آن تردد می‌کردند، طی کرد.

او این کار را انجام داد زیرا نمی خواست با هیچ جانور وحشی روبرو شود و مجبور شود با آنها بجنگد. نه اینکه او برای مبارزه با این جانوران آنقدر ضعیف باشد. او می خواست سنگ لوح خود را تمیز نگه دارد.

و بنابراین، در حالی که دیگران مشغول شکار جانوران وحشی و ماموریت شروع کننده برای افزایش سطح خود بودند، لیام به تنهایی آرام به شهر بعدی رفت.

کمی بیشتر از یک ساعت طول کشید، اما همانطور که می خواست بدون هیچ مشکلی به مقصد رسید.

خوشبختانه، بر خلاف شهرها، شهرک ها هیچ هزینه ای برای ورود نداشتند، بنابراین او همچنین توانست به آرامی از مقابل نگهبانان شهر عبور کند.

«اگه درست یادم باشه...» لیام در ورودی شهرک شلوغ مکث کرد و قبل از اینکه در خیابان های شلوغ بچرخد، نفس عمیقی کشید.

در مقایسه با روستای تازه کاران، شهر باسلا مکان بسیار بزرگتری بود و چندین فروشگاه و فروشنده و حتی یک خانه حراج داشت.

لیام مستقیماً به سمت یکی از ساختمان های پر زرق و برق در بخش شمالی شهر، یعنی بانک، حرکت کرد.

اما او وارد بانک نشد، زیرا برای قرض گرفتن از بانک، اعتبار و شهرت خاصی لازم بود. بلکه وارد ساختمان کوچکی در همان خیابان شد، فقط چند بلوک دورتر از بانک، با تابلویی که روی آن نوشته شده بود «بنگاه رهنی لیلیان».

داخل مغازه، فروشنده چاقی نشسته بود که به محض دیدن لیام در حال ورود، پوزخند مشکوک بزرگی نشان داد.

«سلام. سلام. روزت بخیر مرد جوان چی تو رو توی این صبح خوب به مؤسسه کوچک من آورده؟»

لیام چشمانش را گرد کرد و بی‌آنکه با تشریفات و ظرافت‌های ساختگی اذیت شود، صراحتاً پاسخ داد. «من به ۱۰۰ سکه طلا وام نیاز دارم.»

او می‌دانست که هیچ فایده‌ای در تلاش برای چاپلوسی کردن از این مرد چاق وجود ندارد، زیرا همه کوسه‌های وام دهنده در بازی، بسیار بی‌رحم و ظالم بودند.

«اووو... چه مبلغ هنگفتی برای آدم کوچکی مثل تو. خب خب جوون ها بایدم جاه طلب باشن! شجاعتت رو دوست دارم جوون!»

«اما باید بهت بدم یا نه؟ هوم...» مغازه دار روی میز جلویش ضربه زد و به لیام از بالا تا پایین نگاه کرد.

«باشه من تصمیمم رو گرفتم. امروز روز خوش شانسی توعه. با اینکه به نظر نمی‌رسه که قابل اعتماد باشی، اما من همچنان این مبلغ رو بهت قرض می‌دم.»

چه کلاهبرداری ای! لیام از درون پوزخند زد.

آن مرد کلمات بزرگ و زیبای زیادی را بر زبان می آورد، اما در کل، همه اینها دروغ بودند، زیرا او تقریباً هر چیزی را به هر کسی قرض می داد. نرخ بهره واقعاً ظالمانه بود!

[دریافت ۱۰۰ سکه طلا وام]

[بهره: ۱۰ سکه طلا در روز]

[در صورت عدم بازگشت کل مبلغ تا پایان هفته همراه با سود، بازیکن از همه چیز سلب و برای همیشه زندانی خواهد شد.]

[شما اولین فردی هستید که وام دریافت می کنید.]

[شما عنوان 'بدهکار' را دریافت کردید]

[بدهکار: وقتی عنوان فعال شود، ۵٪ پاداش برای تسویه حساب خانه ی حراج می دهد]

لیام به اعلان ها خیره شد و نمی دانست بخندد یا گریه کند. با وجود اینکه این عنوان کمی تا حدودی زیاد به واقعیت زندگی او نزدیک بود و او را اذیت می کرد، او همچنان از پاداش کوچک غافلگیر کننده خوشحال بود. او قهقهه ای زد و بنگاه رهنی را ترک کرد.

کتاب‌های تصادفی